زندگیِ دور و بر ما

کلبه جدید "پاییز و بهار"

۱۵۴ مطلب با موضوع «خاطرات» ثبت شده است

اصلاح الگوی خواب و کم شدن سودا و این حرفا :))

یا عَون المؤمنین

( ای یار مؤمنان )

 

+خوشا به حالِ شماها که عاشقی بلدید و خدا بهتون میگه مؤمن :) آدم یارش خدا باشه دیگه مشکلای دنیا تو چشمش نمیاد اصلا! یه جور دیگه نگاه میکنه...

 

 

 

+اندر حکایات اصلاحِ الگوی خواب و اون استرسِ وحشتناکی که موقع دیر بیدار شدن تحمل می کردم:

اولاً که خوابِ نامناسب سودای بدن رو زیاد می کنه و سودا موجب ناراحتی و افسردگی میشه ( البته خب افسردگی تک عاملی نیست! سودا فقط یکیشه)

دوماً که کیه که دوست داشته باشه همش از دیر کردن بترسه ؟ :))

 

سعی کردم چند روزی، بعد از ظهر ها نخوابم که شب انقدر خسته باشم بتونم دیگه تا 12 خواب باشم

اولین روزاش که بعد از ظهر به شکل سختی گذشت! ( حالا من جزء اون افرادِ خیلی معتاد به خواب بعد از ظهر نبودم! تفننی بود اولش :)) یه مدلیه لامصب که دو روز میخوابی معتاد میشی :)) )

اما بعدش درست شد. و تازگی دیگه دیر نکردم...

 

امروز برای کارهایی که داشتم، گفتم یه تک نرم، وایسم کارهام رو تموم کنم.

حالا هیییی ساعت و نگاه میکنم که یه وقت دیرم نشه؟ :/

دوتا از کارهامو انجام دادم البته شکر خدا. یکیش مونده که خوندن یه درسیه، نصفشو میخونم میرم :/

 

 

همین:)

 

پی نوشت:

لبخند! من مینیمال دوس دارم. اما نمیدونم چرا هرچی میام یه جمله بنویسم نمیشه اصلا :))) هی صحبت کردنم میاد! laugh

۲ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰
پاییز

کآشوب| جمعی از نویسندگان به سرپرستی نفیسه مرشد زاده

یا امان الخائفین

( ای پناه ترسیدگان)

 

 

خب. بالاخره میریم برای معرفی کآشوب :)

انتشارات: اطراف

و تعداد صفحات: 248

 

(فکر کنین! این 248 صفحه رو من از 13 شهریور تا 2 مهر داشتم میخوندم! )

 

یه سری مجموعه داستانِ کوتاهه. روایت هایی از روضه هایی که زندگی میکنیم. نویسنده هایی که قلم قشنگی داشتن رو خانم مرشد زاده جمع کرده. هر کدوم روایت یک روضه ای که زندگی کردن رو نوشتن. مثلا خاطره ای از روضه های هفتگی، روز عاشورایی ک یکی شون داشته و....

این نویسنده ها ممکنه کتاب دیگه ای هم نداشته باشن ها. مثلا سید حمیدرضا قادری همون دکتر قادری اینستا هستن که پیجشون رو به چند نفرتون معرفی کردم. و واقعا قلم قشنگی دارن ...

 

 

خب

حالا میخوام دونه دونه برم سراغ این 24 تا روایت و حسم رو حدودا تو یه خط بگم بهشون.

اگه کآشوب رو دارید، جلوتون بازش کنین و نظرمو به اون روایت بخونین:))

 

ممنونم فاطمه جانم برای معرفی .

 

۱ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
پاییز

ماندالا

یا جار المستجیرین

( ای پناه آنان که پناه جویند)

 

دوستایی که از وب قبلی منو دنبال میکنن میدونن که من اسامی اول مطالبم رو، به ترتیب از جوشن کبیر مینویسم.( البته مگر روزهایی که مفاتیحم که نشونش رو توی همون صفحه که آخرین اسم رو نوشتم گذاشتم، دم دستم نباشه)

به طرز قشنگ و تسلی بخشی، اسم ها متناسب با مطالب در اومده این چند وقت.

