زندگیِ دور و بر ما

کلبه جدید "پاییز و بهار"

۱۴۸ مطلب با موضوع «خاطرات» ثبت شده است

در جست و جوی کتاب / چند از چند

یا شکور

 

 

 

برای کتاب خوندن امسالم، حسابی به تکاپو افتادم که کتاب انتخاب کنم.

دوباره وارد اون نشیب های کتابخوانی شدم و هیچی جذبم نمیکنه.

سه تا کتاب و دارم میخونم همزمان البته (با موضوعات متفاوت) که یکیشون به احتمال زیاد دراپ بشه.

 

داشتم تو طاقچه میگشتم این کتابه رو دیدم:))

قشنگ اسمش بهم میگه قراره چه چیزهایی توش باشه.

موجب میشه دلم نخواد بخونمش. میخواد همینو شرح و بسط بده دیگه. با چند تا راهکارم یادمون بده.

خب من اگر از کاری بترسم یا دلهره بگیرم، علاجش اینه که خودمو بندازم توش! همین. سر همین همچین کتابهایی برام جذاب نیستن.

 

 

ایکیگای رو دو قرن و نیمه دارم میخونم. تف .... تموم نمیشه.

حقش بود اینم دراپ میکردم راحت میشدم.

 

و کتاب بعدی دوریت کوچک عه. دوستم بهم امانت داده و صرفا چون با ذوق بهم معرفیش کرد تا الان برای خوندنش تلاش کردم. ولی قشنگ اینجوری ام موقع خوندنش که دست و بال میزنم زودتر تموم شه :/ چه کاریه. اینم شایسته دراپه.

 

 

کتاب بعدی " به خاطر دوشیره بریجرتون" عه که تو طاقچه میخونمش و هنوز اونقد پیش نرفتم که نظری داشته باشم. ولی فک نکنم ناامیدم کنه. اینو یکی بهم معرفی کرده که سلیقه کتابی مون شبیهه به هم.

 

 

 

خلاصه که اینگونه .

 

 

التماس دعا دارم این شبهای قدر.

 

 

برای اهداف سال بعدم باید پایان نامه رو بذارم تو لیست اولویت های فوری. اینم دعا کنید زودتر بشینم پاش و خوب و مفید در بیاد.ممنون

۳ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
پاییز

یک روز بارونی

یا حبیب

 

 

چراغ ها خاموش است. قسمت زیادی از کف خانه لخت است. فرش ها را داده ایم قالیشویی . نور کوچه، از پشت پرده ها و پنجره، زردِ غروبی است. یک زردی که طلایی دارد توی دلش و چند قطره ای نارنجی هم قاطیش کرده اند. خمیازه میکشد و به خاطر واگیر بودنش تو را هم به خمیازه می اندازد.

دخترم خواب است. همسرم هم. بچه های خواهرم خانه ما هستند و آنها هم خوابند. تنهایی روی مبل سه نفره نشسته ام و به این فکر میکنم که "دلگرفتگی" نمیتواند صرفا یک حالت روحی باشد. چون یک جای قفسه سینه ام انگار گره افتاده.

یک ماهی میشود که یک آنلاین شاپ کوچک را شروع کرده ایم. خانوادگی. این ماه، با مشورت و تصمیم جمعی در یک ایونت شرکت کردیم که امروز روز سومش است . تجربه ناموفق و تاثر برانگیزی بود. در دو روز گذشته یک لباس هم نفروختیم! اواخر روز دوم، یکی از کسان دیگری که در این ایونت غرفه داشت آمد برای بچه اش لباس خرید. تنها فروشمان تا اینجا، همین بود! آن هم احتمالا برای این خرید که دلش سوخت که هیچ چیزی نفروختیم!

خانه مان با این اوضاع خانه تکانی، بهم ریخته است و ذهنم را آشفته میکند. از آن طرف مهمان هم دارم. سرمای شدیدی هم خورده ام. دخترم هم خورده بود و حالا بهتر است. ویروسی که گرفته بودم به چشمم زده و خون افتاده و قرمز و ملتهب شده. دکترم قطره داد و حالا از التهاب و دردش کم شده. ولی خوب نشد. اما حال روحی ام بهتر است.

یک عالمه چیز دیگر هم بود که میتوانستم تعریف کنم، یا خیلی کسالت بخش میشد یا چیزهایی بود که تعریف نکردنش بهتر است:)))

میروم ادامه داستان را، توی دفتر خاطراتم بنویسم!

