زندگیِ دور و بر ما

کلبه جدید "پاییز و بهار"

۸ مطلب با موضوع «تجربه های گذشتنی» ثبت شده است

ارزش تلقی شدن خانه داری

یا من ذکره حلو

 

سلام :))

 

خبببب:) امروز اومدم در مورد یه مبحثی که خیلی وقته دوس دارم در موردش صحبت کنم مطلب بنویسم.

اونم ارزش « خانم خانه دار» و « مادری» هستش.

 

 

+خیلی وقتا میشنویم که :« فلانی یه آدم معمولی خانه داره دیگه!» به سبکی که انگار حرف اون خانم خانه دار، قابل اعتنا نیست.

یا مثلا وقتی همین خانم خانه دار با مطالعه مقالات و کتابهایی ، یه پست اجتماعی بذاره یا دیدگاهش رو ابراز کنه، همین که متوجه بشن این فرد خانه داره و شغلی در این زمینه هایی که درموردش مطالعات گسترده داره ، نداره، جوری برخورد میکنن انگار حرفش قابل اعتنا نیست.

 

این قضیه رو بذارید در کنار این که بعضی خانواده ها، یه جوری برخورد میکنن انگار کارِ خونه وظیفه خانمِ خونه و دختران خانواده است. در حدی که ما یه فامیل داشتیم، این بنده خدا تو مهمونی حاضر نمیشد یه پارچ دوغ ببره سر سفره! میگفت :« مگه من «زنم» ؟ » و همیشه بعد همچین گزاره هایی با خودم فکر میکنم که این لحن تحقیر آمیز در مورد زن بودن واقعا آثار مخربی رو روان افراد میذاره!

 

اینکه برمیگشتن به ما میگفتن فلانی!! پاشوووو سفره بذار.

با یه لحن دستوری، جدی ، خشن ؛ موجب میشد من اون سفره گذاشتن رو از سر اجبار انجام بدم و دائم احساس کنم داره بهم زور اعمال میشه و ظلم میشه.

 

آیا انجام کارهای خونه، ظلم به خانومه؟

چرا این کارها جوری ارزش تلقی نمیشن که کسی که اونا رو انجام میده - فارغ از جنسیتش- احساس کنه یه کار لذت بخش و مفید داره انجام میده برای زیبا تر شدنِ زندگی؟

یادمه اوایل ازدواجم یه نفر تو اون شوخی های مرسوم اوایل ازدواج گفته بود :« آره فلانی دیگه باید کمک کنه تو کارای خونه و ظرف شستن و فلان.»

بعد یکی از فامیل های همسرم همونجا گفت :« نهههه. پاییز جون انقدر خانوم خوبیه که اصلا نمیذاره همسرش کار کنه تو خونه!»

من رو میگی؟! قشنگ میتونستن از دودی که از عصبانیت از مغزم بلند میشد برق تولید کنن :)))

چی شد که کمک در کار منزل، نشون دهنده نامهربونی خانوم شد؟! نشون از اینکه این خانوم، خانوم خوبی نیست؟

 

حالا با تمام این پیش فرض ها، منی رو تصور کنید که رفتم سر زندگیم.

وای. اون اوایل کارها چقدر برام عذاب بود. لذت نمیبردم. کارها تلنبار میشد و...

 

بعد از یه مدت، کم کم کنار اومدم. دیدم خودم از اینکه خونه مرتب باشه، ظرف ها شسته و فلان، لذت میبرم. همسرم هم آدمی نیست که بگه وظیفته و باید انجام بدی!

 

اون حالت آرمانی که همه کارها پخش بشه رو دوش همه اعضای خانواده و همه احساس مسئولیت کنن هنوز هم پیش نیومده برای ما. ولی من بعد از این مدت، با کارها بیشتر از قبل کنار اومدم.

