زندگیِ دور و بر ما

کلبه جدید "پاییز و بهار"

۱۳ مطلب در شهریور ۱۳۹۸ ثبت شده است

بی حوصلگی ها

یا خبیر

 

بعضی وقتها جهان به نحو عجیبی ساکت میشود، هیچکس آنلاین نیست جواب پیام هایم را بدهد یا ری اکشنی به مطالبم نشان دهد، هیچ کس زنگ نمیزند، آنتن که برای خودش آن بالا، مدت هاست هی میچرخد و هی ضربدر قرمز میزند، هیچکس خانه نیست، اینجا که همیشه مطالبی که مینوشتم چند کامنتی داشت، حالا هیچی ندارد 
از آن طرف، به خاطر خواب بعد از ظهر -بدترین زمانِ خوابیدن، خوابِ حمقاء- سرم یک جورهایی گیج و منگ است هنوز، فکر درس های فردا را هم دارم (حوصله اش را؟ خیر) 
حس میکنم جایی توی مغزم، سی پی یو ای دارم که داغ کرده ولی نرم افزار خنک کننده اش را ندارم
مثل گوشی ام، که انقدر داغ است دارد حالم را بد میکند ....

20:33

 

۹ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
پاییز

ماندالا

یا جار المستجیرین

( ای پناه آنان که پناه جویند)

 

دوستایی که از وب قبلی منو دنبال میکنن میدونن که من اسامی اول مطالبم رو، به ترتیب از جوشن کبیر مینویسم.( البته مگر روزهایی که مفاتیحم که نشونش رو توی همون صفحه که آخرین اسم رو نوشتم گذاشتم، دم دستم نباشه)

به طرز قشنگ و تسلی بخشی، اسم ها متناسب با مطالب در اومده این چند وقت.

 

 

+ قول داده بودم عکس ماندالایی که تابستون کشیدم و بذارم. گفتم حداقل حالا که دو روز مونده تا تابستون تموم شه عمل کنم به قولم :)

 

 

 

 

+ وای. امروز به شکل عجیبی دلم میخواست با هیچکس حرف نزنم :)))

حتی استاد سر کلاس سوال میپرسید با اینکه جوابشو میدونستم، دلم میخواست جواب ندم :)) البته بازم یه جاهایی دیگه جواب میدادم!

یا وقتی یه چیز رو میگفتم، دیگران نمیشنیدن و توجه نمیکردن، دیگه تکرار نمیکردم.

 

 

+به شدت دلم میخواد حواسم پرت شه. به خاطر همین سعی میکنم برنامه های روزانه مو اضافه کنم.

 

+اسم خدا برای این پست :) خیلی قشنگه :)

 

+یه کتاب تخیلی از نائومی نوویک داشتم میخوندم. 400 و خورده ای صفحه. خوندم و تموم شد. هنوز یه سری کتابا نصفه است!

ینی من اون روزی که " دنیای سوفی" رو تموم کنم، باید یه سجده شکر به جا بیارم!

( دنیای سوفی و کآشوب نصفه هستن فعلا. کآشوب چند تا روایت بیشتر نمونده ها! نمیدونم چرا حسش نمیاد!)

 

 

لحظاتتون پرازیاد خدا. علی علی

 

(30شهریور)

 

پ.ن:

گاهی سیاه و غم زده، گاهی سپید و شاد

حالم، شبیه حالِ پریشانِ ابرهاست ...

 

پ.ن: پیام فرستاده: میشه یه سوال بپرسم؟ و من شدیدا تمایل دارم بگم نه :/ نمیشه :/

اما بعدش میخواد بپرسه چرا نارحت و اینطوری جواب دادم، حوصله این یکی و کمتر از حوصله جواب دادنه دارم!

و از سین نکردن بدم میاد! به نظرم رفتار صادقانه ای نیست.... هرچند خودم هم گاهی این کار پلیدانه رو انجام دادم! :))

۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
پاییز

خواب های عجیب چند لایه :))

یا صریخ المستصرخین

(ای فریاد رس فریاد کنان)

 

 

اون کیه که از 9 تا برنامه روزانه اش، فقط 4 تا رو انجام داده و داره به این فکر میکنه که کاش امشب زودتر خوابم بگیره تا شاید فردا زود بیدار شم؟! 