 

 

 

پ.ن :

یک وقت ها فکر میکنم نباتِ مامان (دخترم) بعدها دوست خواهد داشت خاطرات روزمره من را بخواند؟ حتما خواهد داشت. اگر کسی به من بگوید مادرت روزانه خاطره نوشته از حوالی 25 سالگی اش، با سر میروم که بخوانمشان.

۵ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
پاییز

یه لقمه از اتفاق ها و مشغولیت ها

یا عزیز

 

این مدت در حال شرکت تو یه دوره مجازی ام. چند فصله. فصل اولش زمستون بود که دخترکم تازه دنیا اومده بود. مجازی بود و صوت میدادن تو هفته دو روز.

یادمه دخترم کوچیک که بود، با صدای آقای نخعی ( استاد دوره) میخوابوندمش:)) صوت رو موقعی که بچه رو پام بود پخش میکردم . فصل اول رو به مناسبت پایان ترم سخت سوم ارشد برا خودم هدیه گرفتم. ترمی که توش باردار بودم و امتحان های پایان ترم رو در حالی که تازه زایمان کرده بودم و بچم کولیک داشت و حسابی گریه میکرد تا صبح، دادم. به مناسبت این ترم، به خودم این دوره رو جایزه دادم و چند تا هدیه کوچولوی دیگه ( یه نشان کتاب نهنگ، دو تا کاغذ کادوی خوشگل...من با همین چیزای ساده، خودمو خوشحال میکنم:)) )

حالا فصل دومش هستیم.

دوره « روایت انسان»

نمیدونم باهاش آشنایید یا نه. ولی خب یکی از بهترین کارهایی که من برای خودم کردم، گرفتن این دوره بود. واقعا واقعا ازش راضی بودم.

حالا الان قصد داشتم یکی دیگه از دوره های مدرسه مبنا رو شرکت کنم که تو روند پرداخت به مشکل خورد و هنوز درست نشده. ظرفیتش هم محدوده :/ امیدوارم تا کارم اوکی نشده، ظرفیت تموم نشه :(

 

 

+کتابی که این روزها میخونم: مثل نهنگ نفس تازه میکنم.

از نویسنده ای ایرانی.

اول به خاطر اینکه توی اسمش از کلمه « نهنگ» استفاده شده بود و عکس جلد صفحه خوشگلش توجهم جلب شد. بعد خلاصه کتابو خوندم و برام جذاب اومد. و بعد ترش، رفت تو تخفیف کتابای طاقچه، با 50 درصد تخفیف خریدمش و بعد از مدتها که حس درست و حسابی و پیوسته کتاب خوندن نداشتم، شروع کردم به خوندنش و به خاطر جذاب بودن قلم نویسنده و حس آشنا پنداری با شخصیت اصلی که یه « نو مامان» هستش، خیلی سریع تا 50 درصدشو خوندم حدودا. ولی یهویی به خاطر مشکلایی که مستوره با امیریل داشت و منو یاد مشکلات خودم یا اطرافیانم مینداخت، خیلی مزه تلخ گرفت ذهنم... انقدر که اعصابم خورد شد و موقتا کتاب رو رها کردم تا « مثل نهنگ، نفس تازه کنم.»

 

 

+سریالی که میبینم: ریپلای 1988

میدونم قبلا هم گفتم که این سریال رو شروع کردم. ولی واقعا واقعا عالیه و به خاطر مشغولیت های مختلفی که این مدت برا خودم درست کردم، مثل مورچه دارم میبینمش :)) یذره یذره :)) و البته آخراشم

اگر میخواید ببینید از یه فیلم کره ای خوشم اومده یا نه، ببینید اسم هاشون و حفظ کردم یا نه! همین که الان اسم 90 درصد شخصیت های فیلمو حفظم ینی خیلی خوشم اومده ازش.

 

 

+آخرین فیلمی که دیدم: yes day

امتیاز IMBD پایینی داشت ولی به خاطر ایده داستانش دیدمش. و خب به نظرم واقعا بدم نبود. نمیدونم چرا امتیازش انقدر پایینه.

روز « بله» گفتن روزیه که پدر و مادر هایی که خیلی سخت گیر هستند، توی اون روز در چارچوب یه سری قوانین، به همه درخواست های بچه ها بله میگن.

قانون ها چیزاییه مثل این که نباید درخواستشون خلاف قانون باشه

یا نباید خطر جانی داشته باشه و...

یه پدر و مادر سخت گیر رو داریم که 3 تا بچه دارن و تصمیم میگیرن یه روز بله گفتن بهشون بدن. و روزشون خوب و خاطره انگیز سپری میشه.

