زندگیِ دور و بر ما

کلبه جدید "پاییز و بهار"

۲ مطلب در خرداد ۱۴۰۲ ثبت شده است

چشم هایش شروع واقعه بود:))

یا نور

 

تازگی ها، توی شروع متن هام، به مشکل بر میخورم. منظورم یه حسن شروع و یه جرقه ابتدایی خفنه. وگرنه که میشه با « سلام، خوبید؟ یه مدته دارم به فلان چیز فکر میکنم» متن های متعدد و زیادی رو شروع کرد.

نوشتن وسط متن و اختتامیه خفنش برام راحت تره. منظورم از خفن رو هم که باید بگم :« جوری که خودم از نتیجه کار راضی باشم، یا حداقل حین نوشتنش حس کنم اوکی، این همونیه که میخواستم بگم!» یه وقتا آدم حین نوشتن از متنش راضیه. ولی تموم که میشه و دوباره باخوانی میکنه با خودش میگه این چی چیه نوشتم واقعا! :))) مثل نگاه کردن یه کل منسجم، از دور... تو کارهای مختلفم همینه. گلدوزی، آشپزی ، درس خوندن و....

 

مثلا تو تصور کن، شروع میکنی به درس خوندن. به هر بخشی که میرسی میگی اوکی، اینو فهمیدم. میری سراغ بعدیا. ولی نهایتا کل منسجم رو اگر نگاه نکرده باشی، باختی :)) باید بعد خوندنشون به شکل منسجم کل مطالب رو نگاه کنی و در کنار هم بسنجی و شباهت های مطالب برات آشکار بشه و بتونی تفاوت ها رو در بیاری و سر امتحان به اون حضور ذهنی برسی که با دیدن هر سوال، متوجه بشی این واسه کدوم بخشه.

و مثال های متفاوت دیگه :))

 

خلاصه این مدت هی مطالب مختلف میاد تو ذهنم، تو ذهنم باهاتون در موردش حرف میزنم، ولی نقطه شروع نداره حرفام :)) وسطشم همش:))

 

 

همین باشه فعلا تا من برم نقطه شروع برای گفتنی های توی کله ام پیدا کنم :)

یا اگه نشد با « میدونی؟ داشتم به این فکر میکردم که...» شروع کنم :)))))

 

علی علی

 

 

عیدتون حساااابی مبارک :))

 

پ.ن: عنوان رو فقط به خاطر لفظ « شروع» انتخاب کردم:)))

 

۲ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰
پاییز

جین در فانوس تپه + تمامی حقوق محفوظ است

یا من لا یبعد عن قلوب العارفین

ای که دور نیستی از قلوب عارف ها

 

 

حس میکنم بعد از دو قرن، رسیدم این چند روز درست و حسابی کتاب بخونم:))

فیلم رو راستش همچین هم رها نکرده بودم . ولی حس مطالعه ام ، یه جایی در پستو های ذهنم قایم شده بود و هرچی کتاب ها رو میذاشتم جلوی چشمم، پیدا نمیشد :))

تااا اینکه رفتم نمایشگاه کتاب!

دو تا از کتابای مونتگمری که نخونده بودم و خریدم. ( فقط همین دو تا و دوتا کتاب کودک! همین!)

و با « جین در فانوس تپه» تونستم حب مطالعه رو « دالی» کنم :)))

 

کتاب عالی ای بود. توصیفات مونتگری ، من رو عاشق جزیره پرنس ادوارد کرده:) بدون اینکه ببینمش:) حال و هوا و پوشش گیاهیش منو یادِ شهرِ شمالیِ زیبام میندازه و آنچنان دلتنگ میشم که حس تنگی نفس میکنم تو خونه های بی درخت و کم جای تهران خودمون :(

 

 

کتاب بعدی، « تمامی حقوق محفوظ است» بود. یک کتاب آخر الزمانی که انقدر در موردش حرف تو سرم زیاده نمیدونم از کجاش بگم!

 

ماجرا از این قراره که نظام سرمایه داری تا حدی پیش رفته که بالای شهر، گنبد درست کرده تا هوا و فضا ایزوله باشه و از آسیب آفتاب مستقیم به دور باشن

و

توی این جهان، بعد از 15 سالگی، همه افراد دستبندی به دستشون بسته میشه که موظفه تماااام کلمات و حرکاتشون رو محاسبه کنه و به ازای هر کلمه مجبور باشن پول پرداخت کنن.

وای  فای و تبلیغات و زندگی مجازی، تمام زندگی مردم رو گرفته، غذا ها و خوراکی ها در حقیقت چیزهاییه که ببا پرینتر های سه بعدی پرینت گرفته شده و با جوهر خوراکی خاصی، قابل مصرف شده.

 

حین خوندنش همش حس میکردم باید حواسم به کلماتی که به کار میبرم باشه تا بهای سنگینی مجبور نباشم بدم :))

 

حالا داستان ما، درمورد اسپت عه. که تصمیم میگیره تو تولد 15 سالگی که تازه دستبند به دستش بسته میشه، دیگه صحبت نکنه. هیچ قانونی رو نمیپذیره و سکوت میکنه. این تبدیل میشه به یه جنبش اعتراضی که دونه دونه نوجوون های 15 ساله بهش ملحق میشن و در نهایت همه مقابل این سیستم ضد آزادی بیان می ایستن.

جالب بود ولی انتقاد هایی داشتم بهش.

کل داستان توی دو فصل آخر به یک باره و با سرعت خیلی زیادی جمع میشه

یه جاهایی ارزش سکوت اسپت رو درک نمیکردم واقعا! آدم باید سبک و سنگین کنه! باید ببینه اولویتش چیه! واقعا سم اولویتش نبود؟؟ همونجا که برای سم حرف نزد ، قلبم انقدر شکست که دیگه نتونستم از این کتاب به عنوان یکی از بهترین کتاب های امسال نام ببرم.

 

+ این روزها ریپلای 1988 رو میبینم و واقعااا عالیه.

 

علی علی

۴ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
پاییز