منم من!

 

 

+بعد از ظهر یه خوابی دیدم. چند لایه! تو خوابم چشمم و باز کردم، از اون حالت هایی برام پیش اومده بود که نمیتونستم بدنم رو تکون بدم. ( بعضی ها بهش میگن بختک)

بعد دوباره بستم. بازش کردم دوباره و سعی کردم دستم رو بیارم تا جلوی صورتم. آوردم اما چشمام دستم رو نمیدید. دوباره چشمم و بستم و سعی کردم ادامه خوابم رو بدم!

بعد بیدار شدم. داشتم واسه مامانم توضیح میدادم که مامان! یه خوابی دیدم که دستمو میاوردم جلوی چشمام، اما چشمام دستم و نمیدید.

بعد واقعا بیدار شدم متوجه شدم بیداری قبلم، تو خواب بوده. باز نمیتونستم دست و پامو تکون بدم و فکرم با سرعت سرسام آوری یه سری مطلب رو یادآوری میکرد.

چشمم و بستم هی میگفتم:« استغفرالله... اعوذ بالله من الشیطان الرجیم.» فکرا پراکنده شد. جون نداشتم که تلاش کنم باز دستمو تکون بدم. بیخیال شدم دوباره خوابم برد! ( لایه چندم!؟ واقعا نمیدونم کدوماشو جدا خواب بودم کدوماشو بیدار!)

بعد دیگه واقعا که بیدار شدم غروب شده بود. بابا اینا میخواستن برن مسجد. منم پاشدم باهم رفتیم...

 

 

_ وی انقدر عاشق دنیای خواب دیدن ها بود، حتی این خواب های گیج کننده چند لایه که معلوم نیست کجاش بیداری کجاش خواب را هم دوست داشت :)) _

 

+برم که برسم به آیتم پنجم برنامه :/ همین الان فکر میکنم بیخیال دوتاش شدم! یا حداقل یکیش رو که دیگه انجام نمیدم. چون مخصوص صبح بود و تموم شد!

 

 

+چننننند وقته باید برم انقلاب، یه کاری دارم و هی نمیشه... هیییی نمیشه! یا حسش نیست یا وقتش :/

۷ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
پاییز

روزمره _1_

یا حکیم

 

هم خیلی خسته ام، هم از اون حالت های افسرده طور دارم.

این کار تایپی که گفته بودم هم به خاطر اونجوری نوشته شدنش شده قوز بالاقوز. دلم واسه اون بنده خدا هم میسوزه. از دوستای خودمه.

انقدر شلوغه مطالبی که نوشته و انقدر دسته بندی نداره و منابع رو کامل ننوشته و.... که من همش رو تایپ کنم هم، دو برابر تایمی که من دارم میذارم رو خودش باید بذاره برا ویرایشش!

 

 

فردا و پس فردا تعطیل.

و من خیلی خوشحالم از این بابت.

 

 

از صبح زود برای کلاس بیدار شدن گفته بودم که بدم میاد؟ گفته بودم خیلی وقتا دیرم میشه و مث باز مدرسم دیرشد میمونم!؟ گفته بودم از این حالتم انقدر بدم میاد که قابلیت اینو دارم که وقتی دیر میشه کلا نرم!؟ و حالم از این اوضاع داره بهم میخوره و روش هایی که برای درست کردنش پیش رومه رو حتی امتحان نکردم و علاقه ای به امتحانش ندارم؟ زود خوابیدن مثلا! این فشاری که میاد روم هااا

تو تمام سالهای تحصیلم تقریبا این مشکل رو داشتم! نه تو کل سال، اما تو یه بخش هاییش چرا!

الان هم راستش راه چاره نمیخوام. از شدت حرصم از خودم اینها رو نوشتم!

 

 

"هنوز آلیس" رو دیدم مهناز خیلی خوب و قشنگ بود. ممنونم از معرفی :) ان شاء الله اگر تونستم تو یه پستی معرفی میکنم و نظرمو مینویسم.

