زندگیِ دور و بر ما

کلبه جدید "پاییز و بهار"

۱۴۹ مطلب با موضوع «خاطرات» ثبت شده است

حالا اگر خوابم برد...

یا حبیب

 

دارم با خودم فکر میکنم امروز، چه روز پرکاری بود برام. دیشب شام مهمون داشتم. به خاطر ممنوعیت های تردد مهمونی های شام که میگیریم تازگی میمونیم خونه میزبان و بعد صبحانه فرداش میریم خونمون (و دختر. من از این قضیه خیلی خوشم میاد :)) در حالت عادی تو این روزهای شهر نشینی کی شب میمونه خونه بقیه؟ :) )

مهمان ما هم موند. صبحانه خوردیم رفتند. پرتو هم دیشب پیش ما بود. موند تا ناهار.

و خب با اینکه مهمونی بسیار لذت بخشی بود (یه مهمونی تقریبا 24 ساعته دوست داشتنی) اما خب پرکار هم بود.

بعد از رفتن مهمونها، به خودم گفتم پاییز! الان نخواب. دم غروبه حال روحیت بد میشه اصا مکروهم هست.

بیدار موندم تا اذان. دیگه بعد نماز (با اینکه احتمالا اون موقع هم زمان خوبی نیس) دیگه چند دقیقه ای خوابم برد (نیم ساعت شاید کلا.)

بعد که به خاطر یه تماس بیدار شدم، دیگه نخوابیدم.

 

حالا کارهای این وسط، بجز کارهای معمول خونه:

بولت ژورنالم و برا خرداد آماده کردم و اردیبهشت و بستم و جمع بندی کردم

یه لباسم که نخی بود و تا حالا نشسته بودمش و باید با دست میشستمش چون احتمال میرفت رنگ پارچه رو پس بده، شستم (و باید بگم کلییی رنگ پس داد و خوشحالم که با بقیه لباسا نریخته بودم تو ماشین!)

گفتم یکم صوت های عقب مونده یکی از درسا رو تطبیق بدم.

همونطور که داشتم میگفتم :این ترم خداروشکر خیلی صوت عقب ندارم. آخیش.

میرم گوشی و میارم.

و با 12 تا صوت تطبیق نداده مواجه میشم. وحشتناک بود 😂 دوتا شو تطبیق دادم و دیدم ساعت شده 3 شب! برو بخواب دختر 8 کلاس داری.

اومدم بخوابم یادم افتاد 9 کلاس دارم :)))

 

حالا اگر خوابم برد.... 

۴ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰
پاییز

آشفته سریم، شانه دوست کجاست؟

یا اقرب من کل قریب

 

بعد همایش آنلاین، سر جام دراز کشیدم و به همه چیزهایی که مثل هیولاهای ترسناک تو ذهنم بالا پایین میرفتن فکر کردم.

حس کردم خیلی گشنمه. بعد گفتم خب... ناهار چی درست کنم؟ ( این سوال چی درست کنم به جرأت خودش از هیولاهای ترسناک منه! از اینکه ندونم میخوام چی کار کنم میترسم...)

حس کردم هرچی درست کنم گرسنگیم برطرف نمیشه. حس کردم گرسنه غذای مامانمم...

یادم افتاد امروز، فردا مامان اینا میخوان برن دیدن مادربزرگم .معلوم نیست چند روز بمونن. معلوم نیست چند روز نبینمشون. دختر! کار جهان کلا معلوم نیست.

بعد گریم گرفت.

فکر کردم پا میشم یه غذای ساده برا ناهار درست میکنم. به همسرم پیشنهاد میدم بریم خونه مامان اینا. اگر کار داشت اذیتش نمیکنم. خودم میرم بعدازظهر یه سر بهشون میزنم.

همونطور دراز کش درحالی که بغضم داشت وزن اضافه میکرد صورتمو برگردوندم سمت همسرم. گفتم :« ناهار بریم پیش مامان اینا؟»

گفت :« چرا؟» ( همیشه آخر هفته ها میریم. یکدفعه وسط هفته...)

گفتم :« میخوان برن پیش عزیز جون. دلم براشون تنگ میشه.» ( نگفتم بغضم الان هم به سه کیلو و هفتصد رسیده)

گفت:« بریم.»

انتظار نداشتم انقدر زود موافقت کنه.

زنگ زدم مامان اینا اطلاع بدم. بابا برداشت. حین حرف زدن بغضم میرفت و میومد. گفتم مامان هست؟ تا شاید با تغییر مخاطب راحت تر حرف بزنم ( تصور اینکه دخترتون زنگ زده بهتون یکدفعه وسط حرفش بغضش بشکنه و زار زار گریه کنه اصلا خوشایند نیست. در حقیقت ترسناکه)

مامان تلفن و برداشت. به زحمت موضوع و گفتم.

حالا هم نشستم تو اتاق گریه میکنم و فکر میکنم که تموم میشه دختر! تا آخر ترم چقد مونده مگه؟ تا مرداد چقدر؟ رها کن...