جالب بود.

یه جاهایی واقعا کیف کردم باهاشون. ولی خب یه جاییش که دیگه ترررر خورده بود به خونه زندگیشون بعد مامانه میگفت مشتاق روز بله گفتن بعدی ام، حس میکردم مخ مامانه پاره سنگ برداشته :))) اونجا من فقط خدارو شکر میکردم که دیگه داره این روز تموم میشه! :)))

البته بعید میدونم بچه من خیلی احتیاجی به یس دی داشته باشه. چون آدم خیلی « no no» گویی نیستم :)))

نمیدونم البته. چون بچم خیلی کوچیکه. ولی حداقل با خواهرزاده هام که اوکی بودیم و انقد سخت گیر نبودم. حالا بچه خود آدم متفاوته و همش پیشته و ممکنه بره رو مخت و فلان:)))

 

 

+ کتاب چاپی ای که دارم میخونم : ایکیگای

دو قرنه دارم میخونمش و مثل حلزون آروم پیش میره. واقعا ازش خوشم نیومده و صرفا چون پول دادم و خریدمش دارم ادامه میدم خوندنش رو :)))

نمایشگاه پارسال من این کتابو فک کنم حدودای 65 خریدم. تموم کنم خوندنش رو دوس دارم 10 تومن بفروشمش :)))) قد 10 یا 20 تومن مفید بود فقط:))) حداقل تا اینجاش :)))

 

 

+ مشغولیت این روزهام تو مجازی: گروه صمیمیا و کانالی که به تازگی ادمینش شدم.

گروه صمیمیا یه گروه از ماماناییم که 1401 مامان شدیم و اونجا باهم حرف میزنیم. تو این مدت که گروه و تشکیل دادیم جوری همش حرف زدیم و عکس دادیم و فلان، که الان همه حدودی همو میشناسیم :))

 

و ادمینی رو هم دوس داشتم تابستون امسال امتحان کنم. فعلا آزمایشی ادمین کانال یکی از فامیل شدم ببینم چجوره.

 

تمام

 

لحظاتتون پر از یاد خدا.علی علی

۶ نظر موافقین ۸ مخالفین ۰
پاییز

لوث شدن ماجرا

یا محبوب

 

یه وقتایی بعضی افراد سلطان لوث کردن چیزهای زیبا ان :))

و مطلبی که امروز میخوام در موردش حرف بزنم، یکی از همونا بود که تو ذهنم کلی باهاتون در موردش حرف زدم ( حتی تو یادداشت هام براتون یه تیکه هایی نوشتم. ولی چون به دلم ننشست پستش نکرده بودم ! )

 

بذارید توضیح بدم براتون

من عاااشق هری پاترم.

ولی از بعضی پاتر هد ها متنفرم :)))

در عین حال حرف زدن در مورد هری پاتر، با بعضیا برام شیرین و دلچسبه.

حالا اونایی که بدم میاد چه ویژگی ای دارن ؟

تو جای نامناسب، و با افراد و مخاطبین نامناسب، قسمتای خیلی طلایی و ویژه فیلمی که یه قسمت از قلب منه رو میان بیان میکنن. انگار ارزش اون سکانس، با این نوع گفتن، لگد مال میشه.

کاَنَّهُ نقطه اوج یه جاده رو، قبل اینکه بقیه حرکت تو مسیر رو آغاز کرده باشن یکدفعه بذاری پیش پاشون ! بدون اینکه برای کسب اون لذت، مقدمات لازم فراهم شده باشه!

 

 

برگردیم به مثالم: فک کن با کسی که هیچ آشنایی ای با دنیای جادویی هری پاتر نداره، یهو بیای از نبرد نهایی و ورد « آوداکداورا» حرف بزنی و دوئل هری و لرد ولد مرت. خب اون فرد، نه میدونه که لی لی و جیمز پاتر با همین ورد کشته شدن، نه میدونه اون علامت روی پیشونی هری تو همون واقعه به وجود اومده، نه از تاثیر این ورد تو کل داستان مطلعه. هدر دادی داستانو . نقطه اوج رو لوث کردی ...

 

یا اینکه بیای بدون اینکه طرف مقابلت علاقه خاصی به دنیای نهنگ ها داشته باشه، بدون اینکه قسمت به قسمت و دقیقه به دقیقه با وکیل وو خارق العاده آشنا بشه، یهو بزنی رو میز و بگی « اییییسی میدا» و بعد برای توضیح حرکتت، بگی یه فیلمه بود، چنین و چنان، یه تیکه اش وکیله این کارو میکنه...