 

 

+ قول داده بودم عکس ماندالایی که تابستون کشیدم و بذارم. گفتم حداقل حالا که دو روز مونده تا تابستون تموم شه عمل کنم به قولم :)

 

 

 

 

+ وای. امروز به شکل عجیبی دلم میخواست با هیچکس حرف نزنم :)))

حتی استاد سر کلاس سوال میپرسید با اینکه جوابشو میدونستم، دلم میخواست جواب ندم :)) البته بازم یه جاهایی دیگه جواب میدادم!

یا وقتی یه چیز رو میگفتم، دیگران نمیشنیدن و توجه نمیکردن، دیگه تکرار نمیکردم.

 

 

+به شدت دلم میخواد حواسم پرت شه. به خاطر همین سعی میکنم برنامه های روزانه مو اضافه کنم.

 

+اسم خدا برای این پست :) خیلی قشنگه :)

 

+یه کتاب تخیلی از نائومی نوویک داشتم میخوندم. 400 و خورده ای صفحه. خوندم و تموم شد. هنوز یه سری کتابا نصفه است!

ینی من اون روزی که " دنیای سوفی" رو تموم کنم، باید یه سجده شکر به جا بیارم!

( دنیای سوفی و کآشوب نصفه هستن فعلا. کآشوب چند تا روایت بیشتر نمونده ها! نمیدونم چرا حسش نمیاد!)

 

 

لحظاتتون پرازیاد خدا. علی علی

 

(30شهریور)

 

پ.ن:

گاهی سیاه و غم زده، گاهی سپید و شاد

حالم، شبیه حالِ پریشانِ ابرهاست ...

 

پ.ن: پیام فرستاده: میشه یه سوال بپرسم؟ و من شدیدا تمایل دارم بگم نه :/ نمیشه :/

اما بعدش میخواد بپرسه چرا نارحت و اینطوری جواب دادم، حوصله این یکی و کمتر از حوصله جواب دادنه دارم!

و از سین نکردن بدم میاد! به نظرم رفتار صادقانه ای نیست.... هرچند خودم هم گاهی این کار پلیدانه رو انجام دادم! :))

۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
پاییز

خواب های عجیب چند لایه :))

یا صریخ المستصرخین

(ای فریاد رس فریاد کنان)

 

 

اون کیه که از 9 تا برنامه روزانه اش، فقط 4 تا رو انجام داده و داره به این فکر میکنه که کاش امشب زودتر خوابم بگیره تا شاید فردا زود بیدار شم؟! 

منم من!

 

 

+بعد از ظهر یه خوابی دیدم. چند لایه! تو خوابم چشمم و باز کردم، از اون حالت هایی برام پیش اومده بود که نمیتونستم بدنم رو تکون بدم. ( بعضی ها بهش میگن بختک)

بعد دوباره بستم. بازش کردم دوباره و سعی کردم دستم رو بیارم تا جلوی صورتم. آوردم اما چشمام دستم رو نمیدید. دوباره چشمم و بستم و سعی کردم ادامه خوابم رو بدم!

بعد بیدار شدم. داشتم واسه مامانم توضیح میدادم که مامان! یه خوابی دیدم که دستمو میاوردم جلوی چشمام، اما چشمام دستم و نمیدید.

بعد واقعا بیدار شدم متوجه شدم بیداری قبلم، تو خواب بوده. باز نمیتونستم دست و پامو تکون بدم و فکرم با سرعت سرسام آوری یه سری مطلب رو یادآوری میکرد.

چشمم و بستم هی میگفتم:« استغفرالله... اعوذ بالله من الشیطان الرجیم.» فکرا پراکنده شد. جون نداشتم که تلاش کنم باز دستمو تکون بدم. بیخیال شدم دوباره خوابم برد! ( لایه چندم!؟ واقعا نمیدونم کدوماشو جدا خواب بودم کدوماشو بیدار!)

بعد دیگه واقعا که بیدار شدم غروب شده بود. بابا اینا میخواستن برن مسجد. منم پاشدم باهم رفتیم...

 

 

_ وی انقدر عاشق دنیای خواب دیدن ها بود، حتی این خواب های گیج کننده چند لایه که معلوم نیست کجاش بیداری کجاش خواب را هم دوست داشت :)) _

 

+برم که برسم به آیتم پنجم برنامه :/ همین الان فکر میکنم بیخیال دوتاش شدم! یا حداقل یکیش رو که دیگه انجام نمیدم. چون مخصوص صبح بود و تموم شد!

