زندگیِ دور و بر ما

کلبه جدید "پاییز و بهار"

۶ مطلب با موضوع «عکس های پاییزی» ثبت شده است

قرنطینگاری

یا من لا سلطان الا سلطانه

( ای آنکه هیچ سلطنتی، جز پادشاهی تو نیست)

 

 

سلام :)

یه تمرین عکاسی چارلی و نورا  گذاشتن

30 روزه. با 30 تا عکس که تو قرنطینه میتونیم توی محدوده خونمون بگیریم.

 

شرکت میکنم تا شاید از این حال و هوام، فرار کنم. تا نجات پیدا کنم از دست خودم !

اممم....یه نقطه اتکا...

 

 

 

طبیعیه که من تخصصی تو عکاسی ندارم و بعضی از مورد هاش رو حتی نمیدونم چیه... اما تصمیم گرفتم امتحان کنم.

میخواستم با دوربین بگیرم، که همونطور که مستحضرید کامپیوتر خراب شده و نمیتونم عکسا رو از دوربین منتقل کنم به کامپیوتر و بذارم اینجا.

بله راه های دیگه ای هم وجود داره برای با دوربین گرفتن. مثل کابل OTG  و ...

که البته عکاسی با گوشی راحت تره :))

بعدی ها رو اگر نتونم با گوشی بگیرم، با دوربین میگیرم....

 

 

دوستانم. شما هم شرکت کنید. خیلی هیجان انگیزه.

 

4 روز دیر دیدم این پیام رو. اما ممنونم فاطمه :) ما رو هم آشنا کردی باهاشون.

از 4 تای اول، دو تاشو امروز گرفتم. میخواستم هر 4 تا رو امروز بگیرم و از فردا با بقیه پیش برم. بعد گفتم چه کاریه من نمیدونم بقیه شون دقیق چی هستند یه سری هاشون.

این دوتای بعدی رو میذارم برای روزهای بعدی

و ادامه شون رو با یادگرفتن از دوستان، با چند روز تاخیر امتحان میکنم

 

1: یک چیز زرد

 

 

(زحمت تابلو را پرتو کشیده :] )

 

4: کفش ها

 

( که خانوادگی است... که ما دلمان به هم گرم است و حفظمان کن برای هم، خدا )

 

 

3: چراغ های شهر

 

 

 

خب :)) این یکی رو دیگه با دوربین گرفتم... و با مشقت ها... چون عکاسی از شب هر وقت میکردم یه عااالمه نور و رنگ خودش اضافه میکرد بهش. کلی با تنظیمات کلنجار رفتم تا این بشه. ( از آوردن سه پایه بگیر تا وصل کردن فلاش اضافه به دوربین و کم و زیاد کردن سرعت شاتر و ... آخرم با نوردهی کوتاه تونستم :)) ولی وقتی تونستم واقعا خوشحال شدمااا. حرفه ای نباشه شاید عکسش. اما براش تلاش کردم :) )

 

همیشه فکر میکردم اگر از این خونه بریم، دلم برای این ویو تنگ میشه. حتی اگر برای هیچ چیز دیگه تنگ نشه....

 

2. آسمان صبح

 

 

6. ضد نور

 

 

 

7. نوردهی طولانی

 

 

 

 

5. ابر ها

 

8. چای

 

 

 

9. عکاسی از بالا به پایین

 

 

10. عکاسی از تراس

 

 

11. مات

 

 

12. کتاب

( قرآن است :) )

 

13. الگو

 

 

* بچه ها، ما گلخونه خیلی نزدیکمونه. نگران نباشید :)) با دستکش هم رفتم :)

 

14. از یک زاویه باز

 

 

15. از یک زاویه بسته

 

 

( بچه ها. لطفا بزرگواری کنین و به روی خودتون نیارید که عکس زاویه بسته ام انقدر بد شده. من سر این دوتا عکس زاویه باز و بسته به فکر انصراف از این تمرین افتادم. کلی هم عکس گرفتم آخرم حتی مطمئن نیستم این دوتا درست زاویه باز و بسته هستن یا نه... حرفه ای که خب میدونم نیستن... .)

 

16. سیاه و سفید

 

 

*خدا بیامرز عکس با کیفیتی بود :/ سیاه سفیدش کردم نمیدونم چرا انقدر کیفیت و آورد پایین

و من نمیدونم منظور عکس امروز، افکت سیاه و سفید بوده یا جزای عکس باید سیاه و سفید میبودن. حیف شطرنج نداشتیم. کم مونده بود برم دم خونه همسایه ها بگم شطرنج سیاه سفید دارید امانت بدین نیم ساعت به من؟

 

17. عشق

 

 

18. بافت

 

بچه ها... کتابِ توی عکس، فلسفتنا از شهید صدره :) قلب هایتان را به این سمت حواله کنید... مرسی :))

برای عکس بافت، کلی با خودم کلنجار رفتم که عکس بافت مو بذارم، بافت پارچه و اشیاء از نزدیکِ نزدیک بگذارم، یا این رو.