میخواستم کتابشو اول بخونم. اما راستش نمیدونم چرا دلم خواست کلا کتابشو نخونم و فقط فیلمشو ببینم.

معمولاً اینطوریه که ترجیح میدم اول کتابو بخونم بعد فیلمو ببینم.

 

 

لحظاتتون پرازیاد خدا. علی علی

 

(27شهریور98.پاییز)

 

طاقچه پاییزی :

ای بی خبر از حال من

امروز کجایی؟

۵ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
پاییز

نفرتی که تو میکاری | انجی توماس

یا غیاث المستغیثین

 

 

این مدت نبودم. همش یه عالمه حرف تو ذهنم صف میکشید. حتی جمله بندی تو ذهنم بود برای نوشتن!

حالا که دارم مینویسم همه اون جمله بندی ها یادم میاد :)) هی تند پست میذارم حالا :))))

تازه موقع خوندن کتاب هایی که احتمال میدم بخوام بهتون معرفی کنم، سعی میکنم نکات ریزی که دوست دارم بهتون بگم رو یه گوشه ذهنم نگه دارم

بعد فکر کنین این مدت که چند تا فیلم دیدم و چند تا کتاب خوندم چقد نکته تو ذهنمه!

آنچنان میگم نکته انگار درسه! آماده برای نوت برداری باشید فرزندانم :)))

 

 

من تبلیغ های این کتاب رو، همزمان با "همه چیز همه چیز" دیده بودم.

از اون جایی که هر دو فیلمش هم ساخته شده و در هر دو شخصیت اصلی یک دختر سیاهپوسته، و عکس روی جلد هر دو عکس بازیگرشونه، کمی با هم اشتباه گرفته بودم.

بعد جالب اینجاست که من فقط خلاصه " نفرتی که تو میکاری" رو خونده بودم و از " همه چیز همه چیز" فقط عکسشو دیده بودم!

تو خلاصه ای که خونده بودم نوشته بود در مورد ظلم به سیاهپوست هاست. یه پلیس سفید پوست، یه جوون سیاهپوست بیگناه رو میکشه. بعد دوستاش تظاهرات اعتراض آمیز میکنن و اینا.

بعد حالا همه چیز همه چیز!! :))) کلا یه داستان عاشقانه ملو بود به نظرم(mellow = دلپذیر، مهربان، نرم)

فک کنین کلِ زمانی که داشتم فیلمش رو میدیدم، انتظار داشتم یکی بزنه دختره رو بُکُشه! :)))

 

 

اندر حکایات فیلم و کتاب!

اگر تصمیم به آگاه شدن(!) از این داستان شدین حتماً ( با تأکید زیاد!) اول کتاب و بخونین.

یعنی قشنگی های کتااااابش :) به نظرم فیلمش یه قسمتایی که داستان رو له کرد اصلا! حالا در ادامه در مورد فیلمش هم میگم:)

اول پست بگم که ادامه اش، خیلی اسپویل داره. به نظرم اگه اول کتاب رو بخونید و بعد برگردید پستم رو نگاه کنین، شاید جالب تر باشه براتون

 

 

خلاصه ماجرا رو که گفتم

میرسیم به نکات ریزی که به نظرم اومد:

1:طنز های کوچیک، حتی اگه کتاب طنز نباشه و مثل این کتاب کلیت ژانرش جدی باشه، باز قشنگه :) اتفاقا از نظر من قشنگ تر از حالتِ لنگ زدن عمدی دلقک طور برای خندوندن مردمه!

یه سری کتابا، طنزشون یه مدلیه انگار به زور میخوان قلقلکت بدن، و نمیتونن! و تو همش میگی کسی به نویسنده به این بیمزگی نگفته که اگر بلد نیستی طنز ننویس تو کتابت؟!

اماااا تو این کتاب، شما با طنز هایی که شاید واقعا بخندونتتون یا لبخند به لبتون بیاره رو به رویید.

 

 

2: بنیاد خانوادگیِ قشنگی که سیاهپوست ها داشتن خیلی دوست داشتنی بود. آدم باهاشون احساس امنیت میکرد.