 

 

+چننننند وقته باید برم انقلاب، یه کاری دارم و هی نمیشه... هیییی نمیشه! یا حسش نیست یا وقتش :/

۷ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
پاییز

روزمره _1_

یا حکیم

 

هم خیلی خسته ام، هم از اون حالت های افسرده طور دارم.

این کار تایپی که گفته بودم هم به خاطر اونجوری نوشته شدنش شده قوز بالاقوز. دلم واسه اون بنده خدا هم میسوزه. از دوستای خودمه.

انقدر شلوغه مطالبی که نوشته و انقدر دسته بندی نداره و منابع رو کامل ننوشته و.... که من همش رو تایپ کنم هم، دو برابر تایمی که من دارم میذارم رو خودش باید بذاره برا ویرایشش!

 

 

فردا و پس فردا تعطیل.

و من خیلی خوشحالم از این بابت.

 

 

از صبح زود برای کلاس بیدار شدن گفته بودم که بدم میاد؟ گفته بودم خیلی وقتا دیرم میشه و مث باز مدرسم دیرشد میمونم!؟ گفته بودم از این حالتم انقدر بدم میاد که قابلیت اینو دارم که وقتی دیر میشه کلا نرم!؟ و حالم از این اوضاع داره بهم میخوره و روش هایی که برای درست کردنش پیش رومه رو حتی امتحان نکردم و علاقه ای به امتحانش ندارم؟ زود خوابیدن مثلا! این فشاری که میاد روم هااا

تو تمام سالهای تحصیلم تقریبا این مشکل رو داشتم! نه تو کل سال، اما تو یه بخش هاییش چرا!

الان هم راستش راه چاره نمیخوام. از شدت حرصم از خودم اینها رو نوشتم!

 

 

"هنوز آلیس" رو دیدم مهناز خیلی خوب و قشنگ بود. ممنونم از معرفی :) ان شاء الله اگر تونستم تو یه پستی معرفی میکنم و نظرمو مینویسم.

میخواستم کتابشو اول بخونم. اما راستش نمیدونم چرا دلم خواست کلا کتابشو نخونم و فقط فیلمشو ببینم.

معمولاً اینطوریه که ترجیح میدم اول کتابو بخونم بعد فیلمو ببینم.

 

 

لحظاتتون پرازیاد خدا. علی علی

 

(27شهریور98.پاییز)

 

طاقچه پاییزی :

ای بی خبر از حال من

امروز کجایی؟

۵ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
پاییز

ویلت| شارلوت برونته ... و دیگر چیزها :))

یا مجیب

 

 

کلاسا امروز شروع شد.

بعد کلاسا هم خسته رفتم خونه، دوباره خسته رفتم باشگاه! چون حدود نیم ساعت بینش وقت داشتم فقط که اونم به ناهار خوردن گذشت!

دوباره تابستون تموم شد و دوران بدو بدو ناهار بخور باشگاهمون دیر شد رسید!

این مکالمه ی بدو بدویی، چیزیه که هربار باشگاه داریم پرتو می ایسته بالاسرم و به لحن و شکل های مختلف میگه

 

ورزش هم سنگین بود. بعد هم شروع کردم یه تایپ جدید.

این یکی انقدر نامنظم نوشته و بدخط، که این فصلش تموم شد دوست دارم بهش بگم فصل بعدو به من نده!

4 صفحه تایپ کردم فرسایش روحی واسم به وجود آورد!

 

 

+دیشب ویلت رو تموم کردم :))

باید بگم نسبت بهش حس خوبی داشتم. خصوصا طی مدتی که میخوندمش

لوسی اسنو ی درک کردنی و قشنگِ من. با افسردگی های قابل پیش بینی و تنهایی هاش، با شادی هایی که یکدفعه قلبش و پر میکرد :)

و مهناز عزیزم! مرسی از معرفی های فیلم و کتاب قشنگت! یعنی به خاطر من هم که شده باید همینطور به معرفی هات ادامه بدی! انقدر که معرفی ها و حس هات در مورد کتاب و فیلم ها با من شباهت داره :) و انقدر که خوندن و دیدن چیزایی که میگی رو دوست دارم:)

و یه چیزی!