 

چند وقت پیش به این فکر میکردم اگر خانه داری، ارزش محسوب میشد نه یه چیزی که از نوجوونی که روحیه آدم بسیار هم حساسه بزنن تو سرمون و با تحقیر مجبورمون کنن انجامش بدیم؛ اگر مسئولیت ها تو خونه جوری پخش میشد که بچه وقتی ببینه یه جا شلخته است حس نکنه اگر این تیکه رو مرتب کنه کلفت خانواده است و شایسته تحقیر؛ اگر اینکه یکی از اعضای خانواده میبینه سینک کثیفه بگیره بشورتش یه ارزش انسانی تلقی میشد نه انقدر جنسیت زده، موجب میشد راحت تر با این مسئله کنار بیایم.

موجب میشد با عشق، مسئولیت کارهای خونه رو بپذیریم.

موجب میشد موقع انجام دادنش کیف کنیم!

 

 

خیلی وقتها، نگاهی که مردم به ارزش افراد دارن، خودآگاه یا حتی ناخودآگاه به میزان درآمد فرد مقابل بستگی داره. مثلا میگن فلان خانم معلمه! بیکار نیست که.

تو همین جمله ساده، شما بار معنایی « بیکار » رو ببینید! تحقیر آمیزه...

 

من میگم، اگر کسی کار خونه رو انتخاب کنه، تو همون کارها پویا باشه، با عشق غذا بپزه، به فکر رشد فردیش باشه و به دنبال اینکه روحش رو پرورش بده باشه، میتونه همونقدری ارزشمند باشه که یه فردی که بیرون کار میکنه ارزشمنده....

 

خیلی وقتا شنیدن اینکه فلانی خانه داره، این توهم رو به وجود میاره که یه فرد عامی، بی سواد، دهن بین و با وقت آزادِ خیلی زیاده. در حالیکه این تلقی، خیلی ساده انگارانه است و این جور نیست که خانه داری لزوما این صفات رو به دنبال خودش داشته باشه.

این نوعِ نگاه، موجب میشه فرد از انتخاب آگاهانه خانه داری، احساس رضایت نکنه و همش حس کنه یه چیزی تو زندگیش کمه...

 

 

این پست بسیار جای کامل شدن داره...

و حس میکنم به طور کامل نتونستم منظورم رو برسونم، اما خب برای اینکه یکم ذهنم و خالی کنم خوب بود... :)))

 

 

 

۱ نظر موافقین ۱۳ مخالفین ۰
پاییز

نفس تب دار

یا طبیب

 