 

3:تا یه مدت بعد از کتابش، همش ظلم های نژاد پرستانه  جلوی چشمم بود.

دردناکه واقعا

 

4: عشق استار به کفش ها، توجه به جزئیات داستان و قسمت های احساسی قیام و نگرانی های مادرشون و حرف شنوی بچه ها از مادرشون، تو کتاب خیلی خیلی بهتر از فیلم به تصویر کشیده شده

 

5: من کتاب انتشارات نون رو خوندم. ترجمه واقعا خوب و روون و دوست داشتنی بود. و عاشق این بودم که تو پی نوشت هایی که اسامی رو به لاتین نوشته بود، گفته بود این اسم خانمه یا آقا! تو بعضی کتابا برای تشخیص خانم یا آقا بودن طرف دچار اشتباه میشم گاهی :)) و اینکه میلاد بابانژاد و الهه مرادی دومین اثریه که باهم ازشون خوندم. کارترجمه نقص ستارگان بخت ما رو هم باهم انجام داده بودن. ترجمه اون هم روون و قشنگ بود.  واقعا زوج ترجمه ای خوبی هستن :))

 

6: روی جلد کتاب، جایزه هایی که گرفته هم که معلومه :) تازه بهترین کتاب سال گود ریدز هم شده بوده. پشت کتاب نظر جان گرین و چند تا آدم مشهور دیگه هم در مورد کتابش هست. تازه یه چیز جالب ناک تر! اینکه کتابی به این قوی ای، اولین اثر انجی توماس عه

 

میریم سراغ فیلم :

 

اولا که خیلی قسمت هاش، با چیزی که تو کتاب بود متفاوت بود و این منو حرص میداد. داستان به این قشنگی:/ حق نداشت توش هرجور دلش میخواد دست ببره به نظرم :/

 

دوما: استار خیلی بامزه بود بعضی وقتا. موهاش که اونهمه بافته شده بود... مغز سرشون درد نمیگیره ؟! من بافت آفریقایی رو "میبینم" حس میکنم به سرم فشار میاد! یه مدت طولانی چطور تحملش میکنن؟

 

سوما: هیلی، چهره جالبِ توجهی داره. و مایا خیلی چهره اش ماسته :)) اونجایی که هیلی و استار دعواشون شد خیلی تو فیلم مسخره بود. تو کتاب انقد خوشگل به تصویر کشیده بود که کیف میکرد آدم. تازه به خاطر دعواشون تو کتاب اخراج چند روزه شدن. تو فیلم هیچی به هیچی! و گریه هیلی هم انقد مصنوعی بود که اصلا دوس نداشتم ببینمش :/

 

چهارما: نامزد استار، تو فیلم خیلی نقش بی مزه و ترسو طوری داشت. تو کتاب خیلی بهتر بود. توی فیلم مصنوعی و مسخره بازی میکرد. ازش بدم میومد. تازه! اینم یه تفاوت فاحش با کتاب داشت! اونم اینکه یارو تو کتاب اومد پا به پای اینا جنگید! تو فیلم تا بهش گفتن تو برو فلانی رو برسون رفت، دیگه هم برنگشت :/ چراااا اینکارو میکنین با شخصیت اصلی؟ :/ جا نداره بهتون بگم چتونه؟!

 

پنجما: جزئیات اعتراضشون، خوب نبود تو فیلم.

 

ششما: اتاق استار تو فیلم فک کنم استثناً از اتاقش تو کتاب قشنگ تر بود. خیلی دوسش داشتم.

 

 

حالا با همه اینها! توصیه میکنم اول بخونین، البته بعدش هم اگه خواستید ببینید :)) من با اینکه انقدر به فیلمش انتقاد داشتم، اما نگهش میدارم. شاید بعدا بازم ببینمش:))

 

فکر کنم این آخرین پست امروزم باشه.

شبتون پر ازیاد خدا. علی علی

 

(دومی، 25شهریور98.)

۳ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
پاییز

ویلت| شارلوت برونته ... و دیگر چیزها :))

یا مجیب

 

 

کلاسا امروز شروع شد.

