زندگیِ دور و بر ما

کلبه جدید "پاییز و بهار"

۱۵۵ مطلب با موضوع «خاطرات» ثبت شده است

خبرهایی چند...

یا مالکاً غیر مملوک

 

سلام :))

بعد خیلی مدتها :)) 13 شهریور آخرین پستم بود. مهر هیچی نذاشتم و حالا که 4 آبانه اومدم برای گذاشتن پست جدید :))

 

+چرا اینهمه مدت نبودم؟

اولا: سرم اون موقع که رفتم خیلی شلوغ بود. داشتم مقاله پایانی 2 رو میدادم و کارهای فارغ التحصیلی ام رو میکردم و المپیاد داشتم و...

دوما: به پوچی خاصی رسیده بودم که بنویسم که چی؟ چیزهایی که مینویسم نه بار علمی داره نه ادبی. نه واقعا که چی؟ 

بعد از اون ور وبلاگ بعضی دوستان و میخوندم. کلی نقد فیلم و کتاب مفید داشتن. کلی مقاله میخوندن خلاصه مینوشتن یا قلم های ادبی زیبا داشتن.

خب من کناری بنشینم و اینا رو بخونم مفید ترم تا این روزمرگی معمولی رو بنویسم :)))

 

+الان چرا اومدم؟

دلم تنگ شد راستش :)) و از اون طرف چند تا خبر خوب هم دارم گفتم بهتون بگم خوشحال بشید :)

1 : ارشد فلسفه کلام اسلامی قبول شدم. یکی از دانشگاهایی که دوست داشتم. هرچند خب دانشگاه تهران که عاشقشم قبول نشدم اما این دانشگاه رو هم دوس داشتم.

2: عروسی پرتو نزدیکه و خوشحالم :) عزیزم عزیزم...

 

+برای کارهای ثبت نام دانشگاه جدید و صدور مدرک قبلیم یه سری مدرک نیاز داشتم که هنوز مدارکم کامل نشده :(

امروز بدو بدو یه سری مدارک جدیده رو درست کردم. حالا باید برم عکس 3*4 بندازم. یه سری برگه هاشم باید چاپ کنم امضا کنم و اینا بعد بارگزاری کنم.

 

همین :))

دلم تنگ شده بود براتون :)

 

لحظاتتون پر ازیاد خدا. علی علی

۴ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰
پاییز

کنکور ارشد

یا حسیب

 

سلام بعد مدتها :)

 

+ بعد از کلنجار های فراوان با خودم و دوستم، من بالاخره دقیقه نود کنکور ارشد دادم. فرصت نکردم بخونم. مجبور بودم برا امتحانا بخونم و مقاله بدم.

چند روز آخر خوندم و رتبه ام شد 81.

مجاز شدم و اینها...

فردا آخرین مهلت ویرایش انتخاب رشته است.

و من هنوز به خاطر یکی از مقاله هام، فارغ التحصیل نشدم :(((

این ینی چی؟

ینی من حالا اگر انتخاب رشته کنم و یه رشته ای روزانه قبول شم و تا 31 شهریور فارغ التحصیل نشده باشم، سال بعدم نمتونم کنکور بدم و امسالم قبولیم مردود اعلام میشه :(((

هق :((

از اون طرف من برای مقاله 2 هنوز موضوع ندارم حتی :(( هق دوم...

خلاصه اوضاع خیلی شلوغه. لطفا دعام کنید.