کیوت بودن وکیل وو چی؟ ارزش شکوهمند اون لحظه که با دوستش داشت ایسی میدا رو تمرین میکرد چی؟ اینکه یه دختر اوتیسمی تونست یه جا تو دادگاه حسی رو ابراز کنه و خشمگینانه حرف بزنه چی؟! رسما از جذابیت داستان کم کردی اینجوری :((

 

و برای همین، آدم هایی که انقدر راحت در مورد نقاط اوج حرف میزنن و با دادار و دودور عکس لحظات خاص این فیلم ها رو پخش میکنن و کلیپ های حساس دقیقا تو اوووج داستان میسازن و به شکل بی سلیقه ای، هرجا هر نقطه ای از داستان رو که خواستن تعریف میکنن، نارحتم میکنه.

خوشم نمیاد با اینا علاقه مشترک داشته باشم! چون خرابش میکنن...

 

سر همین، یه دختره که تو اینستا داشتمش و معرفی فیلم و کتاب میکرد، خیلی نارحت شدم که در مورد وکیل وو به شکل غیر ویژه و غیر ظریفی، مجموعه استوری گذاشت و از فیلم تعریف کرد. حس کردم یه قسمت از درهای قلبم، روی افرادی که شاید شایسته نبودن باز شده و حالا تعداد افرادی که با هم تو این فیلم شریکیم بیشتره...

 

منظورم انحصار طلبی تو آثاری که دوستشون دارم نیست.

فقط حس میکنم هر اثر، مخاطب خاص خودش رو داره! اگر شکوهمنده و اون مخاطب شکوهش رو درک نمیکنه یا باهاش همراه نشده، نبینتش برام راحت تره!

مثلا من به هر کسی، دو سه تا کتاب تخیلی خفنی که خوندم رو معرفی نمیکنم! چون حس میکنم توی وصف نمیگنجه که چقدر زیبا و نفس گیرن! و اون افراد، آدمایی هستن که به اندازه کافی به اون کتاب اجازه نمیدن از خودش دفاع کنه، و جرعه ای ننوشیده میگن این کتاب ما رو سیراب نمیکنه و علیه یکی از زیباترین کتاب هایی که خوندم، صحبت میکنن که ناراحت کننده است!

 

 

البته در مورد پروسه معرفی کتاب / فیلم/ سریال/ آهنگ حرف های بیشتری دارم.

برای این پست کافیه و حتی شاید زیاد نوشتم :)) ولی حس میکنم تا یه جایی، منظورم رو رسوندم.

 

لحظاتتون پر از یاد خدا. علی علی

۶ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
پاییز

چشم هایش شروع واقعه بود:))

یا نور

 

تازگی ها، توی شروع متن هام، به مشکل بر میخورم. منظورم یه حسن شروع و یه جرقه ابتدایی خفنه. وگرنه که میشه با « سلام، خوبید؟ یه مدته دارم به فلان چیز فکر میکنم» متن های متعدد و زیادی رو شروع کرد.

نوشتن وسط متن و اختتامیه خفنش برام راحت تره. منظورم از خفن رو هم که باید بگم :« جوری که خودم از نتیجه کار راضی باشم، یا حداقل حین نوشتنش حس کنم اوکی، این همونیه که میخواستم بگم!» یه وقتا آدم حین نوشتن از متنش راضیه. ولی تموم که میشه و دوباره باخوانی میکنه با خودش میگه این چی چیه نوشتم واقعا! :))) مثل نگاه کردن یه کل منسجم، از دور... تو کارهای مختلفم همینه. گلدوزی، آشپزی ، درس خوندن و....

 

مثلا تو تصور کن، شروع میکنی به درس خوندن. به هر بخشی که میرسی میگی اوکی، اینو فهمیدم. میری سراغ بعدیا. ولی نهایتا کل منسجم رو اگر نگاه نکرده باشی، باختی :)) باید بعد خوندنشون به شکل منسجم کل مطالب رو نگاه کنی و در کنار هم بسنجی و شباهت های مطالب برات آشکار بشه و بتونی تفاوت ها رو در بیاری و سر امتحان به اون حضور ذهنی برسی که با دیدن هر سوال، متوجه بشی این واسه کدوم بخشه.