 

 

پ.ن: کنکور ارشد ثبت نام کردم. تو وقت اضافه!

گفتن تا 25 ام مهلت دارید. من 26 ا، شب ثبت نام کردم.

 

پ.ن2: زمان حذف اضطراری گذشت و یه واحدی که اشتباه برداشته بودم رو حذف نکردم.

 

پ.ن3: بعد قضیه اون دندونم، از هر درد دندونی میترسم به حد فوبیا! خدا رحم کنه.

 

پ.ن4: این مدت دوتا کتاب جدید تموم کردم! چغک و معمولی مثل بقیه. هر دو محشر! باید براتون یه پست بذارم جمع بندی چیزایی که دیدم و خوندم و کنار هم بنویسم.

 

پ.ن5: بالاخره پست معرفی برای چالش طاقچه رو نوشتم تو ویرگول. خدا روشکر ، یه کار کم شد...

۲ نظر موافقین ۹ مخالفین ۰
پاییز

انگار که بهم ساعت های صبح امروز رو کادوپیچ تحویل دادن :)

یا بصیر

 

اینکه الان ساعت هنوز حدود بیست دقیقه به نهه، من از 7 بیدارم، و 8 متوجه شدم امروز تعطیله، عین یه جایزه هیجان انگیز جدید بود برام :))

انگار کل ساعت های امروز رو بهم هدیه بدن و بگن اوکی. امروزم میتونی هرجور دوس داری ازش استفاده کنی.

براش کلی برنامه اومد تو ذهنم. میتونم خلاصه یکی از درسا رو پیش ببرم. ( به هر حال تا آخر ترم چیزی نمونده) یا یه عنوان دیگه از موضوعاتی که تو مقاله پایانیم هست رو کامل کنم و تلاشم و بکنم تا آخر هفته مقاله مو ارائه بدم دیگه ( اگر هر روز بنشینم پاش، احتمالا میرسم)

میتونم از همین الان برای ناهار فکر کنم :)) نذارم دقیقه نود! ( فکر کنید اگر امروز کلاس داشتم چی میشد؟ همون حین که استاد داشت درس میداد باید بلند میشدم و تند تند فکر میکردم و در عین حال میپختم.)

میتونم کتابی که تازه شروع کردم ( اسم کتاب: معمولی مثل بقیه) رو بخونم. ( احتمالا اگر بنشینم پاش، تا آخرش رو یه بند میخونم. خیلی جذابه دختر!)

میتونم الان بعد از انتشار این پست، برم پست معرفی کتاب اردیبهشت چالش طاقچه رو بذارم ( میدونید چند روزه دارم عقب میندازم نوشتنشو ؟ شیم آن می)

 

 

آخیش...

خدایا مرسی که تعطیله.

 

( پاییز)

 

پ.ن: اما کاش مترجم کتاب، در حال ترجمه وقتی اسم کسی رو مینوشت، در کنار لاتین اسمش که مینویسه، بگه این الان اسم دختره یا پسر. برای اسم هایی که بین دختر و پسر مشترکه هم بالاخره تو ویرایش نهایی که دومین باره دارن کتاب و میخونن میتونن بنویسن دیگه ...

بگذریم از انتشاراتایی که حتی لاتین اسم رو نمینویسن و تو تا آخر نمیدونی بعضی اسما رو داری درست میخونی یا نه... اینا دیگه واقعا رو مخن.

 

پ.ن2: پست هامو تازگی کوتاه تر مینویسم... خوبه؟

۶ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰
پاییز

فرو رفتگی حسی...

یا نصیر

 

امشب  یکی از حالت های افسردگی بهم مستولی شده.

روز خوب بود همه چی. رفتیم نماز عید. بعد هم برگشتیم. ناهار همه خونه مامان اینا دعوت بودیم. ما از دیشبش خونشون بودیم. دعوتمون کرده بودن پیششون باشیم.

من کل شبش بیدار بودم. بعد نماز هم بیدار موندم. ساعت شد حدود 11 که دیگه خوابم برد. ( 11 صبح خوابیدم. و اونوقت ناهار همه قرار بود بیان!)

از شدت خستگی اصلا ناهار بیدار نشدم.

گفته بودم نیمه ماه مبارک عقد خواهر کوچیک ترم بود؟ خواهرم و همسرش رفته بودن خونه مادر شوهرش اینا. بعد برا ناهار اومدن. چون یه سری کار داشتن باز رفتن. من فقط در حد «سلام . خوبی؟ خدافظ» دیدمش

بعد هم اتفاقات دیگه ای افتاد. که خوب بودن. بازی کردیم دسته جمعی. کتاب ربه کا رو تموم کردم. عکس هایی که تو ماه مبارک برای بولت ژورنالم گرفته بودم چاپ کردم( میخواستم گزارش تصویری ماه مبارک رو درست کنم.)