بعد کلاسا هم خسته رفتم خونه، دوباره خسته رفتم باشگاه! چون حدود نیم ساعت بینش وقت داشتم فقط که اونم به ناهار خوردن گذشت!

دوباره تابستون تموم شد و دوران بدو بدو ناهار بخور باشگاهمون دیر شد رسید!

این مکالمه ی بدو بدویی، چیزیه که هربار باشگاه داریم پرتو می ایسته بالاسرم و به لحن و شکل های مختلف میگه

 

ورزش هم سنگین بود. بعد هم شروع کردم یه تایپ جدید.

این یکی انقدر نامنظم نوشته و بدخط، که این فصلش تموم شد دوست دارم بهش بگم فصل بعدو به من نده!

4 صفحه تایپ کردم فرسایش روحی واسم به وجود آورد!

 

 

+دیشب ویلت رو تموم کردم :))

باید بگم نسبت بهش حس خوبی داشتم. خصوصا طی مدتی که میخوندمش

لوسی اسنو ی درک کردنی و قشنگِ من. با افسردگی های قابل پیش بینی و تنهایی هاش، با شادی هایی که یکدفعه قلبش و پر میکرد :)

و مهناز عزیزم! مرسی از معرفی های فیلم و کتاب قشنگت! یعنی به خاطر من هم که شده باید همینطور به معرفی هات ادامه بدی! انقدر که معرفی ها و حس هات در مورد کتاب و فیلم ها با من شباهت داره :) و انقدر که خوندن و دیدن چیزایی که میگی رو دوست دارم:)

و یه چیزی!

مهناز جانم فکر میکرد که من از آقای امانوئل  خوشم نمیاد. باید بگم خیلی دوسش داشتم! :)) در کمال تعجب :))

البته تا یه جایی از کتاب، واقعا ازش بدم میومد. ولی وای. اون کول بازی های آخرش و کارای جنتلمن طورش :)) اون مدرسه :)) وای :))

و از خوشگل ترین قسمتای کتاب، اونجاست که آخرش داره با لوسی حرف میزنه، قضیه مدرسهرو میگه. بعد بازخورد لوسی ... تا آخر اون صفحه :)

 

و اما!

نظر شخصی من اینه که خواهران برونته افسردی داشت. البته نه حاد و شدید. اما یه خورده رو داشتن. به نظرم دختر های شادی نمیان!

نظرم در مورد امیلی و شارلوت که چنین است!

خلاف نظرم در مورد جین آستین! که به نظرم دختر شاد و سرزنده ای بوده. شاید تا حدودی شیطون. با چشم هایی که برق قشنگی داره!

به جین آستین یه حس خاصی دارم انگار دوستمه :))

 

 

+چند روزی میشه که چون کارهام یکم بیشتر و توهم شده، برنامه روزانه مینویسم.

البته که خوندن و دیدن " 5 قدم فاصله" بی تاثیر نبوده :))

به هرحال! میخواستم بگم جزء برنامه های امروزم نوشته بود: پست گذاشتن توی وب:) انقد که دلم تنگ شده بود :)

 

 

لحظاتتون پر از یاد خدا.

علی علی

(25 شهریور98. پاییز.ن)

۴ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
پاییز

شاید موقت

یا دلیل المتحیرین

(ای راهنمای متحیران)

 

 

دلم میخواد دهه اول محرم و فقط برم عزاداری.

و همش مجبور نباش به کارهایی که دارم فکر کنم!

 

 

فصل دوم اون پایان نامه که گفته بودم رو آورد. باید تا 24 ام تمومش کنم. کتابای کتابخونه تا 24 ام مهلت داره. و همون روز کلاس های ترم جدید شروع میشه:/

 

 

جای پشه خوردگی های آخر، اون حس خارشش که تموم شد، دوباره 10 تا خوردگی جدید :/ ینی دیگه حالم داره ازشون بهم میخوره :/

۴ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰
پاییز

کتاب ها...

یا مُحیل

(ای متصرف در عالم)

 

آخرین بار که رفتم کتابخونه، کتاب "شب هفتمین بدر" که براتون معرفی کردم و "جزء از کل" رو برگردوندم

جزء از کل رو، چند صفحه خوندم نه تنها از خودش دفاع نکرد، که به شدت میگفت منو نخون. منو نخون! منم چون اصلا جذبش نشده بودم بدون خوندن برگردوندمش.