مهناز جانم فکر میکرد که من از آقای امانوئل  خوشم نمیاد. باید بگم خیلی دوسش داشتم! :)) در کمال تعجب :))

البته تا یه جایی از کتاب، واقعا ازش بدم میومد. ولی وای. اون کول بازی های آخرش و کارای جنتلمن طورش :)) اون مدرسه :)) وای :))

و از خوشگل ترین قسمتای کتاب، اونجاست که آخرش داره با لوسی حرف میزنه، قضیه مدرسهرو میگه. بعد بازخورد لوسی ... تا آخر اون صفحه :)

 

و اما!

نظر شخصی من اینه که خواهران برونته افسردی داشت. البته نه حاد و شدید. اما یه خورده رو داشتن. به نظرم دختر های شادی نمیان!

نظرم در مورد امیلی و شارلوت که چنین است!

خلاف نظرم در مورد جین آستین! که به نظرم دختر شاد و سرزنده ای بوده. شاید تا حدودی شیطون. با چشم هایی که برق قشنگی داره!

به جین آستین یه حس خاصی دارم انگار دوستمه :))

 

 

+چند روزی میشه که چون کارهام یکم بیشتر و توهم شده، برنامه روزانه مینویسم.

البته که خوندن و دیدن " 5 قدم فاصله" بی تاثیر نبوده :))

به هرحال! میخواستم بگم جزء برنامه های امروزم نوشته بود: پست گذاشتن توی وب:) انقد که دلم تنگ شده بود :)

 

 

لحظاتتون پر از یاد خدا.

علی علی

(25 شهریور98. پاییز.ن)

۴ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
پاییز

کتاب ها...

یا مُحیل

(ای متصرف در عالم)

 

آخرین بار که رفتم کتابخونه، کتاب "شب هفتمین بدر" که براتون معرفی کردم و "جزء از کل" رو برگردوندم

جزء از کل رو، چند صفحه خوندم نه تنها از خودش دفاع نکرد، که به شدت میگفت منو نخون. منو نخون! منم چون اصلا جذبش نشده بودم بدون خوندن برگردوندمش.

ایستادم برای انتخاب کتاب.

ویلت رو مهناز عزیزم معرفی کرده بود. که گرفتمش. کتاب " نفرتی که تو میکاری" رو دفعه قبل تصمیم داشتم بگیرم که پیداش نکردم فکر کردم یک نفر دیگه گرفته و هنوز برنگردونده

این دفعه تو یه قفسه دیگه یافتمش :)) و خب، این رو هم گرفتم.

یه کتاب دیگه رو هم گرفتم که ببینم به اندازه تعداد صفحاتِ زیادش میتونه از خودش دفاع کنه؟ 1000 و خورده ای بود.

هردفعه تصمیم داریم اول بریم سالن مطالعه، چند تا کتاب انتخاب میکنم. اونی که مطمئنم تصمیم به خوندنش دارم رو که میذارم کنار ببرم با خودم خونه. بین اونها که شک دارم، از اونی که شک ام بهش بیشتره شروع میکنم به بررسی.

ایندفعه هم این کتاب 1000 صفحه ای رو اول شروع کردم. ببینم اگه تا 50 صفحه خوندم و نتونست به اندازه 1000 صفحه از خودش دفاع کنه، نگیرمش.

اگه گفتید کتابش چی بود؟!

" دختری به نام نل " !!

انقدر با دیدن اسمش ذوق کرده بودم. آیا میدانستید که این داستان رو چارلز دیکنز نوشته؟! من نمیدونستم.

تا به حال هیچ کتابی از چارلز دیکنز نخوندم. اما قلم خوب و جذابی داره.

اون تعداد صفحه ای که خوندم، میتونست به اندازه 500 صفحه منو جذب کنه. اما تعداد صفحات واقعا زیاد بود و من تا آخرِ تعطیلات تابستونه ام وقت چندانی ندارم. کتاب های زیادی تو صف دارم. بنابراین فعلا بیخیال خوندن دختری به نام نل شدم. اما فکر کنم اگر بخونین، از خوندنش لذت ببرید. من کارتونش رو هم دقیق ندیدم و نمیدونم قضیه از چه قراره. ولی آهنگش رو یادمه. و اون نون هایی که نل میخورد :))

 

 

+اول شروع به خوندن " نفرتی که ..." کردم.

اوایلش نه زیاد. اما از یه جایی به بعد واقعا جذاب و خوب پیش رفت. و اگه تو همین پست معرفیش کنم حیف میشه به نظرم.