و مثال های متفاوت دیگه :))

 

خلاصه این مدت هی مطالب مختلف میاد تو ذهنم، تو ذهنم باهاتون در موردش حرف میزنم، ولی نقطه شروع نداره حرفام :)) وسطشم همش:))

 

 

همین باشه فعلا تا من برم نقطه شروع برای گفتنی های توی کله ام پیدا کنم :)

یا اگه نشد با « میدونی؟ داشتم به این فکر میکردم که...» شروع کنم :)))))

 

علی علی

 

 

عیدتون حساااابی مبارک :))

 

پ.ن: عنوان رو فقط به خاطر لفظ « شروع» انتخاب کردم:)))

 

۲ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰
پاییز

بعد از دو قرن و اندی...

در مدتی که نبودم:

 

دخترکم به دنیا اومد و حالا نزدیک 5 ماهشه!

چالش ها، بالا ها، پایین های زیادی رو پشت سر گذاشتم. 

و نوشتنم نمیومد!

 

حقیقت میدونید چیه؟

اینکه وقتی آدم یه مدت یه جایی نمینویسه، برگشتنش به نوشتن سخت میشه. 

 

قبلا گفته بودم که من علاوه بر اینجا، یه کانال عمومی تو بله دارم و یه کانال خصوصی. یه دفترچه هم دارم که یادداشت و خاطرات روزمره مینویسم توش. حس کردم اینکه تو همشون دارم مینویسم، از کیفیت نوشته ها کم میکنه. سعی کردم یه مدت، نوشته ها و مطالبم رو توی سر خودم نگه دارم. سر ریز کردن زیادی احساسات موجب بی کیفیت و دم دستی کردنشون میشه و من نمیخواستم تمام تجربه ها و خاطرات این روزها، دستمالی تعریف کردن های زیادی و روده درازی های بی خود بشه. و به جاش از اون طرف بوم افتادم! وقتایی که مطالب فاخری هم به ذهنم میرسید، انقدر که ننوشته بودم دیگه وبلاگم باهام قهر کرده بود و نوشتنم نمیومد!

 

در حقیقت محیط هر کدوم از این جاهایی که مینویسم باهم فرق داره و هر کدوم الزامات خودش رو داره 

کانال خصوصی بله، مخصوص خواهر هام و دو تا از دوستامه، کانال عمومی مخصوص مطالب فاخر و گاهی یه جمله ای و کار فرهنگی طوره و مخاطب عمومی داره(البته اکثرا آشناهای خودمن) دفترچه یادداشتم، خاطراتیه که حس میکنم باید حتما با جزئیات بگم تا فراموش نشده... قسمت هایی از جزئیات هر روز که بهش چنگ میزنم تا تو روزمرگی فراموش نشه... و اینجا جاییه که تقریبا اکثر مخاطبین(احتمالا بجز خواهرم) منو نمیشناسن و میتونم از این آپشن ناشناس بودن استفاده کنم و فارغ از چیزهای مختلف، تریبون حرف هایی که دلم میخواد زده بشه رو داشته باشم.

هرچند برای من زیاد تریبون محسوب نمیشه:)) چون اونقدر فرصت نکردم براش وقت بذارم و مخاطب به دست بیارم. بیشتر یه جمع صمیمی و جمع و جور از رفقای مجازیه:))

 

و همین!

فقط اومده بودم بگم دوباره سعی میکنم به وبلاگ برگردم:))

 

۷ نظر موافقین ۸ مخالفین ۰
پاییز

گذر از اندوه

یا سریع الحساب

 

 

سلام...

 

امروز همسر یکی از دوستان ، تصادف کردن و فوت شدن. خیلی خیلی نارحت شدم و تصمیم گرفتم در مورد موضوعی که بعد از این جور حوادث ناگوار منو درگیر میکنه حرف بزنم.

 

+ بعد همچین اتفاق هایی، معمولا اولین چیزی که به ذهن من میرسه اینه که « بازمانده ها یا کسانی که این فرد براشون عزیز بوده، الان چه حس و حالی دارن؟ » برای حالشون نگران میشم و بهشون تا مدتها فکر میکنم...

به اینکه چقدر طول میکشه که مدت زمان گذر از اندوه شون سپری بشه و به زندگی عادی برگردن؟

به شرایطی که الان توش واقع شدن، به تغییراتی که زندگیشون بعد از این قضیه ناگزیر میکنه حتی گاها به گریه ها و حال بدشون... به خاطراتی که با اون فردی که فوت شده داشتن هم فکر میکنم...

 

چندی پیش یکی از دوستان که تقریبا همسن و سال خودمون بود ( فکر میکنم دو سال از من کوچیک تر بود) توی یه تصادف، همراه پدر و مادرش فوت شد...