۷ نظر موافقین ۷ مخالفین ۱
پاییز

کارهای خرد کوچک موجب سبکی خاطر

یا حبیب من

 

سلام

استاد مقاله رو که با اشکالات برام فرستاد، از وقتی تصمیم به اصلاح گرفتم مریض شدم. همش یا بدن درد داشتم یا از خستگی زود به زود میخوابیدم.
چند روز پیش رفتم برای اون قسمت هایی که گفته بود بی ربط به موضوع مقاله هستند، فیش برداری جدید کردم و مطالب نو در آوردم. امروز هم بعد چند روز نشستم به جا دادن مطالب جدید و اولین ویرایش!
کلا 4 تا سرتیتر رو اصلاح کردم. زمان زیادی هم نمونده. امتحاناتمون دیگه نزدیکه. 3 تیر اولین امتحانه. میخواستم امروز بکوب بشینم پای مقاله و تا جای خوبی پیش ببرم. اما بدنم هنوز کشش زیاد تمرکز کردن روی یک چیز رو نداره انگار. فعلا که در حدی خسته شدم دوباره حس بی جونی میکنم و لب تابو خاموش کردم به جاش یکم کارهای خونه رو پیش ببرم.
شاید بعد از پختن شام و شستن این چند تا ظرف که تو سینکه، حوصله ویرایشم دوباره اومد و نشستم چند صفحه دیگه رو هم درست کردم.
برای خلاصه های تفسیر نگرانم. خیلی عقبم و اگر بخوام روز امتحانش بنویسم تازه خیلی وقت گیر و مسخره میشه دیگه. فرصت خوندنش نصف میشه!
کلی تصمیم داشتم مطالب مختلف بنویسم اینجا اما باز همین کارهای ریزی که انجام دادم و نوشتم. انگار شده صفحه "گزارش کارهای خرد و کوچکی که باید انجام شود تا احساس سبکی خاطر کنم"


همین.
لحظاتتون پر از یاد خدا
علی علی 

۱ نظر موافقین ۸ مخالفین ۰
پاییز

خسته تر از آنکه بگویم چه شده

یا اشرف من کل شریف

 

 

نشسته ام و با آرامش بولت ژورنالم را ورق میزنم. به صفحه ای میرسم که همه درس ها را نوشته بودم و نوشته بودم از هرکدام چقدر عقبم تا جبرانش کنم.

حالا ترم تمام شده و هرکدام خواستم را ادامه دادم. به این صفحه به دقت نگاه نکرده بودم تا امروز.

چشمم میخورد به عنوان مقاله پایانی و یاد ایمیلم می افتم. استاد راهنمایم از آن استاد هاییست که خیلی دیر به دیر ایمیلش را چک میکند. حدس میزنم هنوز ایمیلم را نخوانده باشد.

تیری است در تاریکی دیگر. ایمیلم را در گوشی ام باز میکنم. شاید جوابی داده باشد.

با جواب ایمیلم رو به رو میشوم.

حالا استرس گرفته ام. قلبم تند میزند. لب تاب را باز میکنم و آنجا وردی که استاد فرستاده و در ایمیلش نوشته مقاله به اصلاحات کلی احتیاج دارد را باز میکنم.

از چکیده و مقدمه ایراد گرفته.

در متن اصلی جا به جا نوشته چه ربطی به موضوع مقاله دارد؟

این جمله را دائم تکرار کرده.

از یک صفحه ای به بعد را که اصلا هیچ چیز ننوشته! یک جاهایی هم نوشته از منبع دسته اول استفاده کن. یک جاهایی هم نوشته ارجاع کو؟

یک حجم عظیمی از ناامیدی مینشیند روی دوشم.

اگر ویرایشش نکنم حتی نمره قبول هم نمیگیرم چه رسد بالای 15.

و حس میکنم انرژی اصلاح کردنش را ندارم.

بگذریم از دلایل دیگری که امروز دو، سه بار اشکم را درآورد. من حوصله هیچ کدام را ندارم. نه پیگیری این قضایایی که امروز را درگیرشان بودم نه پیگیری مقاله ام.

نمیشود فقط نمره قبولی را بدهد و رهایم کند؟ ..../

۵ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
پاییز

آفرین به تو پاییز!

یا اخبر من کل خبیر

ای با خبر تر از هر آگاه

 

 

بالاخره اولین مقاله ام رو فرستادم برا استاد. در حالیکه به شدت به نظرم جای کار داشت و چیز دندون گیری در نیومده بود. اما از اونجایی که فرصت چندانی نمونده و همین حالاش هم یه ترم ارسالش رو عقب انداخته بودم گفتم بفرستم حالا استاد یه بررسی کنه شاید زمان داد برای ویرایشش بهم.