ان شاءالله یه عکس خوب بگیرم ازش، بعد مفصل معرفی میکنم.

 

+حالا در حال خوندن "ویلت" هستم. کتابی که کتابخونه داشت، کتابی خیلی قدیمی بود. با فونت کوچک و خوانش سخت.

نمیدونم قدیما اعتقادی به ویرایش نداشتن؟ کتاب هایی که ویرایش ضعیف تری دارن تو قدیمی هایی که خوندم انگار بیشتر از جدیدی ها بود.

تو ویلت یه جاهایی اسم طرف رو نوشته، بعد دو پاراگراف جلو تر یه جور دیگه اسمش رو نوشته. مثلا اول گفته آقای هوم (home) دو پاراگراف پایین تر نوشته آقای هم فلان کار رو کرد ...

اما تا اینجایی که خوندم ازش لذت بردم. و ان شاءالله این کتاب رو هم جداگانه معرفی میکنم.

اولین کتابیه که از شارلوت برونته دارم میخونم. و به نظرم قلمش با امیلی متفاوته. قلم شارلوت بیشتر به جین آستین شبیهه

از امیلی بلندی های بادگیر رو خوندم . به نظرم رمان سرد و تا حدودی تمامش با گرد غم پوشیده بود. اما شارلوت نه. مثلا تو همین ویلت، لوسی یه جاهایی خوشحاله، یه جاهایی دلش میگیره. بعد خیلی جالبه که علت های دل گرفتگی اش مثل ما، معمولیه! مثلا هوا انقد ابری بوده دلش گرفته .

 

 

+همزمان با ویلت، دارم دوتا کتاب دیگه هم میخونم. کآشوب و دنیای سوفی!

بله دنیای سوفی هنوز تموم نشده :))

از اون موقع که شروع کردم تا الان، از 600 صفحه هنوز 267 صفحه خوندم!

کآشوب رو خیلی ها معرفی کرده بودند. اما معرفی فاطمه رو که دیدم، بیشتر مشتاق به خوندنش شدم.

 

 

+حساب کردم اگر روزانه حدود 23 صفحه سوفی بخونم، تا شروع مهر تموم میشه :)))

 

 

+در کمال مسرت ، استاد فلسفه این ترم، استاد کاف عزیزمه :)

 

 

+انتخاب واحد ها تموم شد و 24 ام کلاسا شروع میشه. از همین الان عزا گرفتم! من هنوز آمادگی ندارم. و دوست ندارم صبح زود پاشم!

 

 

+حسینیه نزدیک خونمون، از نماز صبح یه مراسم زیارت عاشورا خوانی دارند. حدودای7 سخنرانی شروع میشه و بعد هم روضه. آخر سر هم صبحانه میدن.

خدا رو هزار مرتبه شکر تونستم سه روز و برم. ان شاءالله فردا هم بتونم برم.

 

 

لحظاتتون پرازیاد خدا. علی علی

 

(14 شهریور ای که تمام شده! 1 ساعت از ورود مان به 15 شهریور گذشته . پاییز.ن)

۶ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰
پاییز

دیروز گرچه سخت، امروز هم گذشت ...

یا مُقیل

(ای درگذرنده)

 

 

داشتم به شروع ترم جدید فکر میکردم. دوباره مراحلی از اندوه رو پشت سر میذارم به خاطرمسائلی و یه سری  شرایط جدید

داشتم فکر میکردم که دوست ندارم بچه ها غمگین ببینن منو

و به برخورد های احتمالی خودم فکر میکردم

یادم افتاد چند وقت پیش رو. صبح هایی که با تپش قلب افتضاح بیدار میشدم. همش دعا میکردم این آخریش باشه. فکر میکردم همین روزها قراره بمیرم انقد که بد میگذره.

بعد میدونین چی شد؟

من نمُردم...

و گذشت....

این که میگن بعدا برمیگردید به اون روزها نگاه میکنین و میگید واسه چه چیز مسخره ای نارحت بودم، و بهش میخندید، برای من صادق نبود

امروز که یاد اون موقع افتادم خدا رو برای گذشتنش شکر کردم. اما چشمم پر از اشک شد.

شاید آدم بعضی چیزا رو وقتی برمیگرده بخنده بهش.