این دوست ما، یه دوست صمیمی داشت... قبل ها که من اینها رو بیشتر میدیدم به سبب رفت و آمدی که همگی ب یه جایی داشتیم و بارها باهاشون اردو رفته بودم و اینها، همیشه نوع برخورد هاشون باهم توجه منو جلب میکرد و کلا دوست های جذابی بودن برام...

از نوع خندیدنشون باهم گرفته تا سلفی هایی که باهم میگرفتن و...

من کلا دیدن دوست های صمیمی برام عزیزه. همین که حس میکنم خاطرات خوبی دارن میسازن و سعی میکنن برای هم پناه باشن منو جذب میکنه و خیلی نامحسوس، به حرکات ریز و جزئیات برخوردی شون نگاه میکنم. 

حتی تو دوستی های صمیمی خودم هم، جزئیات برام خیلی عزیزه.

بعد این بنده خدا که فوت شد، از اون روز کمتر روزی رو یادم میاد که به نوعی یاد این دو نفر نکرده باشم و نگران دوست دوم نشده باشم!!

 

کاش میشد وقتی افراد داغدیده میشن، بعد که حالشون خوب تر شد و از کوه اندوه به یک شکلی سعی کردن پایین بیان و کم کم تونستن لبخند بزنن و دائم خاطرات مشترکشون داغی بر زخم هاشون نباشه، به منم نوتیف میومد که انقد نگرانشون نباشم....

 

 

 

مراقب خودتون باشید...

 

لحظاتتون پر ازیاد خدا... علی علی

 

پی نوشت: لطف کنید برای عزیزانی که فوت شدن، فاتحه بخونید. ممنون

 

۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
پاییز

نسبیت جواب بعضی سوال های جهان بینانه :))

یا حبیب

 

 

یه قسمت از کتاب « هفته چهل و چند» قسمت روایت مادری از زبان «فاطمه صالحی»

 

 دوست نداشتم فکر کند هر رفتاری که بابتش پاداش میگیرد لزوماً رفتار درستی است. دوست داشتم گاهی به این پاداش شک کند. مگر قرار است هر رفتاری که مطلوب عمومی است و همه آن را درست می دانند ، رفتار درستی باشد؟

 

در ستایش فکر کردن :))

 

+ بریده دوم ازهمون کتاب، روایت مادری از زبان «شهلا بهادری»

 

تابلوی آبرنگ را با سوفیا کشیده بودم. آمدن سوفیا به ذوقم آورده بود. برگشته بودم به علاقه نوجوانی. انگار جوانی دخترک، جوانم کرده باشد. پیش تر ها فکر میکردم بچه که بیاید من باید رنگ و موسیقی و درس و کتاب را ببوسم و بگذارم کنار. مدام ترس برم میداشت. همه داشته های سی ساله ام فدای داشتن یک فرزند نمیشد؟ نشوم یک زن ساکن که قد افکارش کوتاه تر از ارتفاع دیوار خانه اش مانده؟ اما سوفیا که آمد همه چیز فرق کرد.

 

موضوعی که این روزها حسابی بهش فکر میکنم.

در مورد ارزش مادری، و ارزش خانه داری، فی نفسه، دوست دارم صحبت کنم. اما تو یه پست مجزا.

اینجا بیشتر چیزی که توجهم رو جلب کرده بود این بود که نویسنده، وقتی بچه دار شد، تازه اولین تابلوی آبرنگش رو قاب کرد. برام امیدوار کننده بود.

در اطرافمون البته بسیار مادر ها دیدیم که با وجود مادری، فعالیت های متفرقه دارند و اهل اندیشه اند و فلان. و خب کم هم ندیدیم افرادی که مادری اونها رو از همه ابعاد دیگه ی زندگی شون( حتی بُعد تعاملشون با همسرشون) غافل کرده.

به هرحال، آدم انگار چه بخواد و چه نخواد، مادری یه پروژه تمام وقته.

چه برای کسی که آگاهانه انتخاب کرده تمام وقت « صرفا» یه مادر باشه و تو همین بُعد خلاصه بشه چه برای کسی که حتی به زحمت هم شده، به بُعد های دیگه اش هم پرداخته... به نظر من حتی برای این فرد دوم هم، پروژه مادری تمام وقته. چون تو همش یه قسمت از ذهنت درگیر بچته.

 

تو این چند ماه، بااارها از خودم پرسیدم چه جور مادری میشم؟

اینو بارها حتی از الهه و همسرم و خواهرام پرسیدم و اونا گفتن یه مادر خوب... ولی فاکتور یه مادر خوب چیه؟! انقدر خوبی ، نسبیه و انقدر شرایط زندگی ها و روحیات بچه ها متفاوته که واقعا یه جواب مشترک نمیشه داد.