میشه بالای 15 بده بهش؟ لطفا لطفا :(

 

 

یه مقاله دیگه رو هم امروز ویرایش نهایی کردم فرستادم.

قشنگ حس میکنم دو تا سنگ بزرگ از رو دوشم برداشتن.

مونده تموم کردن خلاصه ها برای یکی از درسا و 4 تا تمرین عربی معاصر.

 

 

تو اینستاگرام یکی از بولت ژورنالیستا یه چالش گذاشته برای خرداد خودش و فالوراش. اسرا بوژو. نمیدونم میشناسید یا نه.

من این دختره رو نداشتم. دیروز تو پیج زهرا نجاری یه کامنت گذاشته بود. استوری هاشو دیدم متوجه شدم چالش دارن با فالوراش.

بعد از اول خرداد استوری های چالش و هایلایت کرده بود. دیدمشون. چالشش واقعا خوب بود به نظرم. خصوصا یه روزش که قرارشون این بود که برن سراغ کارهای عقب افتاده وقت گیر یا سختی که حوصلشو ندارن و معمولا میندازن بعدا انجام بدن. 

بعد امروز گفتم بشینم منم این مقاله ها رو بالاخره سر و سامون بدم و از غول نوشتن چکیده و مقدمه و نتیجه بگذرم ( بدنه اصلی رو نوشتن انقدر سخت نیست که نوشتن چکیده و اینا وقت میبره.)

خلاصه نوشتم و منابع و سر و سامون دادم و کم و کسری ها رو پیدا کردم و اینا .

چالش امروزشون این بود که اهداف ماهانه ای که اول ماه نوشتن تو بولت ژورنالشون رو نگاه کنن ببینن کجای کارن. اگر براشون اقدامی نکردن زودتر شروع کنن که دهه آخر خردادیم.

من همشو شروع کرده بودم حدودا. فقط این ماه خیلی کم کتاب خوندم که شاید بتونم این چند روز یه کتاب دیگه تموم کنم و همین.

حتی نمیخوام به خودم سخت بگیرم که نهههه حتما اون تعدادی که برا این ماه گذاشته بودی رو بخون.

چون الان اولویتم کارای آخر ترم و درسایی که لازمه دوره بشن و مقاله و خلاصه و ایناست.

 

 

گفتم ارشد ثبت نام کردم؟ گفتم به اندازه یکذره هم ننشستم برا کنکور بخونم؟ گفتم اواسط مرداد کنکور داریم و من 22 تیر تازه امتحانام تموم میشه؟

شت.

 

 

چند روزی یه مهمون عزیزی داشتم که امروز رفت. دلم گرفته.

بخوابم که دلم باز شه یا یه چی بخورم؟ :)))

 

لحظاتتون پرازیاد خدا. علی علی

۷ نظر موافقین ۱۰ مخالفین ۰
پاییز

بعد از سه سال....

یا اَحَبَّ من کل حبیب

ای دوست دار تر از هر دوست دار

 

 

یه مدت، دوستایی که تو بیان دنبالشون میکنم خیلی تند تند پست میذاشتن. تعامل مون رفته بود بالا. این تعامل و زیاد پست گذاشتن من رو خیلی تشویق میکرد به پست متقابل گذاشتن و حرف زدن در زمینه های مختلف! بهم ایده میداد. انگیزه میداد و....

بعد یکم فعالیت شما کم شد، به تبعش فعالیت من هم!

الان مهناز چند وقته پستی نذاشته؟ فاطمه یدونه بعد مدتها منتشر کرد، نورا خیلی کمتر یه چیز مینویسه ( یه مدتم که غیر فعال کرده بود وبو) و...

 

 

+این مدت ، دو تا سینمایی ایرانی دیدم!