و حالا؟

شب شده. دندونم یه کوچولو حساس شده و درد میکنه. فردا ناهار خونه یکی از فامیلا دعوتیم و باید از همینجا بریم و هیچ کدوم از لباسای مجلسیم اینجا نیست ( حتی لباس های معمولیم هم نیست.) نبودن خواهرم اذیتم میکنه. دلم گرفته. عکسا رو تو بولتم اضافه نکردم چون چسب پیدا نکردم. کتاب جدیدی ندارم که بخونم فعلا. ( حوصله شروع ندارم در حقیقت. وگرنه که در حال حاضر اشتراک کتابخونه هم طاقچه رو دارم هم فیدیبو)

حس میکنم انگیزه هیچ کاری رو ندارم...

خسته ام...

نمیخوام بخوابم. و باید....

 

 

 

علی علی

۷ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰
پاییز

یه حالت هایی از قورباغه رو قورت بده، البته فقط در حد دستش :))

یا مجیب

ای اجابت کننده

 

 

سلام :)

 

ساعت 7 و نیمه و از دیشب تا الان بیدارم. اگر من شب نخوابم، خواب بعدازظهر هرچقدرم باشه باز خوابم میاد. و این برنامه کل ماه مبارک من بود. هروقتم شبا خوابیدم از استرس خواب موندن واسه سحری یا سحری ای که هنوز درست نکردم انقدر از خواب پریدم که آخرش به این نتیجه رسیدم :« اصلا بیخیال خواب بابا.»

 

الان سرم دردِ بی خوابی داره.

فردا 11 و نیم کلاس دارم و این وحشتناکه. چون احتمال بیدار نشدنم واسه کلاس انقدر زیاده احتمال بیدار شدنم زیاد نیست :))))

 

اما نکته امید بخش و غرور آفرین امروز این بود که بعد مدتها نشستم سر یه تکلیفی که باید آخر ترم برا یکی از درسا ارائه بدیم و چند قسمتشو درآوردم.

یک ساعت تمام طول کشید.

اما می ارزید به اینکه با خودم بگم :« دختر! یک بار قبل اینکه فرجه به تموم شدنش نزدیک شه داری جلو جلو درستش میکنی و نمیذاری برای دقیقه نود.

حدود 3، 4 تاش مونده.

که برا سه تاش باید برم کتابخونه :/

و واااقعا حسش نیست.

اما اگر کتابخونه هم برم و تمومش کنم واقعا، دیگه خیلی احساس خفن بودن میکنم.

مخصوصا با توجه به این نکته که مقاله پایانیم هم داره تقریبا خوب پیش یره و مقاله زن در اسلامم هم به جای خوبی رسیده.

هرچند خوندن درسها انقدر غرور آفرین نیست ( در واقع افتضاحه و یه سری درسا کلا نمیدونم چی گفتن استادا سر کلاس. اما شما به روم نیارید.)

 

 

و نکته غرور انگیز دیگه هم اینه که « همیشه ارباب» ( کتاب چالش طاقچه که گفتم به زور داره پیش میره) رو امروز به توصیه نورا یک بند خوندم و تمومش کردم.

پستش رو تو ویرگول بنویسم یه بار از رو دوشم برداشته میشه....

 

 

لحظاتتون پر از یاد خدا. علی علی

( پاییز.)

۳ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
پاییز

از اعتیاد به بازی چقده بدم میاد.

یا مثیب

( ای ثواب دهنده)

 

 

سلام :)

 

 

این روزها به شدت زود از کارهام خسته میشم. زود حس و حال روحیم عوض میشه و این اذیت کننده است برام. به خاطر همین هی دوست دام کتاب بخونم و فیلم ببینم تا فکر نکنم دو هفته پیش که فلانی فلان چیزو گفت چه جواب دندان شکنی میتونستم بهش بدم!

حس و حالم موجب میشه اتفاقات اطرافم به نظرم دردناک جلوه کنن. ذهنم میره کنکاش میکنه تو اتفاقای 100 سال اخیر یه چیز پیدا میکنه تا منو حرص بده... انقدر حرص بده که تو ذهنم با کسی که مدتها قبل اذیتم کرده بحث کنم و جملات دردناکی بهش بگم که اگر در واقعیت بهش میگفتم قطعا کلی نارحت میشد ( در حقیقت اگر اینها رو واقعی به افراد میگفتم شاید میشد از همین کنکاش های ذهنی که هرچند وقت یه بار مثل یه دُمَل چرکی سر باز کنه و دوباره بهش فکر کنن و غصه بخورن)

چند روز پیش برنامه زندگی پس از زندگی، درمورد داستان زندگی آقایی بود که خیلی خانمش رو اذیت میکرده وخانومه به هیچکس هیچ غیبتی از شوهرش نمیکرده و فقط میگفته به خدا میسپارمت

من از اون روز دارم فکر میکنم بابا! عجب صبری داشته! من چیزهایی رو که تحمل میکنم یا به کسی نمیگم هم انقددد تو ذهنم میمونه که بالاخره بعد مثلا چند ماه، وقتی یه جایی بحثی در اون زمینه پیش میاد از اون قضیه به عنوان شاهد مثال یاد میکنم ( حالا البته احتمال زیاد بدون اینکه اسم افرادی که اذیتم کردن رو بیارم....گه گاه اسمشون رو هم میارم البته و شیم آن می)

اگر این سعه صدر رو میتونستم تو خودم افزایش بدم یه قسمت کار حل بود....یه قسمت بزرگ کار حل بود... اصلا کلا شاید کاری نمیموند. کسی که سعه صدر داره خیلی خفنه به نظرم.