خوابی دیده بودم. کابوس بود. میانش از خواب میپریدم و باز مثل کسی که ناگزیر است انتهای قصه زندگی اش را دنبال کند میخوابیدم. هربار از ادامه کابوسم، داستان را در خواب دنبال میکردم.
بعد از اینکه بالاخره تواستم خودم را، هشیار و غم آگین، از رختخواب جدا کنم، حس درد میپیچد توی پایم.
صبحانه را به زحمت میخوریم. جمع کردن سفره می افتد به گردن همسر. روی مبل دراز میکشم و پایم را استراحت میدهم. ضعیف شده و دردش هم بیشتر.
قرار بود برویم خانه مامان. بابا از سفر برگشته و ندیدیمش.
 روی رختخوابی که هنوز جمع نکرده ام به نوشتن کابوس دیشبم مینشینم. همسرم چندین بار یادآوری میکند که زودتر بلند شوم برویم. میگوید مامان اینها گفته اند ناهار آنجا باشیم و حالا هم دیر شده. می‌گویم :"صبر کن. کار واجبی دارم."
به کسی که عجله دارد نمیشود گفت که دارم خواب دیشبم را مینویسم. چون ضرورتش را متوجه نخواهد شد. اما از آنجایی که خواب مثل اثر یک عطر میماند و معلوم نیست خوابی که دیده ای از آن عطر های ارزان بوده که سریع میپرد و بعد چند دقیقه(تو بگو 1 دقیقه حتی) هیچ چیز از خوابت به یاد نداری،یا از آن عطر های خوب و اصیل است که حتی اگر ننویسی اش، تا سالها خوابت را به یاد داری و حتی با جزئیات میتوانی تعریف کنی.
میدانستم که خوابم، یک عطر تند با ماندگاری نهایت 1 ساعت است. اگر نمینوشتمش هیچ چیز دیگر یادم نمیماند.
بالاخره نوشتنم را تمام میکنم و سریع لباس عوض میکنم که برویم. همین حین رختخواب را جمع میکنم و ماسک میزنم برویم.
سوار موتور، هرجا باد به سرم میخورد و سرعتمان بیشتر است، در قسمت فوقانی سرم درد میپیچد. سرما خورده ام حتما.
آخر شب، تب کرده ام و بدن دردم شدید تر میشود. نصفه شب میروند برایم از داروخانه شبانه روزی استامینوفن میخرند. یک ساعت بعد خوردنش دردم آرام شده.
اما 6 صبح با گلو درد بیدار میشوم. اوضاعی شده است. حالا مشکوکم به کرونا گرفتنم. تبم از 38 پایین نمی‌آید. پاشویه و دست و صورت را شستن پی در پی فایده نداشته. امشب که دکتر رفتیم گفت احتمالا سرماخوردگی ساده گرفته ای. اکسیژن خونت بالاست، سرفه نمیکنی و... اما باز احتیاط کن. فاصله، ماسک و...
حس میکنم اگر بخوابم، باز کابوس میبینم.
نفس میکشم....
داغی نفسم انتظار دارم پشت لبم را بسوزاند. اما هیچ نمیکند.
نفس میکشم....
یادم می افتد به یکی از دوستانم، هروقت (حتی به اعتراض و تلخی) پیام بلندی برایم نوشته بود که چاشنی ادبی زیبایی داشت، یادآوری میکردم که نویسنده قهاری هستی.
نفس میکشم...
هیچ وقت حتی در قبال پیام های لطیف ادبی ام نگفت قلم زیبایی دارم یا نه. فکر میکنم یک بار گفته بود قلم من، در سلیقه او نیست...
نفس میکشم...
از تأثیر کلد استاپ، کم کم خوابم میگیرد. بدن دردم کم شده و تبم پایین آمده. دیگر نفسم داغ نیست. حالا نفسم را، به تعداد نفس کشیدنم حس نمیکنم. آدم تا وقتی نفسش داغ نباشد تک تکشان را حس نمیکند. برای درکِ نفس کشیدنش باید انگشتش را بگیرد جلوی بینی اش.
هر نفسی که فرو میرود ممد حیات است...
از دیروز تصور میکنم یکدفعه بیهوش می افتم روی تخت. فکر میکنم به هذیان گویی می افتم و حرف های بی ربط میزنم. اما هیچکدام اتفاق نمی افتد.
متن، وصله پینه و بی ربط به نظر میرسد...
مثل متن یک آدم تب دار.

۱ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
پاییز

تو نزدیکی... همین خوبه :)

یا قریب

( ای نزدیک....)

 

داشتم به این فکر میکردم که من خیلی وقتها، در نظر میگیرم که تلاشم چقدر بوده و به چی رسیدم. و در نظر میگیرم که بیشتر از این میشد، یا نمیشد!

مثلا درسته که سال کنکورم بیشتر از اون اگر میخوندم، بهتر میشدم. اما؟ نمیتونستم!

نباید صرفا بگیم « هی دختر! اگر بیشتر تلاش میکردی بهتر میشدی.» بدون در نظر گرفتنِ وسعت و توان اون موقع خودمون!

من میدونم که سال کنکورم، با برنامه درستی نخوندم! میدونم که یه سری اطلاعاتم در مورد نحوه خوندن، اشتباه بود. اما اونموقع اینا رو نمیدونستم!

بذارید براتون مثال بزنم: من میدونستم باید تستی کار کنم. نکات تستی رو مینوشتم و سعی میکردم یادم بمونه.

اما؟

اما نمیدونستم مهم تر از تستی و نکته ای خوندن، اینه که بفهممشون و چند دور کامل بخونمشون. تا حداقل تست های ساده رو بتونم جواب بدم.

با مشغول کردن خودم به نکات اضافی ( بدون فهمیدن اصل مطلب) خودمو عقب انداختم.

 

 

حالا؟

باید یادم بمونه که برا میان ترم فردا خسته ام. کشش خوندن زیادی برام نمونده. و حتی نمیدونم چطوری این خستگی رو از خودم دور کنم. 