جشنواره فیلم فجر سال 97 ، جزء جشنواره هایی بود که بسیااار دوست داشتم برم . دوستم بلیتشو گرفته بود. برا یکی دوتاش بهم گفت باهم بریم. درجا اون یکی دوتا ما مهمون داشتیم و نشد. خلاصه هیچی و ندیدم. بعد اختتامیه شو جوری زوم شده بودم تو تلوزیون نگاه میکردم انگار خودم جزء رای دهندگان بودم یا یه اثری داشتم اونجا.

بعد در طی اکران واسه جشنواره ( قبل اکران عمومی) هرکس نقد و نظر میذاشت میخوندمشون. اسکرین میگرفتم که بعد از اکرانشون فیلما رو ببینم.

خلاصه سه سال گذشت و من این هفته دو تا از فیلمای جشنواره فیلم فجر 97 رو دیدم!

 

اولیش متری شیش و نیم

دومیش دیدن این فیلم جرم است.

 

و انقدر دیگه احتمالا تو این سه سال در مورد این فیلما شنیدین که لازم به معرفی نباشه!

البته از جشنواره اون سال فیلم های « شبی که ماه کامل شد» « پاستاریونی» « سرخپوست»  رو هم دیده بودم قبلا.

 

 

همین :)

لحظاتتون پرازیاد خدا. علی علی

 

۱۵ نظر موافقین ۱۱ مخالفین ۰
پاییز

حالا اگر خوابم برد...

یا حبیب

 

دارم با خودم فکر میکنم امروز، چه روز پرکاری بود برام. دیشب شام مهمون داشتم. به خاطر ممنوعیت های تردد مهمونی های شام که میگیریم تازگی میمونیم خونه میزبان و بعد صبحانه فرداش میریم خونمون (و دختر. من از این قضیه خیلی خوشم میاد :)) در حالت عادی تو این روزهای شهر نشینی کی شب میمونه خونه بقیه؟ :) )

مهمان ما هم موند. صبحانه خوردیم رفتند. پرتو هم دیشب پیش ما بود. موند تا ناهار.

و خب با اینکه مهمونی بسیار لذت بخشی بود (یه مهمونی تقریبا 24 ساعته دوست داشتنی) اما خب پرکار هم بود.

بعد از رفتن مهمونها، به خودم گفتم پاییز! الان نخواب. دم غروبه حال روحیت بد میشه اصا مکروهم هست.

بیدار موندم تا اذان. دیگه بعد نماز (با اینکه احتمالا اون موقع هم زمان خوبی نیس) دیگه چند دقیقه ای خوابم برد (نیم ساعت شاید کلا.)

بعد که به خاطر یه تماس بیدار شدم، دیگه نخوابیدم.

 

حالا کارهای این وسط، بجز کارهای معمول خونه:

بولت ژورنالم و برا خرداد آماده کردم و اردیبهشت و بستم و جمع بندی کردم

یه لباسم که نخی بود و تا حالا نشسته بودمش و باید با دست میشستمش چون احتمال میرفت رنگ پارچه رو پس بده، شستم (و باید بگم کلییی رنگ پس داد و خوشحالم که با بقیه لباسا نریخته بودم تو ماشین!)

گفتم یکم صوت های عقب مونده یکی از درسا رو تطبیق بدم.

همونطور که داشتم میگفتم :این ترم خداروشکر خیلی صوت عقب ندارم. آخیش.

میرم گوشی و میارم.

و با 12 تا صوت تطبیق نداده مواجه میشم. وحشتناک بود 😂 دوتا شو تطبیق دادم و دیدم ساعت شده 3 شب! برو بخواب دختر 8 کلاس داری.

اومدم بخوابم یادم افتاد 9 کلاس دارم :)))

 

حالا اگر خوابم برد.... 

۴ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰
پاییز

آشفته سریم، شانه دوست کجاست؟

یا اقرب من کل قریب

 

بعد همایش آنلاین، سر جام دراز کشیدم و به همه چیزهایی که مثل هیولاهای ترسناک تو ذهنم بالا پایین میرفتن فکر کردم.