 

 

مسئله دوم:

یه مدت یه سایتی بود، از این بازی های ساده داشت. از این ها که قبلا با فرمت جاوا تو کامپیوتر هامون نصب میکردیم و باهاشون بازی میکردیم. بعدا تو گوشی هم اومد. رده سنی پایین و کودک و نونهاله معمولا.

( مثلا سیب و موز های تو بازی رو جوری جابه جا کنن که سه تا کنار هم قرار بگیره تا اون سه تا برن کنار و امتیاز شما محسوب بشه) این یه مثال بود ها. منظورم رو میخواستم از بازی های ساده برسونم.

بعد بازی هاش خب همینجور که مراحل رو رد میکردی رفته رفته سخت میشد و بیشتر به درد سنین بالاتر میخورد تا بچه ( البته بچه های باهوش که بفهمن این بازی میخواد چی یاد بده و تکنیک بلد باشن خب قطعا متفاوتن)

من معتاد بازی های این شده بودم. شدید :)) یادتونه یه مدت خیلی بازی 2048 تو گوشی ها بورس شد؟ این بازی هاش تو اون مایه ها بود. هر هفته هم بازی ها رو به ترتیبی که بیشترین بازیکن رو داشت جا به جا میکرد و رتبه بندی بازی ها تغییر میکرد.

دیدم دیگه این اعتیاده انقد شدید شده منو مدتها پای گوشی نگه میداره.

سایتش رو تو یکی از صفحه های کروم گوشیم باز کرده بودم و وقتایی که میباختم و دیگه قصد ادامه بازی یا رفتن به بازی های دیگه رو نداشتم فقط از کروم خارج میشدم. در حقیقت اون تو صفحه های کرومم باقی مونده بود تا هروقت خواستم باز برم سراغش

سایت و به خاطر اعتیاده، بستم...

از این که انقدر به یه نرم افزار یا بازی، معتاد بشم بدم میاد.

قبلش هم معتاد مونوپولی شده بودم. چند دور پشت هم بازی میکردم ! در حالیکه کلییی کار داشتم. ( بله. کسانی که معتاد به بازی میشن بیکار نیستن عزیزان. پند بگیرید و معتادانه بازی نکنید و آنها را هم بیکار خطاب نکنید.)

 

 

خب چه نتیجه ای قراره بگیرم؟

اینکه کلا از وابستگی، اعتیاد، فکر و زمانی که سرش میذارم، زمانی که بعدش طول میکشه تا اون عادت از سرت بپره، بیزارم...

 

 

کتابی که اخیرا تموم کردم : خون دلی که لعل شد. ( بی نهایت زیبا بود و چند روز پیش که میخواستم چند جمله درموردش به خواهرم بگم یهو به خودم اومدم دیدم حدود یک ساعته با ذوق دارم براش ماجراهای کتاب رو تعریف میکنم.)

 

کتاب هایی که در حال خوندنشونم: همیشه ارباب

و

ربه کا در سفر

به زوووور.به زوووور همیشه ارباب رو دارم میخونم. میتونم بگم جزء کتاباییه که اصلا بهش علاقه مند نشدم. و چون مُصِر بودم چالش طاقچه رو حداقل یه فصل کامل کنم دارم میخونمش. از کجا معلوم اگر یهو رهاش کنم بتونم تو این روزهای باقی مونده اردیبهشت یه کتاب دیگه از طاقچه پیدا کنم که توش جادوگر داره و برسم تا آخر اردیبهشت بخونم!؟

 

و ربه کا در سفر: 15 دقیقه از همیشه ارباب میخونم. بعد میگم خب حالا حقته یکم استراحت کنی. میرم تو فیدیپلاس و ربه کا در سفر رو باز میکنم و یه نفس دو ساعت میخونم. لعنتی جذاب. من با ربه کا هیچ همذات پنداری ای ندارم. ولی خدایا خدایا.....چجوری قلم سوفی کینزلا رو انقدر شگفت انگیز آفریدی که میتونم یه عالمه پای کتاباش بشینم و بعد؟ بله بعدش هم به زوووور خودمو از کتاب جدا کنم. چون باید کتاب رو حداقل یکم بیشتر طولش بدم تا وقتی همیشه ارباب میخونم حوصلم سر نره و خستگیمو بتونم یه جوری جبران کنم.

 

 

فیلم هایی که میبینم همون یاور و احضاره. کره ایه تموم شد. تعریفی نبود چندان.