ایستادم برای انتخاب کتاب.

ویلت رو مهناز عزیزم معرفی کرده بود. که گرفتمش. کتاب " نفرتی که تو میکاری" رو دفعه قبل تصمیم داشتم بگیرم که پیداش نکردم فکر کردم یک نفر دیگه گرفته و هنوز برنگردونده

این دفعه تو یه قفسه دیگه یافتمش :)) و خب، این رو هم گرفتم.

یه کتاب دیگه رو هم گرفتم که ببینم به اندازه تعداد صفحاتِ زیادش میتونه از خودش دفاع کنه؟ 1000 و خورده ای بود.

هردفعه تصمیم داریم اول بریم سالن مطالعه، چند تا کتاب انتخاب میکنم. اونی که مطمئنم تصمیم به خوندنش دارم رو که میذارم کنار ببرم با خودم خونه. بین اونها که شک دارم، از اونی که شک ام بهش بیشتره شروع میکنم به بررسی.

ایندفعه هم این کتاب 1000 صفحه ای رو اول شروع کردم. ببینم اگه تا 50 صفحه خوندم و نتونست به اندازه 1000 صفحه از خودش دفاع کنه، نگیرمش.

اگه گفتید کتابش چی بود؟!

" دختری به نام نل " !!

انقدر با دیدن اسمش ذوق کرده بودم. آیا میدانستید که این داستان رو چارلز دیکنز نوشته؟! من نمیدونستم.

تا به حال هیچ کتابی از چارلز دیکنز نخوندم. اما قلم خوب و جذابی داره.

اون تعداد صفحه ای که خوندم، میتونست به اندازه 500 صفحه منو جذب کنه. اما تعداد صفحات واقعا زیاد بود و من تا آخرِ تعطیلات تابستونه ام وقت چندانی ندارم. کتاب های زیادی تو صف دارم. بنابراین فعلا بیخیال خوندن دختری به نام نل شدم. اما فکر کنم اگر بخونین، از خوندنش لذت ببرید. من کارتونش رو هم دقیق ندیدم و نمیدونم قضیه از چه قراره. ولی آهنگش رو یادمه. و اون نون هایی که نل میخورد :))

 

 

+اول شروع به خوندن " نفرتی که ..." کردم.

اوایلش نه زیاد. اما از یه جایی به بعد واقعا جذاب و خوب پیش رفت. و اگه تو همین پست معرفیش کنم حیف میشه به نظرم.

ان شاءالله یه عکس خوب بگیرم ازش، بعد مفصل معرفی میکنم.

 

+حالا در حال خوندن "ویلت" هستم. کتابی که کتابخونه داشت، کتابی خیلی قدیمی بود. با فونت کوچک و خوانش سخت.

نمیدونم قدیما اعتقادی به ویرایش نداشتن؟ کتاب هایی که ویرایش ضعیف تری دارن تو قدیمی هایی که خوندم انگار بیشتر از جدیدی ها بود.

تو ویلت یه جاهایی اسم طرف رو نوشته، بعد دو پاراگراف جلو تر یه جور دیگه اسمش رو نوشته. مثلا اول گفته آقای هوم (home) دو پاراگراف پایین تر نوشته آقای هم فلان کار رو کرد ...

اما تا اینجایی که خوندم ازش لذت بردم. و ان شاءالله این کتاب رو هم جداگانه معرفی میکنم.

اولین کتابیه که از شارلوت برونته دارم میخونم. و به نظرم قلمش با امیلی متفاوته. قلم شارلوت بیشتر به جین آستین شبیهه

از امیلی بلندی های بادگیر رو خوندم . به نظرم رمان سرد و تا حدودی تمامش با گرد غم پوشیده بود. اما شارلوت نه. مثلا تو همین ویلت، لوسی یه جاهایی خوشحاله، یه جاهایی دلش میگیره. بعد خیلی جالبه که علت های دل گرفتگی اش مثل ما، معمولیه! مثلا هوا انقد ابری بوده دلش گرفته .