حس کردم خیلی گشنمه. بعد گفتم خب... ناهار چی درست کنم؟ ( این سوال چی درست کنم به جرأت خودش از هیولاهای ترسناک منه! از اینکه ندونم میخوام چی کار کنم میترسم...)

حس کردم هرچی درست کنم گرسنگیم برطرف نمیشه. حس کردم گرسنه غذای مامانمم...

یادم افتاد امروز، فردا مامان اینا میخوان برن دیدن مادربزرگم .معلوم نیست چند روز بمونن. معلوم نیست چند روز نبینمشون. دختر! کار جهان کلا معلوم نیست.

بعد گریم گرفت.

فکر کردم پا میشم یه غذای ساده برا ناهار درست میکنم. به همسرم پیشنهاد میدم بریم خونه مامان اینا. اگر کار داشت اذیتش نمیکنم. خودم میرم بعدازظهر یه سر بهشون میزنم.

همونطور دراز کش درحالی که بغضم داشت وزن اضافه میکرد صورتمو برگردوندم سمت همسرم. گفتم :« ناهار بریم پیش مامان اینا؟»

گفت :« چرا؟» ( همیشه آخر هفته ها میریم. یکدفعه وسط هفته...)

گفتم :« میخوان برن پیش عزیز جون. دلم براشون تنگ میشه.» ( نگفتم بغضم الان هم به سه کیلو و هفتصد رسیده)

گفت:« بریم.»

انتظار نداشتم انقدر زود موافقت کنه.

زنگ زدم مامان اینا اطلاع بدم. بابا برداشت. حین حرف زدن بغضم میرفت و میومد. گفتم مامان هست؟ تا شاید با تغییر مخاطب راحت تر حرف بزنم ( تصور اینکه دخترتون زنگ زده بهتون یکدفعه وسط حرفش بغضش بشکنه و زار زار گریه کنه اصلا خوشایند نیست. در حقیقت ترسناکه)

مامان تلفن و برداشت. به زحمت موضوع و گفتم.

حالا هم نشستم تو اتاق گریه میکنم و فکر میکنم که تموم میشه دختر! تا آخر ترم چقد مونده مگه؟ تا مرداد چقدر؟ رها کن...

 

 

پ.ن: کنکور ارشد ثبت نام کردم. تو وقت اضافه!

گفتن تا 25 ام مهلت دارید. من 26 ا، شب ثبت نام کردم.

 

پ.ن2: زمان حذف اضطراری گذشت و یه واحدی که اشتباه برداشته بودم رو حذف نکردم.

 

پ.ن3: بعد قضیه اون دندونم، از هر درد دندونی میترسم به حد فوبیا! خدا رحم کنه.

 

پ.ن4: این مدت دوتا کتاب جدید تموم کردم! چغک و معمولی مثل بقیه. هر دو محشر! باید براتون یه پست بذارم جمع بندی چیزایی که دیدم و خوندم و کنار هم بنویسم.

 

پ.ن5: بالاخره پست معرفی برای چالش طاقچه رو نوشتم تو ویرگول. خدا روشکر ، یه کار کم شد...

۲ نظر موافقین ۹ مخالفین ۰
پاییز

انگار که بهم ساعت های صبح امروز رو کادوپیچ تحویل دادن :)

یا بصیر

 

اینکه الان ساعت هنوز حدود بیست دقیقه به نهه، من از 7 بیدارم، و 8 متوجه شدم امروز تعطیله، عین یه جایزه هیجان انگیز جدید بود برام :))

انگار کل ساعت های امروز رو بهم هدیه بدن و بگن اوکی. امروزم میتونی هرجور دوس داری ازش استفاده کنی.