بعد دیدم نرم افزار «بازار» یه سری فیلمای فیلیمو رو گذاشته تو قسمت ویدیوهاش. بازار هزینه اشتراک نداره دیگه. به جاش از اول تا اخر فیلم 4،5 بار تبلیغات پخش میکنه.

من نت دارم و میتونم فیلمه رو دانلود کنم. اما مسئله کجاست؟ اینجا که آمریکاییه :)) قصد ندارم فیلم آمریکایی بدون سانسور ببینم و خوبی بازار اینه که خودش سانسور کرده فیلمو. هرچند از اینکه دوبله است اصلا خوشم نمیاد .( به نظر من همیشه حس بازیگرا موقع اجرای نقششون با صدای خودشون بهتر منتقل میشه تا با صدا گذاری یا دوبله از این باب همیشه با زیرنویس بیشتر کیف میکنم. البته که شنیدن زبان های دیگه هم برام لذت بخشه.)

اگر خواستید به قسمت ویدیو های بازار سر بزنید. سینمایی و سریال و ایمیشن و ... ایرانی و خارجی زیاد داره.

الان در حال دیدن روزی روزگاری هستم. ( once upon a time )

 

همین :)

میخواستم فقط مسئله دوم رو بگم. یهو این همه حرف خودش اومد... :)

 

علی علی

۸ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
پاییز

کتابهایی که خوندم ( عبارت دیگری از این که بیاید با هم اختلاط کنیم)

یا مهیب

ای هیبت دار

 

1: سلااام :) حال شما؟ احوال شما؟

از یک تا ده چقدر حالتون خوبه؟

ماه مهمونی خدا چطور میگذره؟

دعاگوی همتون هستم من رو دعا کنید.

 

 

2: رفتم پست چالش رو ثابت کنم و به روز کنم و لینک بچه ها رو اضافه کنم. دیدم تا الان سه نفر نوشتن، هر سه تا تو اسم وب شون کلمه دل داره :)))))

 

3: فیلم کره ای که میدیدم یادتونه؟! قسمت 13 بودم و کلا 16 قسمت بود. الان قسمت 15 ام و هنووووز تموم نشده :)))

 

4: تازگی توانایی زیادی پیدا کردم تو رها کردن فیلم و سریال هایی که میبینم و کتابایی که میخونم ( قطعا اگر کتاب سوفی کینزلا نباشه:)) اونو هروقت رها میکنم کلا منتظر زمان خالی ام برم بقیشو بخونم.

 

 

5: فیدیبو یه طرح گذاشته، مثل طاقچه بی نهایت. ینی هزینه اشتراک میدید و مثل یه کتاب خونه میتونید کتابایی که تو کتابخونه است رو دانلود کنید و تا زمانی که اشتراکتون از زمانش باقی مونده، کتابا رو بخونید.

به مناسبت ماه مبارک تخفیف گذاشته بود. یک ماهه به صورت عادی 25 تومنه. با تخفیف شد 9500 . و منم خوشحااال :)

اشتراک فیدی پلاس رو گرفتم.

برا چی؟

صرفا برای خوندن این دوتا کتاب سوفی کینزلا که تو کتابخونه گذاشته.

امروز یکی از کتاباشو تموم کردم.

فردا ان شاء الله کتاب بعدیشو شروع میکنم. بعد که اینم تموم شه همه کتابای سوفی کینزلا که به فارسی ترجمه شده رو خوندم و تموم شده :))

 

 

6: آقاااا

من سوالم اینه که پاتریک راتفوس نمیخواد ادامه مجموعه ی کوئوت و بنویسه؟ من همچنان به کوئوت فکر میکنم.

پارسال ماه مبارک بود که کوئوت میخوندم. به یه سرعتی.... :)

 

 

7: من از به اشتراک گذاشتن نتیجه اون آمارگیری هامم خوشم میاد :))

بعد جالب تر میدونید چی بچه ها؟ حتیییی تو متن و عملکرد بقیه هم خوشم میاد آمار بگیرم.

داشتم به این فکر میکردم چقدر دوس داشتم مثلا از اینهایی بودم که ویدیو برا یوتیوب یا اینستا آماده میکنن. بعد توش درمورد کارهایی که تو بولت ژورنالم کردم توضیح میدادم و صفحه هامو به بقیه نشون میدادم.

به دلایلی، عکس و فیلمی از خودم تو مجازی منتشر نمیکنم. هرچند این با روحیه ام به شدددت سازگاره :))

 

 

8: تو بولت ژورنال اردیبهشتم، یه قسمت گذاشتم تو قسمت ردیاب عادت ها. که هر روز یک ربع به مقاله هام بپردازم تا زودتر تموم بشن.

تا اینجا مفید بود. اما هر روز نپرداختم. و این خیلی بده که نمیتونه من رو وا داره به اینکه بشینم کارامو بکنم. هرچند یه تاثیری تو بلند شدن و فعالیت کردنم داره.

 

 

9: این روزها کتابی میخونید؟ در حال خوندن چی هستید؟

فیلمی که میبینید رو هم بگید...