خوندن یه چیز دیگه ( مثلا کتاب غیر درسی)، ذهنمو مشغول و خسته میکنه

نگاه کردن به گوشی حافظه رو الکی پر و چشم رو خسته میکنه

دراز کشیدن بدون فکر کردن به چیزی رو نمیتونم الان انجام بدم. ( چون حداقل 18 صفحه متن عربی مونده تا دور اولم تموم شه. تازه اگر انقدر خفن باشم که با همون دور اول بتونم یه امتحان مطلوب بدم)

 

 

ولی

خیلی خیلی خوشحالم که اینطوری فکر میکنم.

خوشحالم که خودم رو مقصر همهههه تلاش نکردن هام نمیدونم و شرایطم رو در نظر میگیرم. این مهمه .

میدونید منظورم چیه؟ از کسی که پاش شکسته، نمیشه همون لحظه انتظار دویدن داشت و گفت هی! اگه میدویدی شاید تو مسابقه دو و میدانی اول میشدی.

 

 

ترم پیش مقاله ندادم.

برام تبعات ناخوشایندی داشت. اما میدونم که نمیتونستم! من خیلی مشغول بودم.

 

 

این موجب نمیشه که به خودم اجازه بدم بشینم و کاری نکنم و بگم اوکی! خسته ای.

بلکه این فقط یه دید کلی عه. که ضعف های برنامه ریزی های قبلیمو بدونم. با خودم مهربون باشم و سعی کنم برنامه ریزی های بعدیم، این ضعف ها رو نداشته باشه.

 

همونطور که نگاه میکنم چه جاهایی کم آوردم، چه جاهایی خسته شدم، باید نگاه کنم که « دختر! امتحان روش تحقیق رو یادته؟»

و بذارید برا شما هم یادآوریش کنم.

کتابی پر از کلمات قلنبه سلنبه که ابدا نمیفهمیدم چی میگه، چه برسه که حفظش کنم ( بله من از اونها هستم که حتما باید بفهمم مطلب رو، تا بعد بتونم به خاطر بسپارم و جملات رو حفظ کنم)

پر از ایراد های نگارشی و ادبیاتی بود.

چی کار کردم؟

کل قسمتایی که تو امتحان بود رو ، شاید 7 بار خوندم.

خلاصه کردم...ساده کردم.... و بعد حفظِ حفظ بودم. تو بگو چشم بسته برات متن هاشو بگم! 

 

 

من عالی نیستم.

حتی یه جاهایی خوب هم نیستم.

اما تلاش برای خوب بودن و عالی شدن رو خیلی دوست دارم :)

 

 

( 27 فروردین 1400. پاییز)

 

 

پی نوشت:

تو دنیایی که آدم ها گاهی مجبورن از هم فاصله بگیرن، خدا دائم نزدیکه.

ممنونم خدای قریب....

سبحان الله از اینکه یه لحظه فراموشمون کرده باشی...

 

پی نوشت 2:

ان شاءالله که میتونم :)

با تکنیک یه ربع درس خوندن 5 دقیقه استراحت پیش برم ببینم چه میشه :)

 

 

۶ نظر موافقین ۸ مخالفین ۰
پاییز

دفتر خاطرات ، جای چیزهای بسیار روزمره که گرد زمان روش میشینه نیست

یا من الیه یفزع المذنبون

ای که گناهکاران به سوی او ناله زنند.

 

 

سلام :)

 

درسته نوشتن مقاله ها و این کارای آخر ترم داره رُس منو میکشه، اما نتیجه مقاله ها و فعالیت هامو که میبینم همچنان ذوق میکنم.

یه ترجمه داشتیم این ترم. اون امشب تایپ و ویرایشش تموم شد.

مقاله پایانی رو خواستم حذف کنم. تا آخر این ترم نمیرسم واقعا. که نذاشتن. منم دارم مینویسم حالا. تا چه شود.

تازه دارم بدو بدو صوت های اصول و ( با سرعت دو برابر) گوش میدم که برسم جزوه شو تموم کنم و عکسشو زودتر باید بفرستم برا استاد. یه نمره داره.