براش کلی برنامه اومد تو ذهنم. میتونم خلاصه یکی از درسا رو پیش ببرم. ( به هر حال تا آخر ترم چیزی نمونده) یا یه عنوان دیگه از موضوعاتی که تو مقاله پایانیم هست رو کامل کنم و تلاشم و بکنم تا آخر هفته مقاله مو ارائه بدم دیگه ( اگر هر روز بنشینم پاش، احتمالا میرسم)

میتونم از همین الان برای ناهار فکر کنم :)) نذارم دقیقه نود! ( فکر کنید اگر امروز کلاس داشتم چی میشد؟ همون حین که استاد داشت درس میداد باید بلند میشدم و تند تند فکر میکردم و در عین حال میپختم.)

میتونم کتابی که تازه شروع کردم ( اسم کتاب: معمولی مثل بقیه) رو بخونم. ( احتمالا اگر بنشینم پاش، تا آخرش رو یه بند میخونم. خیلی جذابه دختر!)

میتونم الان بعد از انتشار این پست، برم پست معرفی کتاب اردیبهشت چالش طاقچه رو بذارم ( میدونید چند روزه دارم عقب میندازم نوشتنشو ؟ شیم آن می)

 

 

آخیش...

خدایا مرسی که تعطیله.

 

( پاییز)

 

پ.ن: اما کاش مترجم کتاب، در حال ترجمه وقتی اسم کسی رو مینوشت، در کنار لاتین اسمش که مینویسه، بگه این الان اسم دختره یا پسر. برای اسم هایی که بین دختر و پسر مشترکه هم بالاخره تو ویرایش نهایی که دومین باره دارن کتاب و میخونن میتونن بنویسن دیگه ...

بگذریم از انتشاراتایی که حتی لاتین اسم رو نمینویسن و تو تا آخر نمیدونی بعضی اسما رو داری درست میخونی یا نه... اینا دیگه واقعا رو مخن.

 

پ.ن2: پست هامو تازگی کوتاه تر مینویسم... خوبه؟

۶ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰
پاییز

فرو رفتگی حسی...

یا نصیر

 

امشب  یکی از حالت های افسردگی بهم مستولی شده.

روز خوب بود همه چی. رفتیم نماز عید. بعد هم برگشتیم. ناهار همه خونه مامان اینا دعوت بودیم. ما از دیشبش خونشون بودیم. دعوتمون کرده بودن پیششون باشیم.

من کل شبش بیدار بودم. بعد نماز هم بیدار موندم. ساعت شد حدود 11 که دیگه خوابم برد. ( 11 صبح خوابیدم. و اونوقت ناهار همه قرار بود بیان!)

از شدت خستگی اصلا ناهار بیدار نشدم.

گفته بودم نیمه ماه مبارک عقد خواهر کوچیک ترم بود؟ خواهرم و همسرش رفته بودن خونه مادر شوهرش اینا. بعد برا ناهار اومدن. چون یه سری کار داشتن باز رفتن. من فقط در حد «سلام . خوبی؟ خدافظ» دیدمش

بعد هم اتفاقات دیگه ای افتاد. که خوب بودن. بازی کردیم دسته جمعی. کتاب ربه کا رو تموم کردم. عکس هایی که تو ماه مبارک برای بولت ژورنالم گرفته بودم چاپ کردم( میخواستم گزارش تصویری ماه مبارک رو درست کنم.)

و حالا؟

شب شده. دندونم یه کوچولو حساس شده و درد میکنه. فردا ناهار خونه یکی از فامیلا دعوتیم و باید از همینجا بریم و هیچ کدوم از لباسای مجلسیم اینجا نیست ( حتی لباس های معمولیم هم نیست.) نبودن خواهرم اذیتم میکنه. دلم گرفته. عکسا رو تو بولتم اضافه نکردم چون چسب پیدا نکردم. کتاب جدیدی ندارم که بخونم فعلا. ( حوصله شروع ندارم در حقیقت. وگرنه که در حال حاضر اشتراک کتابخونه هم طاقچه رو دارم هم فیدیبو)

حس میکنم انگیزه هیچ کاری رو ندارم...

خسته ام...

نمیخوام بخوابم. و باید....

 

 

 

علی علی

۷ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰
پاییز