 

کتاب این روزها ( بعد از تموم کردن ربه کا در خرید، فرصت دارم به بقیه کتاب هاییم که نصفه موندن برگردم و تمومشون کنم): خون دلی که لعل شد

( این که یه مدت گذاشتمش و از سوفی کینزلا کتاب خوندم به خاطر این بود که مهلت کتاب خوندن توی کتابخونه ها محدوده ولی خون دلی... چاپ شده اش رو داشتم و برای خودمه.)

فیلم این روزها: یاور ، احضار . ( فیلم کره ایه برای این روزها محسوب نمیشه. چون خیلی کم میبینمش.)

 

۱۳ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
پاییز

آمار بگیرم انگار حل میشه :)))

یا حسیب

ای محاسب

 

 

سلام :)

 

چالش رو که گذاشتم، تا الان سه نفر نوشتن. لینک نوشته هاشونو تو پست چالش میذارم. برا یه مدت پست چالش رو ثابت میکنم که اگر خواستید برای بقیه رو بخونید راحت.

 

 

+من یه روحیه امارگیر و محاسبه گر دارم. مثلا از حساب کردن اینکه روزانه چند صفحه کتاب میخونم، در ماه چه فیلم و سریالایی میبینم، در ماه چقدر خرج میکنم و چقدر پس انداز میکنم، چقدر درسا رو خوندم و چقدرش مونده، لذت میبرم

حالا اینا مثال بود. شما میتونید تو خیلی چیزا اینو بسط بدید.

حالا که بولت ژورنال هم گرفتم امسال، دیگه بیشتر محاسبه میکنم :))

 

امروز داشتم به کارهای یدی ای که تو خونه دارم و باید انجامشون بدم فکر میکردم.

دکمه لباس همسرم شل شده، باید سفتش کنم

کتونی مو بشورم.بسیار خاکی شده

لبه کت مجلسی مو با دست بشورم ( چون اگر بندازم تو ماشین لباسشویی یا بدم خشکشویی میترسم کارهای روی کتم خراب شه یا بریزه)

کتری که بعد افطار خالی شد، بشورمش( کلی چربی و روغن چسبیده به بدنه اش.چسبناک و چربه. بدم میاد)

گاز و پاک کنم و ظرفا رو بشورم

کوله وسایلمون که رفته بودیم خونه مامان اینا بسته بودم و باز کنم و هرچیز و بذارم سر جاش

 یه عکس قشنگ مامان و بابامو پیدا کنم و تبدیلش کنم به نقاشی. میخوام تا خرداد بدوزمش ان شاءالله( تولد بابام خرداده.اونموقع میخوام هدیه بدم بهشون)

سحری درست کنم

 

 

کارهای غیر یدی:

یه ربع، نیم ساعت بنشینم پای پروژه و پژوهش هام

جزء امروزو نخوندم. بخونم.

یکم احکام بخونم.

افطار بخورم و یاور و احضار ببینم.

یه ربع درس بخونم. ( شاید صوت های فقه و تطبیق بدم.شایدم جزوه کلام جدید و وارد کتاب کنم. عربی معاصرمم باید وارد کنم. خونه مامان اینا جزوه همراهم نبود همه رو یه جا نوشتم عکس گرفتم ازش.)

یک ربعم بذارم برای کتاب خوندن ( خون دلی که لعل شد احتمالا)

 

 

نهایتا چه میکنم؟

احتمالا از همه اینها که بالا نوشتم، نهااایت 5 تاشو انجام میدم. مینشینم و به بقیشون فکر میکنم :)))

تازه از کارهای یدی، احتمالا این هفته تموم شه و اواخر هفته بعد برسم همه اینها رو انجام بدم.( معلومه که منظورم اونهایی نیست که مخصوص هر روز هستن. مثل ظرف شستن و سحری پختن و اینا...)

 

 

لحظاتتون پرازیاد خدا

علی علی

 

 

پی نوشت:

اینها روزمرگی نیستند، همشون برای من چالشن. همشون ... تو بگو از دوختن اون دکمه تا پختن سحری ای که هر روز انجام میدم

۵ نظر موافقین ۱۰ مخالفین ۰
پاییز

بهم بگو، بدون اینکه بگی....

یا رقیب

ای دیده بان

 

به خاطر کلاس ها و اینکه هر دفعه سر کلاس های آنلاین 1 دقیقه روشن بودن صفحه گوشیم تموم میشد و خاموش میشد صفحه اش، سامانه منو از کلاس بیرون مینداخت، گذاشتمش روی همیشه روشن باش...