که خب از این عکس، بیش از بقیه اش خوشم اومد

 

19. یک گوشه

 

اما یک بار دیگه هم تو یکی از پست های خاطره ام از این گوشه عکس گذاشتم. از یه زاویه دیگه. باز همین گوشه رو گذاشتم. با اینکه عکسش خیلی خوب هم نشد. اما گوشه بهتری نیافتم.

پس چه برایمان آورده ای مارکو؟ یک گوشه دیده شده در قدیم :)))

 

20. یک در

 

 

 

 

21. اسباب بازی

 

 

 

22. خیلی رنگارنگ

 

 

23. یک چیز سبز

 

 

24. انتزاعی

 

26: چشم ها

 

 

27. گل ها

 

29: بوکه

 

 

25. بعد از تاریکی

 

*هر عکس دیگری گرفتم، همین پست را بروز رسانی میکنم....

 

نکته:

بچه ها. همه عکس ها رو بجز عکس آخر، تصویر متوسط گذاشتم. که حجمش کمتر بشه و راحت تر باشه.

فقط هر روز عکس جدید رو با کیفیت بالا میذارم.

چطوره؟

۷۷ نظر موافقین ۱۹ مخالفین ۰
پاییز

آزمون و امتحان ها و پرتو

یا مَن یَکشِف البَلوی

ای آنکه برطرف کند بلا را

 

 

 

 

دیروز برای انجام یه سری کارها رفتیم بیرون، باورتون نمیشه که تا 11 شب طول کشید...

واسه نماز مغرب رفتیم یه مسجدی که تو ولیعصر ( عجل الله تعالی فرجه) پیدا کردیم.

چقد من دلم برا مسجد تنگ شده بود....

و چقد مسجد قشنگ و مهربونی بود.

این نمازخونه خانم ها بود. میتونستیم به محراب دست بزنیم حتی... و آیه بالای محراب :) 

 

 

+شنبه یه آزمون علمی دارم

بعد قراره به صورت تماس تصویری باشه. تو نرم افزار اسکایپ.

امروز خانومی که مسئولمون بود تماس آزمایشی گرفته بود نکات و بگه بهمون و اینها...

داشت میگفت :« خلاصه حواستون باشه یه جای خلوت تر باشید که تو تصویر افراد دیگه نیفتن...»

همون لحظه مادربزرگم اومد تو تصویر، گفت:« ببینم خاله رو...»

وای...

انقدر خندم گرفت.

بعد خانومه هم خندید و گفت خلاصه فردا حواستون باشه.

 

زنگ زدم به مریم تعریف کردم ، خندیدیم کلی، قطع کردم زنگ زدن به مریم. دقیقا واسه اون هم وسط تماس تصویریش مامانش داد زده بود :« مرییییم؟ تلفنتو جواب بده احسان باهات کار داره.»

 

 

+ محدوده ای که شنبه امتحان داریم و اصلا نخوندم.

امروز امتحان اصول داشتیم که دقیقه نود و یک ، تو وقت اضافه تمومش کردم.

رفتم به استاد میگم استاد من ده دیقه دیر تر بدم؟!

استاد که اصلا آف شده بود. خودم ده دیقه بعد امتحانو شروع کردم. ماشالا اننننقدم سوال داده بود فقط یک ساعت نوشتنش طول کشید...

 

+ کلی پشه خورده من و پرتو رو.

امروز به شوخی نیشکونش گرفتم( نگران نباشید در صورت عادی خواهر مهربونی ام...)

میگه نکن اینجوری، حساسه... بهش دست میزنی همه جاهای دیگه هم میگن من من....»

 

+ داشتم کامنت هاشو تایید میکردم. نشسته کنارم کل جواب ها رو همزمان باهام میخونه. بعد تازه جوابم میده بهم. همزمان هم میخنده :))

بعد میگم خب دیگه نرو جوابشو تو وب خودت ببینی...

میگه نههه. اونجا هم مخونمش دوباره :)))

 

#خواهر_دیوانه

۵ نظر موافقین ۸ مخالفین ۰
پاییز

بازگشت بعد مدتها، با خاطره بولینگ

یا من خلق فسوی

ای که آفرید و تسویه کرد

 

سلاااام :)

بعد مدتها اومدم :)

البته تقریبا روزی چند مرتبه سر میزدم ها. اما کوتاه. در حد چک کردن پنل با موبایل

 

از قرنطینگاری، هنوز : بعد از تاریکی/ وسواس/ انتخاب عکاس رو نذاشتم...

