یا مَن یَکشِف البَلوی

ای آنکه برطرف کند بلا را

 

 

 

 

دیروز برای انجام یه سری کارها رفتیم بیرون، باورتون نمیشه که تا 11 شب طول کشید...

واسه نماز مغرب رفتیم یه مسجدی که تو ولیعصر ( عجل الله تعالی فرجه) پیدا کردیم.

چقد من دلم برا مسجد تنگ شده بود....

و چقد مسجد قشنگ و مهربونی بود.

این نمازخونه خانم ها بود. میتونستیم به محراب دست بزنیم حتی... و آیه بالای محراب :) 

 

 

+شنبه یه آزمون علمی دارم

بعد قراره به صورت تماس تصویری باشه. تو نرم افزار اسکایپ.

امروز خانومی که مسئولمون بود تماس آزمایشی گرفته بود نکات و بگه بهمون و اینها...

داشت میگفت :« خلاصه حواستون باشه یه جای خلوت تر باشید که تو تصویر افراد دیگه نیفتن...»

همون لحظه مادربزرگم اومد تو تصویر، گفت:« ببینم خاله رو...»

وای...

انقدر خندم گرفت.

بعد خانومه هم خندید و گفت خلاصه فردا حواستون باشه.

 

زنگ زدم به مریم تعریف کردم ، خندیدیم کلی، قطع کردم زنگ زدن به مریم. دقیقا واسه اون هم وسط تماس تصویریش مامانش داد زده بود :« مرییییم؟ تلفنتو جواب بده احسان باهات کار داره.»

 

 

+ محدوده ای که شنبه امتحان داریم و اصلا نخوندم.

امروز امتحان اصول داشتیم که دقیقه نود و یک ، تو وقت اضافه تمومش کردم.

رفتم به استاد میگم استاد من ده دیقه دیر تر بدم؟!

استاد که اصلا آف شده بود. خودم ده دیقه بعد امتحانو شروع کردم. ماشالا اننننقدم سوال داده بود فقط یک ساعت نوشتنش طول کشید...

 

+ کلی پشه خورده من و پرتو رو.

امروز به شوخی نیشکونش گرفتم( نگران نباشید در صورت عادی خواهر مهربونی ام...)

میگه نکن اینجوری، حساسه... بهش دست میزنی همه جاهای دیگه هم میگن من من....»

 

+ داشتم کامنت هاشو تایید میکردم. نشسته کنارم کل جواب ها رو همزمان باهام میخونه. بعد تازه جوابم میده بهم. همزمان هم میخنده :))

بعد میگم خب دیگه نرو جوابشو تو وب خودت ببینی...

میگه نههه. اونجا هم مخونمش دوباره :)))

 

#خواهر_دیوانه