خودم هم تو این چند ماه دائم به جواب های مختلف میرسم. یه وقت میگم اوکی، میتونم مامان خوبی باشم! یه وقت از سنگینی این بار مسئولیت شونه هام خم میشه و گریه ام میگیره و میگم منی که نمیتونم همیشه کارهای دیگه مو به موقع انجام بدم آیا برای این مسئولیت تازه آماده ام؟

و این رو به بار روانی حرف هایی که تو جامعه میشنویم:« چرا یه بچه بی گناه و میخواید به این جهان اضافه کنید؟» « اگر برای بچه نمیتونید مادر خوبی باشید بچه نیارید» و... اضافه کنید!

برای یه سری سوال ها، البته آدم ممکنه جواب داشته باشه. زندگی با هیچ دو نفری عین هم تا نکرده و روزهای یکسانی رو تجربه نکردیم . پس جهان بینی همه ما باهم تا حدودی متفاوته .

مثلا من جهان رو جای « لزوماً» سیاه و ناامید کننده که جای پیشرفت نداره نمیبینم. من انقدر تو این چند سال زندگیم لطف خدا رو دیدم و انقدر زندگی زیبایی هاشو بهم نشون داده( در کنار سختی ها البته) که به زندگی امیدوارم.

 

 

جواب یه سری سوال ها چیزاییه که آدم تا توی موقعیت واقع نشه، نمیتونه بهش برسه!

حتی وقتی تو موقعیتی نمیتونی یه جواب قطعی بدی!!!

 

خلاصه که همین :)) گوشه ای از افکار این روزهام.

 

لحظاتتون پر از یاد خدا. علی علی

۴ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰
پاییز

یک مشت سبزی خوردن

یا من عذابه عدل

 

اگر پست امروز مثل یک کیلو سبزی خوردنِ مخلوط بشه که انواع رنگ و طعم ها رو داشته باشه چی میگید؟! :))

 

 

1 : سبزی ترخون / پایداری در مزه / یک برگ آن در یک مشت سبزی خوردن، مزه ملموس خود را حفظ میکند و کل آن لقمه غذایت مزه ترخون میگیرد. 

 

به قول یک نفر: 

برای توی کوچه رقصیدن شما، حالا داریم توی کوچه میجنگیم!

 

اگر کسی میدونسته که با این کارها و شلوغ کاری ها اینهمه اقتصاد مملکت آسیب میبینه، اینهمه جوون شهید میشن، اینقدر اوضاع کشورمون رو نابسامان میکنه که موجب میشه بیگانه و داعش جرات کنه بیاد تو کوچه خیابون هامون اتفاقی مثل حادثه شیراز رو رقم بزنه، و باز دست به این اغتشاش ها زده، توی خون همه این افراد شریکه...

 

 

2: سبزی شاهی / کم مزه ولی تُرد و لذیذ / توی یک مشت سبزی خوردن، مزه اش به تنهایی ملموس نیست ولی آن مشتِ سبزی را تُرد تر میکند./ وقتی خودش را تنهایی با غذایت بخوری لذیذ تر است

 

هر دفعه میخوام تو سامانه دانشگاه برا اون هفته غذا رزرو کنم، با شوهرم مینشینم جلوی سایت، اون دو تا غذایی که توی منوی هر روز هست رو بررسی میکنیم، نظرمون رو در موردش میگیم و یکیش رو بالاخره انتخاب میکنم. من عاشق این مرحله ام :)) بامزه است :) 

 

3: سبزی ریحان بنفش / خوش مزه و گیرا / یک برگ از آن در یک مشت سبزی خوردن کل مشت را میتواند خوش طعم تر کند. / طعمش نه آنقدر کم است که بین لقمه غذا گم شود نه آنقدر زیاد که طعم خود غذا را متوجه نشوی.

امروز تولدم بود. اکثر سالها تولدم، در یک افسردگی خاص فرو میرم. اگر کسی تبریک نگه، ممکنه ناراحت بشم ، اگر بعضیا تبریک بگن، تبریک گفتنشون ناراحتم میکنه... یه جور عجیبی ام معمولا.

امسال اما اینجور نبود. 

شب تولدم، خونه بابا اینا بودیم. همسرم رفت بیرون، برگشتنی با یه کیک تو دستش برگشت تا خوشحالم کنه :)) مادرم و خواهرم هم که بیرون بودن چند دقیقه بعد از همسرم رسیدن خونه، در حالیکه یه کیک دستشون بود ، برای اینکه منو غافلگیر کنن... 