 

 

چند وقت پیش داشتم دفتر خاطراتم و میخوندم. از قدیم. دبیرستان بود فکر کنم. بعد کلی درمورد درس ها و نمره ها نوشته بودم. و الان بعد اینهمه سال پشیزی که برام ارزش نداشت هیچ، حتی یادمم نبود. و خب خیلی خیلی طبیعیه.

و هی تصمیم میگیرم تو نوشته هام، از این چیزها که به مرور زمان کهنه میشه و رنگ و رخ شو از دست میده ننویسم. چون وقتی همچین چیزهایی ننویسی و به خاطراتی که برای سالها میتونه بمونه یا دغدغه های فکری پایدار اشاره کنی، هم اون نوشته برای مخاطب جذاب تر میشه هم خودم بعدها بیشتر لذت میبرم از خوندنش.

چون چندین سال بعد، در حقیقت ما هم مثل یه مخاطب، نوشته هامونو میخونیم. شاید گه گاه بیشتر از اون چه نوشتیم یادمون بیاد، اما اکثرا در حد همون نوشته از اون روز و خاطره ، آینه وار به مغزمون منعکس میشه. همون قدرشو یادمون میاد. اونوقت میتونیم بیشتر حس و حال کسایی که مخاطب نوشته هامون بودن و اونا رو میخوندن درک کنیم...

 

+چه حسی به پست های اینجا دارید؟ :)

۲ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
پاییز

یک ماه روزنگاری | رمز به دوستان آشنا طور داده میشه.

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
پاییز

چالش 30 روز شکرگذاری

یا من ینقذ الغرقی

ای آنکه نجات دهد غرقه ها را 

 

چالش رو " فاطمه" شروع کرده.

چند وقتی بود من هم به اینکه دوباره این کار رو شروع کنم فکر میکردم. اما موقعیتش نشوه بود. 

حالا میریم ان شاء الله برای 30 روز شکر گذاری... 

 

 

نامبِر یک : 14 خرداد99
به خاطر سخنرانی فوق العاده ی حضرت آقا

 

نامبِر دو: 15خرداد 99
لباسی که خریدم و ازش راضی بودم و قشنگه

 

نامبِر سه: 16 خرداد 99

پنکه، تقریبا تموم شدن کار تفسیر، شروع کار مقاله ام.

 

نامبِر 4 : 17 خرداد 99

تموم شدن آزمون و مصاحبه نخبگان

 

نامبِر 5 : 18 خرداد

پیروزی گردی و عکس گرفتن از وسایل برای ف.سین، درمورد نارحتی هام صحبت کردن راحت و بدون سانسور کردن خودم

 

نامبِر 6 : 19 خرداد

برنامه ریزی کردن ف.سین و پیام امروزش. سیسمونی خواهر زاده

 

نامبِر 7: 20 خرداد

دندون پزشکی که یک بار حرفاش استرس شدید بهم وارد نکرد + موتور سواری یه قسمت خنک شهر

 

نامبِر 8: 21 خرداد

کنسل شدن امتحان اصول و اینکه استاد به خاطر شرایط قرنطینه، به هممون 5 نمره میان ترم و داد

 

نامبِر 9: 22 خرداد

خبر خوشی که درمورد دوست کودکی شنیدم+ خنده های نصفه شبی با پرتو + متنی که درمورد جرج کلوید نوشتم

 

نامبِر 10: 23 خرداد

تموم شدن تطبیق کل این ترم نحو

 

نامبِر11: 24 خرداد

همون روزش ننوشتم، الان اصلا یادم نمیاد :/

 

نامبِر 12: 25خرداد

درست کردن یکی از دندونام، و اینکه جزء معدود دفعاتی بود که از بودن تو دندونپزشکی داشتم لذت میبردم (دکترش خیلی کاربلد و خوب بود و جوری برخورد کرده بود که نترسم)

 

نامبِر 13: 26خرداد

سوال آخر امتحان که به شکل معجزه گونه ای درست نوشتمش.

 

نامبِر 14: 27 خرداد

با wordup لغات زبان و کار کردن. 