اما به نظرم بعضی غم ها، اثرش انقد عمیقه که شاید بعدها دیگه بهشون فکر نکنی، اما اگر به یادش بیفتی، باز هم اون دردش رو یادت میاد

 

 

سعی کردم ذهنم و سریع پراکنده کنم تا بیشتر به اون حالم فکر نکنم. میترسیدم باز هم پیش بیاد

هر شب کابوس. هر صبح تپش قلب. همش گریه .....

واقعا فکر میکردم حالم همیشه همینقدر بد میمونه. اگر هم انقدر بد نمونه، دیگه به حالت عادی برنمیگردم. همیشه یه جا تو قلبم خالی میمونه و دیگه نمیتونم عمیق بخندم.

 

حالا بهتون میگم:

اگه حالتون بده، میگذره.

نه از این گذشتنای الکی.

دنیا باز هم بهتون دلخوشی هاشو نشون میده

شما بعد ها بازم از ته دل میخندید

و اون غم، قدیمی تر میشه. انقدر قدیمی میشه که اختیارش رو به دست بگیرید، و بهش کمتر فکر کنید

 

۳ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
پاییز

خیلی کوتاه از سفر

یا وکیل

 

من برگشتم :)

 

سفر بودیم. عروسی یکی از اقوام. خیلی خوش گذشت.

اما انقدر همه اتفاقا پشت سر هم افتاد که نمیدونم کجاش رو بنویسم!

کاش دفتر خاطراتمو برده بودم حداقل اونجا مینوشتمشون.

 

 

+روز آخر همه باهم رفتیم جنگل.

یه مسابقه تیر اندازی هم گذاشتیم.

 حدود22، 23نفر تو مسابقه مون شرکت کردیم.

7 تا تیر داشتیم هرکدوممون. خواهربزرگ هام و مامانم و یکی از دایی ها هر 7 تا رو زدن به هدف.

من فک کنم 3 تای اول و زدم به هدف، یه نفر از اونور هی به سمت سیبل سنگای بزرگ پرت میکرد. تمرکزم بهم ریخت چهارمیش نخورد.

پنجمی رو هم زدم به هدف، ششمی باز نخورد، هفتمی باز خورد

انقد دوس داشتم اون که با پرتاب سنگ هایی به اون گندگی تمرکز منو ریخت بهم بزنم :/

 

 

+برگشتنی بقیه ماشینا رفتن. فقط ماشین ما و یه ماشین دیگه یکم بیشتر موندیم.

بعدم رفتیم ازین جاها که تخت های سنتی دارن و چایی و اینا.

چند نفر دلستر خوردیم چند نفر چایی.

از قضا من دلستر خوردم.

و برگشتنی انقد سردم شده بود که داشتم فکر میکردم "چایی چه بدی داشت که اقبال نکردم؟" :)))

 

 

+باز پشه منو نیش زد. یه عالمه. اه اه اه

 

 

+کتابِ " پنج قدم فاصله" رو امروز شروع کردم.

خیلی قشنگه آقا:) تا اینجاش که خیلی دوس داشتمش.

 

 

+لحظاتتون پرازیاد خدا. علی علی

 

(8شهریور 98. پاییز.ن)

 

۳ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
پاییز

تبلیغات

یا جلیل

 

_ آقا یه عالیس بده.

_ شیرشو بدم؟ دوغشو بدم؟ ماء الشعیرش رو بدم ؟

 

:|

 

 

 

(اندر حکایات تبلیغات بازرگانی مزخرف)

 

 

 

+چرا اینجوری شدن تبلیغاتا؟!  :))))

هرجا میشنویم : آ   آ     آ    آ    آآآ

همه باهم میگیم : شیر طعم دارِ عالیس...

 

تازه تا جوین میبینیم هم میگیم: کنجد شیوید با جو، جوین برای تو  ( بعد یکی از اون وسط میه: لا   لا   لا   لالا)

 

 

 

 

+چه خسته ام از کتاب خوندن

دنیای سوفی هم داره آروم پیش میره. نمیدونم به خاطر خستگی فکری مه یا کلا مدلش اینجوریه

تو طاقچه هم یه کتاب دیگه شروع کردم. خیلی کند پیش میره! رمان نوجوان!! نمیدونم چرا همچینه!

 

 

شب بخیر :)

 

۶ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰
پاییز