زندگیِ دور و بر ما

کلبه جدید "پاییز و بهار"

۱۵۴ مطلب با موضوع «خاطرات» ثبت شده است

چشم هایش شروع واقعه بود:))

یا نور

 

تازگی ها، توی شروع متن هام، به مشکل بر میخورم. منظورم یه حسن شروع و یه جرقه ابتدایی خفنه. وگرنه که میشه با « سلام، خوبید؟ یه مدته دارم به فلان چیز فکر میکنم» متن های متعدد و زیادی رو شروع کرد.

نوشتن وسط متن و اختتامیه خفنش برام راحت تره. منظورم از خفن رو هم که باید بگم :« جوری که خودم از نتیجه کار راضی باشم، یا حداقل حین نوشتنش حس کنم اوکی، این همونیه که میخواستم بگم!» یه وقتا آدم حین نوشتن از متنش راضیه. ولی تموم که میشه و دوباره باخوانی میکنه با خودش میگه این چی چیه نوشتم واقعا! :))) مثل نگاه کردن یه کل منسجم، از دور... تو کارهای مختلفم همینه. گلدوزی، آشپزی ، درس خوندن و....

 

مثلا تو تصور کن، شروع میکنی به درس خوندن. به هر بخشی که میرسی میگی اوکی، اینو فهمیدم. میری سراغ بعدیا. ولی نهایتا کل منسجم رو اگر نگاه نکرده باشی، باختی :)) باید بعد خوندنشون به شکل منسجم کل مطالب رو نگاه کنی و در کنار هم بسنجی و شباهت های مطالب برات آشکار بشه و بتونی تفاوت ها رو در بیاری و سر امتحان به اون حضور ذهنی برسی که با دیدن هر سوال، متوجه بشی این واسه کدوم بخشه.

و مثال های متفاوت دیگه :))

 

خلاصه این مدت هی مطالب مختلف میاد تو ذهنم، تو ذهنم باهاتون در موردش حرف میزنم، ولی نقطه شروع نداره حرفام :)) وسطشم همش:))

 

 

همین باشه فعلا تا من برم نقطه شروع برای گفتنی های توی کله ام پیدا کنم :)

یا اگه نشد با « میدونی؟ داشتم به این فکر میکردم که...» شروع کنم :)))))

 

علی علی

 

 

عیدتون حساااابی مبارک :))

 

پ.ن: عنوان رو فقط به خاطر لفظ « شروع» انتخاب کردم:)))

 

۲ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰
پاییز

بعد از دو قرن و اندی...

در مدتی که نبودم:

 

دخترکم به دنیا اومد و حالا نزدیک 5 ماهشه!

چالش ها، بالا ها، پایین های زیادی رو پشت سر گذاشتم. 

و نوشتنم نمیومد!

 

حقیقت میدونید چیه؟

اینکه وقتی آدم یه مدت یه جایی نمینویسه، برگشتنش به نوشتن سخت میشه. 

 

قبلا گفته بودم که من علاوه بر اینجا، یه کانال عمومی تو بله دارم و یه کانال خصوصی. یه دفترچه هم دارم که یادداشت و خاطرات روزمره مینویسم توش. حس کردم اینکه تو همشون دارم مینویسم، از کیفیت نوشته ها کم میکنه. سعی کردم یه مدت، نوشته ها و مطالبم رو توی سر خودم نگه دارم. سر ریز کردن زیادی احساسات موجب بی کیفیت و دم دستی کردنشون میشه و من نمیخواستم تمام تجربه ها و خاطرات این روزها، دستمالی تعریف کردن های زیادی و روده درازی های بی خود بشه. و به جاش از اون طرف بوم افتادم! وقتایی که مطالب فاخری هم به ذهنم میرسید، انقدر که ننوشته بودم دیگه وبلاگم باهام قهر کرده بود و نوشتنم نمیومد!