 

 

+همزمان با ویلت، دارم دوتا کتاب دیگه هم میخونم. کآشوب و دنیای سوفی!

بله دنیای سوفی هنوز تموم نشده :))

از اون موقع که شروع کردم تا الان، از 600 صفحه هنوز 267 صفحه خوندم!

کآشوب رو خیلی ها معرفی کرده بودند. اما معرفی فاطمه رو که دیدم، بیشتر مشتاق به خوندنش شدم.

 

 

+حساب کردم اگر روزانه حدود 23 صفحه سوفی بخونم، تا شروع مهر تموم میشه :)))

 

 

+در کمال مسرت ، استاد فلسفه این ترم، استاد کاف عزیزمه :)

 

 

+انتخاب واحد ها تموم شد و 24 ام کلاسا شروع میشه. از همین الان عزا گرفتم! من هنوز آمادگی ندارم. و دوست ندارم صبح زود پاشم!

 

 

+حسینیه نزدیک خونمون، از نماز صبح یه مراسم زیارت عاشورا خوانی دارند. حدودای7 سخنرانی شروع میشه و بعد هم روضه. آخر سر هم صبحانه میدن.

خدا رو هزار مرتبه شکر تونستم سه روز و برم. ان شاءالله فردا هم بتونم برم.

 

 

لحظاتتون پرازیاد خدا. علی علی

 

(14 شهریور ای که تمام شده! 1 ساعت از ورود مان به 15 شهریور گذشته . پاییز.ن)

۶ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰
پاییز

دیروز گرچه سخت، امروز هم گذشت ...

یا مُقیل

(ای درگذرنده)

 

 

داشتم به شروع ترم جدید فکر میکردم. دوباره مراحلی از اندوه رو پشت سر میذارم به خاطرمسائلی و یه سری  شرایط جدید

داشتم فکر میکردم که دوست ندارم بچه ها غمگین ببینن منو

و به برخورد های احتمالی خودم فکر میکردم

یادم افتاد چند وقت پیش رو. صبح هایی که با تپش قلب افتضاح بیدار میشدم. همش دعا میکردم این آخریش باشه. فکر میکردم همین روزها قراره بمیرم انقد که بد میگذره.

بعد میدونین چی شد؟

من نمُردم...

و گذشت....

این که میگن بعدا برمیگردید به اون روزها نگاه میکنین و میگید واسه چه چیز مسخره ای نارحت بودم، و بهش میخندید، برای من صادق نبود

امروز که یاد اون موقع افتادم خدا رو برای گذشتنش شکر کردم. اما چشمم پر از اشک شد.

شاید آدم بعضی چیزا رو وقتی برمیگرده بخنده بهش.

اما به نظرم بعضی غم ها، اثرش انقد عمیقه که شاید بعدها دیگه بهشون فکر نکنی، اما اگر به یادش بیفتی، باز هم اون دردش رو یادت میاد

 

 

سعی کردم ذهنم و سریع پراکنده کنم تا بیشتر به اون حالم فکر نکنم. میترسیدم باز هم پیش بیاد

هر شب کابوس. هر صبح تپش قلب. همش گریه .....

واقعا فکر میکردم حالم همیشه همینقدر بد میمونه. اگر هم انقدر بد نمونه، دیگه به حالت عادی برنمیگردم. همیشه یه جا تو قلبم خالی میمونه و دیگه نمیتونم عمیق بخندم.

 

حالا بهتون میگم:

اگه حالتون بده، میگذره.

نه از این گذشتنای الکی.

دنیا باز هم بهتون دلخوشی هاشو نشون میده

شما بعد ها بازم از ته دل میخندید

و اون غم، قدیمی تر میشه. انقدر قدیمی میشه که اختیارش رو به دست بگیرید، و بهش کمتر فکر کنید

 

۳ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
پاییز

نقد و نظر فیلم tumhari sulu

یا قبیل

 

 

سلام :)

 

در مورد این فیلم توی وب مهناز  درموردش خونده بودم. جذبش شده بودم ( همچین میگم انگار فرقه ای، چیزیه :)) )

در طرحِ دوشنبه سوری همراه اول (:دی) که اینترنت داد بهم، این فیلم رو با یه کارتون که یه نفر دیگه معرفی کرده بود دانلود کردم.