میرم تو آشپزخونه. برای سحری میخوام خورشت تره درست کنم. یه قسمتش رو یادم میره. میرم تو اس ام اس ها و یکی از پیام های مامانم که این غذا رو یه روزی برام توضیح داده بود پیدا میکنم. « آها... اینجا باید یه قاشق رب میریختم...» رب و از یخچال در میارم، با یه قاشق تمیز یه قاشق رب میریزم تو خورشت. بقیه کار ها رو انجام میدم. همینطور که دارم آشپزخونه رو طی میکنم تا به هال برسم، با خودم به سمت دوربین ذهنی حرف میزنم :« تره غذای ساده ایه :) امروز میخوایم باهم تره درست کنیم. با ما همراه باشید.» به دوربین فرضی لبخند میزنم. سبزی هایی که باید بریزن تا بپزه رو تو ذهنم مرور میکنم.

به هال رسیدم. روی مبل سه نفره مینشینم و فلش رو به لب تاب وصل میکنم. فایل های باز شده برای مقاله پایانی مو میفرستم پایین صفحه. یه قسمت از سریال کره ای ای که این روزها میبینم و باز میکنم . سرعت فیلمو زدم روی *3 صداهاشون هم تند تند شده. اما انقدر دیدم که میتونم کلمات ساده رو تشخیص بدم. و به طریق اولی خوندن زیرنویس با این سرعت برام کاری نداره. همزمان میفهمم فیلم هم چی میشه. یه جاهایی که نقش های فرعی میان جلوی دوربین یا قسمتاییه که خوشم نمیاد، حتی سرعت و به *8 میرسونم. تو اون حالت صدا قطع میشه و تصویر خیلی خیلی تند میره. زیرنویس رو دیگه کامل نمیتونم بخونم. فقط متوجه مضمون چیزایی که میگن میشم.

به آخر قسمت 13میرسم. توی آنچه خواهید دید کلی گریه نشون میده و شخصیت اصلی که تازه فهمیده این یارو که عاشقشه، یه جورایی به کسی که قاتل مامانشه ربط داره ( زیاد اسپویل محسوب نمیشه. چون تو خیلی از فیلمای کره ای همین آشه و همین کاسه! قدرتی خدا یه اتفاق تو بچگی اینا میفته حتما تو بزرگسالی یه جوری به اتفاقه مرتبط میشن و اتفاقه نه تنها فراموش نمیشه بلکه حتی تا 15 سال تو ذهن اینها همچنان تازه است)

چیز زیادی به انتهای فیلم نمونده ( البته با سرعتی که من میبینم) چون معمولا فیلم های کره ای 16 قسمتن. این فیلم هم همینطوره.

اما قسمت بعد رو پلی نمیکنم.

فلش رو اجکت میکنم و تو جای فلش میذارم. به ظرف های روی میز نگاه میکنم. موقع احضار دیدن شربت درست کرده بودم. نصف لیمو تو بشقابی روی میز وسطه. لیوان هایی که شربت خوردیم هم هنوز اون روعه. سینک پر از ظرفه پس اینا رو بهش اضافه نمیکنم. اول اونا رو میشورم جا برای ظرفای جدید باز شه ( در این حد پره... میدونم آدم نباید انقدر ظرفاشو دیر بشوره. لطفا به پست 25 فروردین اشاره نکنید:)) )

میرم تو آشپزخونه. گوشیم و روی یه ظرفی کنار گاز گذاشته بودم. از اونموقع که پیام مامانو خوندم هنوز روشنه. با رخوت خاموشش میکنم و در قابلمه مسی ای که تره داره توش میجوشه باز میکنم. اوکی. پخته. خاموشش میکنم و برمیگردم تو هال.

دوباره گوشیمو باز میکنم. میرم تو طاقچه. کتاب های نشون شده مو نگاه میکنم. دنبال یه کتاب هیجان انگیزم . چیزی پیدا نمیکنم. فکر میکنم شاید چون دلم میخواد یه کتاب جدید بخونم اینا به نظرم جذاب نمیان.

میرم تو قسمت طاقچه بی نهایت. کتاب ها رو نگاه میکنم. اینها هم چنگی به دل نمیزنه.

جلوی آینه چشمم به خودم میفته. موهام احتیاج دارن باز بشن و دوباره ببندمشون. عین خورشید دورم پخش شده و به هوا رفتن. اما بهشون دست نمیزنم.

حالا باید سفره سحری رو بذارم....

نزدیک ترین امید من، الان برنامه ماه منه و صحبت آقای کاشانی...

سفره میچینم.......

 

 

 

 

 

پی نوشت:

بهم بگو دلتنگی، بدون اینکه بگی....

 

 

پی نوشت 2 :

متنم موفق بود تو بیان دلتنگی، بدون گفتنش؟

 

پی نوشت 3:

یه چالش :)) 

بیاید حسی رو تو متن بگید، بدون اینکه بگید. تیتر رو هم همچین چیزی بنویسید. اما تو تیتر اشاره نکنید به این که چه حسی رو میخواید توصیف کنید. آخر متن بهمون بگید این چه حسی بود، بدون اینکه کلمه ای از اسم اون حس تو اصل متن گفته باشید

 

دعوت میکنم از 

مهناز، فاطمه، سین، پرتو، حسنا، نورا

 

لینک نوشته های بچه ها :

انتشارات دل: من وقتی میگم هم نمیتونم بگم چه برسه به وقتی که نمیگم

اعتکاف دل: یک شب

حریم دل: بهم بگو بدون اینکه بگی...