 

نامبِر 15: 28 خرداد

با حنا هندی طرح حنا کشیدم، و برام طرح حنا کشید... 

 

نامبِر 16: 29 خرداد

متوجه شدم این ماه 31 روزه است و امتحانم یه روز دیرتر از وقتی که فکر میکردم برگزار میشه:)) 

 

نامبِر 17: 30 خرداد :

دایی اینا که اومدن خونه مون و بعد مدتها دیدیمشون.

 

نامبِر 18: 31 خرداد

صحبت کردن لذت بخش با خواهرهام

 

نامبِر 19: اول تیر

یک روز تلاش بدون استراحت های زیاد با وقت های تلف شده کم

 

نامبِر 20: 2 تیر

با حس خوب بلد بودن درسا، رفتن سر امتحان، جشن روز دختر ا. ا، تماس تصویری با الی

 

نامبِر 21: 3 تیر

صحبت تلفنی بامزه با خاله همسرم، مهمونی خونه آبجی بزرگه. طعم کاکائو. مسجد نزدیک خونه آبجی اینا

 

نامبِر 22 :4 تیر

معدل خوب پرتو 

 

نامبِر 23: 5 تیر

ناهار خوشمزه، بسته پستی کتابی که از سوره مهر سفارش داده بودم

 

نامبِر 24: 6 تیر

چت نصفه شبی با الهه و بلند بلند خندیدن

 

نامبِر 25: 7تیر

نماز صبح به موقع

 

نامبِر 26: 8 تیر

زودتر تموم کردن خوندن اولین دور درسی ک امتحان داشتم فردا

 

نامبِر 27: 9تیر

دوره لذت بخش و خواب جذاب سر صبحی+ استوری هایی که امروز گذاشتم و پیاده روی+ لباس زرد + مهمونی بعد از ظهری چایی با آبجی اینا

 

نامبِر 28: 10 تیر

تصمیم های جدید با ف. سین + انجام دادن کلی کار که فکر میکردم بیشتر طول بکشه

 

نامبِر 29: 11 تیر

دو تا از نمره ها اومد و واقعا خوشحال کننده بود

 

نامبِر 30: 12 تیر

برگشتن مامان اینا از سفر

 

نامبِر 31: 13 تیر

مهمونی خونه خاله همسرم. 

 

نامبِر 32: 14 تیر

با بچه ها دور استاد کاف ایستاده بودیم با فاصله های 2 متری، صحبت میکردیم. + تموم کردن دوتا از کتابایی که چندین روز بود داشتم میخوندمشون.

 

نامبِر33: 18تیر

تموم شدن امتحانا :)) + سوالهایی که خدا کمک کرد درست نوشتم

 

 

خداروشکر که 33 روز تونستم این چالش و بنویسم....دوستش داشتم. و لذت بخش بود

۱۶ نظر موافقین ۱۴ مخالفین ۰
پاییز

بیاید اینجا عزیزانم:) میخوام از تجربه های عصب کشی بگم.

یا من یَشفی المَرضی

ای آنکه شفا دهد بیماران را

 

پریروز بالاخره رفتم دندون پزشکی. و اون دندونی که بیشتر از همه خراب بود و عصب کشی کردم.

این دکتری که رفته بودم پیشش، بین جاهای دیگه ای که رفتیم هم هزینه اش بیشتر بود. اما کسی بود که کارها رو خیلی زود انجام میداد. کارش عالی بود. فرز و کاربلد...

و چون یکی از دوستانم معرفیش کرده بود، و از موادی که توی دندون به کار میبرد راضی بودن، از مواد هم یه تعریفی شنیده بودم . همه این موارد بود که من رفتم این دندون پزشکی.

عصب کشی دو کاناله، خیلی جاها تو یه جلسه تموم نمیشه بچه ها.

ترمیم، عصب کشی ، پر کردن و...