خیلی هاتون دیگه تا الان تمومش کردین احتمالا

این اواخرش انقد جای نورا خالی بود دست و دلم به آپلود عکسایی که گرفته بودم نمیرفت. بعدش که میخواستم بذارم، کامپیوتری که عکسا رو روش خالی کنم و بذارم نبود...

 

 

امتحانا داره میرسه و کارهام به شدت در هم پیچیده شده. به خاطر فشردگی شون کلافه میشم و همچنان یه سری شون رو از دست میدم.

یه مقاله پژوهشی تا 30 تیر باید بدیم. که حس میکنم نمیتونم و دلم میخواد برم کنسلش کنم این واحدو حذفش کنم...

 

دیروووز اگه گفتید رفته بودیم کجا!؟

یه جای جدید و جذاب...

بولینگ....

من و همسر، دوست همسر و خانومش.

یه دست بازی کردیم. من اولین بار بود که بولینگ بازی میکردم کلا. همسرمم اولین بار بود. اما دوستش اینا فک کنم 4 یا پنجمین بار بود میومدن.

 

توضیح بدم برا کسایی که مثل خودم زیاد آشنا نیستن باهاش:

بازی 10 ست بود. ما 4 نفری بازی میکردیم. هر دور میتونستیم دو بار این توپ سنگینا رو به سمت اون بیلبیلک هایی که اون طرف زمینه بندازه ( البته به شدت  و سرعت قل بده نه اینکه پرتابش کنه :)).. )

 

حدس میزنین در آخر همه دور ها کی برنده شد!؟

آفرییین... من!

خیلی چسبید. هرچند چون ناخونام بلند بود، ناخون انگشت انگشتری دست راستم شکست.

 

بلیت این جایی که ما رفتیم، گیمی 30 تومن بود. جاهای دیگه رو نمیدونم.

 

 

 

با این افکته این عکسمون خیلی خوشگل شده :)) عاشقش شدم... انگار دو تا سیاره دستمونه... انگار تو آسمونیم...

 

 

سه تا عکس :چشم ها/ گل ها/ بوکه قرنطینگاری رو گذاشتم...اون ها رو هم ببینین :)

۷ نظر موافقین ۹ مخالفین ۰
پاییز

نحو رسید. خدایا متشکرم

یاخیر حبیب و محبوب

 

بچه ها... 

کل درس های نحو که عقب بودم از کلاس و امشب نوشتم. و کم نبود. حدود 5،6 تا درس که کم محسوب نمیشه. هوم؟

بهم افتخار کنین لطفا :)))

هرچند 20 صفحه طرح کلی نخوندم.

اما اون دو تا کتاب دیگه رو یکم پیش بردم. قبول نیست؟ باشه میپذیرم که 20 صفحه رو باید میخوندم...

 

هروقت اصول خودمو رسوندم، بهتون میگم، بیاید بعدش باهم اینجا جشن بگیریم... 

 

 

خب. عکس کتاب هم نگرفتم امروز. حقیقتش یه ایده برا عکس کتاب داشتم که به دلیل قرنطینه بودن نتونستم اجراش کنم و خب یکم خورد تو ذوقم. 

اما اشکالی نداره که؟ داره؟ به هر حال امروز عکس مات رو گذاشتم:))

و خب. برید وب چارلی و با اون حجم از هری پاتر ذوق کنین. 

قلب و ذوق فراوان برسد با نامه فریاد کش و توسط هدویگ به هریِ سنگ جادو... 

هرچند برا دعوا میفرستن فریاد کش رو. اما قبول کنین که میشه برا ابراز ذوق شدید هم ازش استفاده کرد. :))

 

 

لحظاتتون پر از یاد خدا

علی علی

 

27 فروردین 99

3:39 شب.... اصلا هم صبح نیست.

 

پی نوشت: برای وی، صبح از اذان صبح شروع میشد و شب از اذان مغرب شب بود... 

۲ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰
پاییز

کریم کاری بجز جود و کرم نداره...

یا من هو رب کل شیء

 

 

کریم کاری بجز جود و کرم نداره

آقام تو مدینه است، ولی حرم نداره....

 

غریب اونیه که همدم اشک و آهه

دیده که مادرش تو کوچه بی پناهه

 

حسن سایه اش همیشه رو سر داداشه

حسن نمیشه که تو کربلا نباشه

 

موکبِ کربلای ما، روی تلِ زینبیه بود. ساختمانی دو طبقه نیمه ساخته که از هر طرف صدای دسته های عزاداری به گوش میرسید و گاهاً میگفتند که سخت خوابشان میگیرد.

راستش ذهن من در مورد خواب، ساده میگیرد و زود خوابم میبرد. با این مسئله اصلاً مشکلی نداشتم. و از بودن در آن موکب آنقدر خوشنود بودم که نگو!