در راه رفتن به سفرمون، شروع کردم به دیدنش.( در راه برگشت هم که گفتم داشتم کتاب میخوندم :)) همچین مفید استفاده میکنم از مسیر های رفت و برگشت :)) )

 

 

اول خلاصه:

سولو که توسط خانواده و مخصوصا خواهر های دوقلو اش ، به خاطر فعالیت هایی که داره و شغل نداشتنش تحقیر و ریشخند میشه، تصمیم میگیره جایی کار کنه

یه بار تو یکی از مسابقه های رادیویی برنده میشه. برای گرفتن جایزه اش باید بره به ساختمونِ رادیو

اونجا یه اطلاعیه میبینه که میخوان گوینده رادیو جذب کنن . پیگیر میشه و بالاخره جریاناتی پیش میاد، که توی رادیو مشغول به کار میشه.

و ادامه ماجرا.

 

حالا، نظرات من :)

اولا که کارش تو رادیو، از نظر فرهنگ اسلامی، کار صحیحی نبود. معلوم بود با عرف جامعه هند هم سازگار نیست. و خب واقعا کار خوبی نداشت.

اما خود سولو، بازیگر بامزه ای بود و اینکه سر همه چیز میخندید، من رو یاد خنده های خودمو بهار مینداخت . قبلا همینقدر راحت میخندیدیم به همه چی

جواب هایی که به سوال های مردم هم میداد خوب بود البته. اما خب دختر خوب! وقتی میبینی همچین حرف زدن یه همچون تاثیری میذاره، درست نیستش دیگه! داری اشتباه میزنی داداچ!

 

یه نکته دیگه ای که وجود داشت، قضایایی بود که برای سولویی که حالا کار داشت به وجود می اومد.

دقیقا چند وقت قبل یه صحبتی داشتیم میکردیم با چند تا از آشناهامون در مورد خانوم های شاغل.

اونی که مخالف بود، دلیلش این بود که خانوم وقتی دستش بره تو جیب خودش دیگه اصلا حرف شنوی نداره و خودشو از همه بالاتر میبینه. و دیگه به زندگیش نمیرسه وقت چندانی هم برای کارهای خانوادگی نداره. علاوه بر اینکه اعصابش بیشتر از وقتی که کار روی دوشش نیست، خرده

توی این فیلم هم، مشکلاتی که برای سولو به وجود میومد از همین دست بود.

زود عصبانی میشد. دیگه با همسرش وقت نداشت بگه و بخنده. از بچش غافل شده بود. نمیتونست به کیفیت سابق به زندگیش برسه ، همسرش هم به خاطر نوع کارش ازش ناراضی وناراحت بودو...

 

تا یه جایی، موافقم با این ایراد ها. بله! خانم شاغل مثل خانومی که خانه دار هستش، برای رسیدن به خونه وقت نداره. خسته تر هم هست. اینکه ممکنه عصبی تر بشه و آستانه صبرش هم کم بشه بله! این هم وجود داره.

خب بالاخره هرکسی یه آستانه صبری داره. وقتی میری سر کار یه قسمتی از این آستانه رو استفاده میکنی. خب مقدار کمتریش به خونه میرسه دیگه.

خلاصه که این موضوع جزء موضوع های بحث برانگیز طبقه بندی میشه.

البته که خب یه سری کارها، لازمه. مثلا خانومی که سرپرست خانواده است، مجبوره کار کنه. یا کسی که شغل خاصی داره که دیگران نمیتونن مثل اون بدرخشن، بله! مجبوره کار کنه. اما برای بقیه افراد که اوضاع معمولی دارن و خیلی زیاد به پولش نیاز ندارن، واقعا رفتن تو یه سری کارها به نظرم شایسته نیست. یه کاری که بزرگواری و خانومی یه خانم رو خدشه دار نکنه منظورم نیست البته .

 

توصیه خاصی به دیدن یا ندیدنش ندارم.

و همین :))

 

 

یاعلی

 

۵ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
پاییز