 

خب. بریم سراغ سایر تجربه هاش :

 

اول: فکر میکنم اگر وقتی میخواید برید پیش دندون پزشک، بالم لب بزنین بهتر از این باشه که هیچی نزنین. چون لبتون خیلی خشک میشه و شاید اذیتتون کنه

 

دوم: عصب کشی، وقتی بی حسی ای که به لثه تون تزریق کردن تموم بشه، درد داره. دردش خیلی شدید نیست. ولی کلافه کننده است. حس میکنین یه سری دیگه از دندوناتون هم خرابه. حس میکنین تو سرتون اکو میشه و حواستون و پرت میکنه. اما دردش، با قرض های ضد درد ( که احتمالا دکتر معالج تون خودش براتون تجویز میکنه) آروم میشه.

من از دو روز پیش تا الان، 4 تا ایبو پروفن خوردم. درد رو حدودا یک ربع تا نیم ساعت بعد خوردنش، آروم میکنه ( البته میدونین که برای افراد مختلف، تاثیری که میذاره متفاوته)

اما از اونطرف، آدم و شل و بی حال میکنه. من به شدت خوااابم میگرفت. و خوابیدن برام واقعا لذت بخش بود :)) ازون خواب هایی نبود که بیدار میشدم حس بدی داشتم. کلی هم خواب میدیدم. دیگه نمیدونم خواب راحت و خواب دیدن هم از عوارض جانبی ایبوپروفنه یا واسه شرایطیه که توش واقع شدم :))) منطقی تره که به خاطر شرایط خودم باشه

 

سوم: وقتی دندون رو پر میکنن ممکنه بین دندون پر شده و دندون های کناری هم مواد وجود داشته باشه. تا چند روز اول، نخ دندون که میکشید بین دندونتون باز میشه. نگران نباشید.

 

چهارم: اگر خیلی جای پر شده اش اذیت میکنه که زنگ میزنین از دکترتون میپرسید چه کنین. ولی اگر فقط یه مقدار احساس اضافی بودنش رو داشتید اشکالی نداره. به مرور زمان عادت میکنین و اون هم با توجه به دندونتون یکم تنظیم میشه.

ینی مثلا یکم سابیده میشه با توجه به جویدن غذا با اون دندون و...

 

پنجم: بعد که پرش کردید، حواستون بهش باشه. باهاش چیزای سفت نخورید. زودتر از دندون معمولی میشکنه.

 

ششم: درسته دندون پزشکی چیز لذت بخشی نیست برای خیلی هامون. یا میترسیم، اما حواستون باشه، وقتی دندونتون درد میگیره، حالتش خطرناکه. ینی یا به عصب رسیده یا نزدیک عصبه. پس حتما در اولین فرصتی که براتون مقدور بود برید دکتر بچه ها :( اگر نرید کار بیخ پیدا میکنه و امکانش هست مجبور شید اون دندون رو بکشید. و این واقعا دردناکه :(

بعد که کشیدینش بهترین تایم ایمپلنت کردن، تا شیش ماه بعده ( برای افراد مختلف متفاوته. بعضی ها به چهار ماه که میرسن لثه شون آمادگی پذیرش ایمپلنت رو داره. بعضی ها 6 ماه ... و شاید بیشتر و کمتر. تشخیصش با دکترتونه. ) اگر از تایم مناسب لثه و دندون خودتون بگذره، برای ایمپلنتش مجبور میشن جراحی کنن لثه رو. و تایم درمانتون بیشتر میشه . هزینه اش هم!

کلا سعی کنین کار به اینجاها نرسه! درد که گرفت پولتونو جمع کنین برید دندون پزشکی :)) هزینه عصب کشی، با جاهایی که ما رفتیم، نهایتش حدود 1 میلیون و نیم بود. قیمت های کمتر هم حتما میتونین پیدا کنین. امااا. ایمپلنت کمترین قیمتی که شنیدم حدود 3 میلیون و خورده ای بود.

و اینکه مسلما دندون خودتون بهتره :)

 

هفتم: اگر تا حالا آمپول دندون پزشکی رو تجربه نکردید، و ازش میترسید، بهتون میگم که این دکتری که من رفتم حتی اون آمپولش هم درد نداشت :)) ینی ممکنه طرف انقد بلده کار باشه که دردتون نیاد. اگر هم نباشه، یه درد حدود 5، 6 ثانیه ای داره به نظرم. ( ثانیه اش رو مطمئن نیستم. اما زیاد نیست. )

 

هشتم: گاهی دندونمون خرابه، اما به عصب نرسیده. به خاطر همین دردی حس نمیکنیم.