اولین بار که وسایلمان را گوشه ای گذاشتیم، پاهایمان به خاطر پیاده روی درد گرفته بود. لباس هامان، از چادر گرفته تا جوراب و مانتو و شلوار، همگی خاکی بود. بعضی کمتر و بعضی بیشتر.

از بینِ فَنس های پلاستیکی ای که دورِ طبقه دوم ( که مخصوص بانوان بود) کشیده بودند، نور طلایی ای دیدم.

مثلِ افرادی که عزیزشان که از آنها دور بوده باشد را میبینند و باور نمیکنند، با ناباوری و شتاب به سمتی رفتم که فنس ها جلوی دیدم را نگرفته باشند

آن طرفِ فنس ها، گنبد طلایی امام حسین علیه السلام، به وضوح جلوی دیدگانمان بود. اشک هایم را نمیتوانستم کنترل کنم. این دیدِ واضح به حرم از موکب مان را تصور نمیکردم.

پیش همسفر هامان برگشتم. تک به تک بردمشان آنجایی که فنس فاصلِ ما و گنبد نباشد. گفتم: « حالا چشم هاتو باز کن.»

همه شان متأثر  گریان می ایستادند به سلام دادن. اگر میتوانستم از این صحنه فیلم میگرفتم. راستش این را الان که در آن موقعیت نیستم میگویم. آن موقع همه مان انقدر مبهوت بودیم که این به ذهنمان نرسید. البته اگر میرسید همچون کاری نمیکردیم. به هر حال در قسمتِ بانوان بودیم و امکان داشت کسی راحت نشسته باشد یا اتفاقی تصویرش در فیلم مان بیفتد و راضی نباشد و...

پرتو گنبد را که دید، گفت:« یک روزی، برای امام حسن علیه السلام هم ضریح و گنبد می سازیم.» بعد گریه کرد... عمیق و بلند ....

 

آقام

تو مدینه است

ولی حرم نداره ....

 

 

 

 

#ایام_تسلیت

یاعلی

 

 

پی نوشت:

از کربلا که برگشتیم میخواستم برایتان بنویسم که ستون های 410 تا 415 را به نیابت از شما قدم برداشتم، دوستانِ وب

ان شاء الله خدا قبول کند این زیارت و قدم های به نیابت را

و ان شاء الله حاجت هایتان برآورده به خیر شود....

۷ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
پاییز

خاطره نویسی

یا ذاالرأفه و المستعان

( ای دارای رأفت و یاوری به بندگان)

 

 

سلاااام laugh

من برگشتم شکر خدا :)

سفرمون خیلی عالی بود.

اما حقیقتش دیگه سفرنامه طور نمینویسم اینجا.

تو دفترخاطرات شخصیم هم انگار سختمه نوشتنشون.

هم کااامل یادم نمیاد، هم حس میکنم به مرور زمان، دیگه رغبت نمیکنم بخونمشون و پشیمون میشم از نوشتن و وقت گذاشتن براشون

باز دفترخاطراتِ خوب که خوبه! آدم بعضی وقتا میخونتشون روحش شاد میشه!

امان از خاطرات روزانه!! یعنی الان دفترِ خاطرات روزانه راهنمایی دبیرستانم رو میبینم جیغ کشیده و گریبان میدرم و چند روزی سر بر بیابان می نهم!!  انقدر که داغونه :)))

 

 

اما بدی شو گفتم، خوبیشو هم به عنوان تجربه بگم!

با اینکه ممکنه یه سری هاشونو دوباره هرگز نخونم و اگر بخونم هم کلی حرص بخورم سرِ قلمِ افتضاحم و تعریف کردن چیزهای مسخره ای که اونجا نوشتم، اما همین خاطره نوشتن ها خیلی خیلی قلم رو تقویت میکنه!

 

 

+یادمه یه بار، رفته بودم تو خاطرات اولی که تو وب قبلیم نوشته بودم.

وای!! قلم نوشتارم فاجعه بود! حوصله نمیکردم خودم که نوشتمشون، سه تا پست پشت هم رو بخونم حتی!!

لابد چندی بعد، قلمِ الانم به نظرم فاجعه میاد! به همین سبب، دیگه سعی میکنم خاطرات قدیمیمو نخونم! مگر اینکه یه چیزی رو ازش بخوام یادم بیاد ، که بهش رجوع کنم!

یه حالتِ "دور" طور پیش اومد!

نه دوس دارم بخونمشون، نه یه وقتایی میتونم نخونمشون. نه دوست دارم بنویسم و نه دوست دارم ننویسم!!! عجیباً غریبا!

 

 

از تجارب تون در مورد خاطره نویسی بگید :))

 

 

 

 

 

پی نوشت:

کوله ام، امسال در سفرِ اربعین :))

۵ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
پاییز