۱۲ نظر موافقین ۱۰ مخالفین ۰
پاییز

تو نزدیکی... همین خوبه :)

یا قریب

( ای نزدیک....)

 

داشتم به این فکر میکردم که من خیلی وقتها، در نظر میگیرم که تلاشم چقدر بوده و به چی رسیدم. و در نظر میگیرم که بیشتر از این میشد، یا نمیشد!

مثلا درسته که سال کنکورم بیشتر از اون اگر میخوندم، بهتر میشدم. اما؟ نمیتونستم!

نباید صرفا بگیم « هی دختر! اگر بیشتر تلاش میکردی بهتر میشدی.» بدون در نظر گرفتنِ وسعت و توان اون موقع خودمون!

من میدونم که سال کنکورم، با برنامه درستی نخوندم! میدونم که یه سری اطلاعاتم در مورد نحوه خوندن، اشتباه بود. اما اونموقع اینا رو نمیدونستم!

بذارید براتون مثال بزنم: من میدونستم باید تستی کار کنم. نکات تستی رو مینوشتم و سعی میکردم یادم بمونه.

اما؟

اما نمیدونستم مهم تر از تستی و نکته ای خوندن، اینه که بفهممشون و چند دور کامل بخونمشون. تا حداقل تست های ساده رو بتونم جواب بدم.

با مشغول کردن خودم به نکات اضافی ( بدون فهمیدن اصل مطلب) خودمو عقب انداختم.

 

 

حالا؟

باید یادم بمونه که برا میان ترم فردا خسته ام. کشش خوندن زیادی برام نمونده. و حتی نمیدونم چطوری این خستگی رو از خودم دور کنم. 

خوندن یه چیز دیگه ( مثلا کتاب غیر درسی)، ذهنمو مشغول و خسته میکنه

نگاه کردن به گوشی حافظه رو الکی پر و چشم رو خسته میکنه

دراز کشیدن بدون فکر کردن به چیزی رو نمیتونم الان انجام بدم. ( چون حداقل 18 صفحه متن عربی مونده تا دور اولم تموم شه. تازه اگر انقدر خفن باشم که با همون دور اول بتونم یه امتحان مطلوب بدم)

 

 

ولی

خیلی خیلی خوشحالم که اینطوری فکر میکنم.

خوشحالم که خودم رو مقصر همهههه تلاش نکردن هام نمیدونم و شرایطم رو در نظر میگیرم. این مهمه .

میدونید منظورم چیه؟ از کسی که پاش شکسته، نمیشه همون لحظه انتظار دویدن داشت و گفت هی! اگه میدویدی شاید تو مسابقه دو و میدانی اول میشدی.

 

 

ترم پیش مقاله ندادم.

برام تبعات ناخوشایندی داشت. اما میدونم که نمیتونستم! من خیلی مشغول بودم.

 

 

این موجب نمیشه که به خودم اجازه بدم بشینم و کاری نکنم و بگم اوکی! خسته ای.

بلکه این فقط یه دید کلی عه. که ضعف های برنامه ریزی های قبلیمو بدونم. با خودم مهربون باشم و سعی کنم برنامه ریزی های بعدیم، این ضعف ها رو نداشته باشه.

 

همونطور که نگاه میکنم چه جاهایی کم آوردم، چه جاهایی خسته شدم، باید نگاه کنم که « دختر! امتحان روش تحقیق رو یادته؟»

و بذارید برا شما هم یادآوریش کنم.

کتابی پر از کلمات قلنبه سلنبه که ابدا نمیفهمیدم چی میگه، چه برسه که حفظش کنم ( بله من از اونها هستم که حتما باید بفهمم مطلب رو، تا بعد بتونم به خاطر بسپارم و جملات رو حفظ کنم)

پر از ایراد های نگارشی و ادبیاتی بود.

چی کار کردم؟

کل قسمتایی که تو امتحان بود رو ، شاید 7 بار خوندم.

خلاصه کردم...ساده کردم.... و بعد حفظِ حفظ بودم. تو بگو چشم بسته برات متن هاشو بگم! 

 

 

من عالی نیستم.

حتی یه جاهایی خوب هم نیستم.

اما تلاش برای خوب بودن و عالی شدن رو خیلی دوست دارم :)

 

 

( 27 فروردین 1400. پاییز)

 

 

پی نوشت:

تو دنیایی که آدم ها گاهی مجبورن از هم فاصله بگیرن، خدا دائم نزدیکه.

ممنونم خدای قریب....

سبحان الله از اینکه یه لحظه فراموشمون کرده باشی...

 

پی نوشت 2:

ان شاءالله که میتونم :)

با تکنیک یه ربع درس خوندن 5 دقیقه استراحت پیش برم ببینم چه میشه :)

 

 

۶ نظر موافقین ۸ مخالفین ۰
پاییز