خرابی های سطحی، با دقیق مسواک کشیدن و نخ دندون کشیدن و اینها خوب میشه :) اما اگر خیلی سطحی نباشه و فقط به عصب نرسیده باشه، درمانش هزینه کمتری داره. خلاصه حواستون به دندوناتون باشه و هرچند وقت یه بار برید جلو آیینه نگاهشون کنین .

 

نهم: برای بچه هایی که ارتودنسی دارن، یا میخوان ارتودنسی کنن :

میدونین یکی از علت های گرفتاری الان من و خراب شدن دندونام چی بوده؟ بهداشت ضعیف دندونام تو زمان ارتودنستی... میدونین چند سال پیش ارتودنسی مو باز کردم؟ حدود 5، 6 سال پیش!! و تازه دارم خرابی هاشو میبینم.

موقعی که ارتودنسی دارید، درسته دندوناتون ( مخصوصا وقتی تازه دکتر سفت تر کرده و تازه ویزیت شدید) درد میکنه. اما باز حواستون بهش باشه. به هر زحمتی شده بهداشت دهان و دندانتون و تو اون زمان در سطح بالایی نگه دارید.

از خواهرتون بشنوید بچه ها. واقعا اگه برمیگشتم عقب، بهتر مراقبشون میبودم.

هی مسواک بزنین. بعد هر غذا. میدونین چرا؟ چون ممکنه با یک بار مسواک، یه جاهایی از دندونتون خوب تمیز نشده باشه. و دفعه های بعد اونها هم تمیز شه. از نخ دندون هم غافل نشید.

 

 

ببخشید خیلی طولانی شد :)

شبتون پرازیاد خدا. علی علی

 

 

پی نوشت:

اسم این پست، انتخاب شده نبود بچه ها :)) الله اکبر. خیلی جالبه که اسم ها انقدر متناسب با پست هام میشه.

۸ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰
پاییز

تجربه های گذشتنی | یک تجربه دو روزه

یا من لا یدوم الا ملکه

ای آنکه جز پادشاهی ات هیچ حکومتی پایدار نیست

 

 

+اسم خدا ابتدای این پست رو میشه اینجور ترجمه کرد که " ای آنکه جز پادشاهی ات هیچ چیز پایدار نیست"؟

اگر بشه بسیار مرتبط میشه با مطلبی که میخوام بذارم

 

 

میخوام یه موضوع جدید توی وبلاگم درست کنم. تجربه های خوش یا غمگینی که دارم. و مدتی که طول کشیده تا بگذره. 

 

توضیح تجربه:

امروز میخوام از تجربه گرفتگی عضله پشت کمر صحبت کنم

فکر کنین کمر رو چهار قسمت کنیم. قسمت بالا سمت چپ من به یک باره گرفت. آنچنان ک تکون نمیتونستم بخورم. 

نفس عمیق میکشیدم به زور باید جلوی جیغم رو میگرفتم. نفس عمیق حتی دردناک بود. بلند شدن و نشستن رو که اصلا نگم. مخصوصا اگر دراز کشیده بودم. خیلی مشکل بود بلند شدن. چون تو حالت درازکش بخوایم بلند شیم انرژی از کمر هم میگیره. 

 

کارهایی که کردم:

ماساژ با روغن زیتون، دوش آب گرم، بادکش همون ناحیه. با وسیله بادکش که ما داشتیم

 

مدت زمانی که طول کشید:

تقریبا دو روز

روز اول حتی شب درست نتونستم بخوابم. دررررد میکردا. بعد نمیتونستم به یک طرف بخوابم فقط. چون گردنمم خشک میشد این وسط :)) 

جابه جا شدن خیلی سخت بود. فرداش همچنان درد میکرد. شبش به زحمت کمتر از شب اول خوابیدم

و فرداش دیگه تقریبا حالم خوب بود

الان چند روز گذشته و کاملا میتونم جا به جا بشم. اما هنوز حساسه

 

همین :) 

 

۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
پاییز