و؟

این دو تا کیک عیییییین هم بود. فقط یه سایز اندازه هاشون فرق داشت :)) وگرنه طعم، رنگ و طرح هر دو شبیه هم بود. در حالیکه تو مغازه کیک فروشی ای که میدونستن مورد علاقه منه، یه عالمه طرح مختلف وجود داشته، هر دو همین طرحو انتخاب کرده بودن :)))

امسال خیلی تعداد افراد کمی تولدم رو یادشون بود. از بین دوستام که فقط الی و یه دوستِ بسیار باوفا که تولد هممون و یادشه، یادشون بود. 

 

 

4: سبزی تره و پیازچه / طعم تند و احاطه کننده لقمه غذا / وقتی این سبزی بین مشتِ سبزی ات باشد طعم لقمه غذایت را نرم تغییر میدهد، تغییری که نه آزار دهنده است و نه خنثی 

 

یادتونه گفته بودم « تو مثل یک پتوس توی دلم جوانه میزنی » ؟ 

اشاره ام، به فندق کوچکولوی تو دلی ام بود. که ان شاء الله چند ماه دیگه به دنیا میاد. و برای ما دعا کنید. 

خلاصه! غرض از گفتن این بحث، این بود که بگم دیروز که برای خرید سیسمونی رفته بودیم، واقعا لذت بخش بود دیدن اینهمه چیز کیوت و کوچولو :)  

 

همین! 

شبتون پر از یاد خدا. علی علی 

۱۳ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰
پاییز

دعا و غزل حافظ و یادداشت...

یا کریم

 

 یه مدته یکم زمان از دستم در میره. سرما خوردم و به خاطر اینکه باید بیشتر استراحت کنم، و از اون طرف خیلی بد خوابم میبره اکثر شبها، وقتی که خوابم، آلارم گوشیم زنگ هم بزنه تا جایی که میتونم دیرتر بیدار میشم. که حالا که اینهمه تلاش کردم برای خوابیدن، حالا که خوابم برده بذار بخوابم...

البته فکر میکنم سرمام که خوب بشه، حالم بهتر میشه. بیشتر میتونم برنامه ریزی کنم برای خواب و بیداریم...

بولت ژورنالم و خیلی وقته سر نزدم... یه حالت خستگی و رخوت بهم دست داده که حوصله برنامه ریختن ندارم. وقتی برنامه میریزم هم تا بی حوصله میشم بی خیالش میشم. همه میدونن که آقت برنامه ریزی همینه! که وقتی خسته بشی بی خیالش بشی... چون ذهنت عادت میکنه که لزومی هم برای انجام دادن این برنامه وجود نداره...

ولی برای اینکه دیگه خیلی هم همه روتین هامو از دست نداده باشم، چند تا روتین جدید برا خودم به وجود آوردم... 

1 روزانه یه دعایی رو سعی میکنم صبح بخونم، زیارت عاشورا هم معمولا شب. ولی اگر در طول روز هم بخونم اوکی عه. مهم یکبار خوندنش در روزه برام.

2 هر روز یک غزل از حافظ میخونم. فعلا بیشترین فایده ای که برام داره، تلفظ و درست خوانی و عادت کردن به حافظ خوانیه. ولی حالا تو بلند مدت تصمیم دارم با شرح بخونم جاهایی که متوجه نمیشم رو.

3 نوشتن یادداشت روزانه فکر هام یا اتفاقاتی که توی روز افتاده، تو دفترچه یادداشتی که پشت تقویمم داره... یه تقویم زرد دارم که توش سعی میکنم هر روز بنویسم.

 

فعلا همین سه تا. 

البته تو کانال بله ام هم سعی میکنم هر روز یه کار کوچیک خوب بگم که باهم سعی کنیم انجامش بدیم. ولی خب خودمو خیلی هم مجبور نمیکنم... فقط وقتایی که خودمم میخوام اون کارا رو انجام بدم مینویسم.

 

تب کتابخونیم خیلی یهویی فروکش کرد. تو این ماه 7 تا کتاب خوندم و بعد از هفتمی، یهو انگار باتری خالی کردم...

الان در حال خوندن کتاب " هفته چهل و چند" با سرعت مورچه ای ام... احتمالا اصلا مهر تموم نمیشه و اتمامش میفته آبان ماه!

و در حال دیدن فیلم "استارتاپ" که بعد از چند وقت نداشتنِ فیلمی که جذبم کنه، واقعا غنیمته و خوشحالم که دارم میبینمش. 

۲ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
پاییز