 

در حقیقت محیط هر کدوم از این جاهایی که مینویسم باهم فرق داره و هر کدوم الزامات خودش رو داره 

کانال خصوصی بله، مخصوص خواهر هام و دو تا از دوستامه، کانال عمومی مخصوص مطالب فاخر و گاهی یه جمله ای و کار فرهنگی طوره و مخاطب عمومی داره(البته اکثرا آشناهای خودمن) دفترچه یادداشتم، خاطراتیه که حس میکنم باید حتما با جزئیات بگم تا فراموش نشده... قسمت هایی از جزئیات هر روز که بهش چنگ میزنم تا تو روزمرگی فراموش نشه... و اینجا جاییه که تقریبا اکثر مخاطبین(احتمالا بجز خواهرم) منو نمیشناسن و میتونم از این آپشن ناشناس بودن استفاده کنم و فارغ از چیزهای مختلف، تریبون حرف هایی که دلم میخواد زده بشه رو داشته باشم.

هرچند برای من زیاد تریبون محسوب نمیشه:)) چون اونقدر فرصت نکردم براش وقت بذارم و مخاطب به دست بیارم. بیشتر یه جمع صمیمی و جمع و جور از رفقای مجازیه:))

 

و همین!

فقط اومده بودم بگم دوباره سعی میکنم به وبلاگ برگردم:))

 

۷ نظر موافقین ۸ مخالفین ۰
پاییز

گذر از اندوه

یا سریع الحساب

 

 

سلام...

 

امروز همسر یکی از دوستان ، تصادف کردن و فوت شدن. خیلی خیلی نارحت شدم و تصمیم گرفتم در مورد موضوعی که بعد از این جور حوادث ناگوار منو درگیر میکنه حرف بزنم.

 

+ بعد همچین اتفاق هایی، معمولا اولین چیزی که به ذهن من میرسه اینه که « بازمانده ها یا کسانی که این فرد براشون عزیز بوده، الان چه حس و حالی دارن؟ » برای حالشون نگران میشم و بهشون تا مدتها فکر میکنم...

به اینکه چقدر طول میکشه که مدت زمان گذر از اندوه شون سپری بشه و به زندگی عادی برگردن؟

به شرایطی که الان توش واقع شدن، به تغییراتی که زندگیشون بعد از این قضیه ناگزیر میکنه حتی گاها به گریه ها و حال بدشون... به خاطراتی که با اون فردی که فوت شده داشتن هم فکر میکنم...

 

چندی پیش یکی از دوستان که تقریبا همسن و سال خودمون بود ( فکر میکنم دو سال از من کوچیک تر بود) توی یه تصادف، همراه پدر و مادرش فوت شد...

این دوست ما، یه دوست صمیمی داشت... قبل ها که من اینها رو بیشتر میدیدم به سبب رفت و آمدی که همگی ب یه جایی داشتیم و بارها باهاشون اردو رفته بودم و اینها، همیشه نوع برخورد هاشون باهم توجه منو جلب میکرد و کلا دوست های جذابی بودن برام...

از نوع خندیدنشون باهم گرفته تا سلفی هایی که باهم میگرفتن و...

من کلا دیدن دوست های صمیمی برام عزیزه. همین که حس میکنم خاطرات خوبی دارن میسازن و سعی میکنن برای هم پناه باشن منو جذب میکنه و خیلی نامحسوس، به حرکات ریز و جزئیات برخوردی شون نگاه میکنم. 

حتی تو دوستی های صمیمی خودم هم، جزئیات برام خیلی عزیزه.

بعد این بنده خدا که فوت شد، از اون روز کمتر روزی رو یادم میاد که به نوعی یاد این دو نفر نکرده باشم و نگران دوست دوم نشده باشم!!

 

کاش میشد وقتی افراد داغدیده میشن، بعد که حالشون خوب تر شد و از کوه اندوه به یک شکلی سعی کردن پایین بیان و کم کم تونستن لبخند بزنن و دائم خاطرات مشترکشون داغی بر زخم هاشون نباشه، به منم نوتیف میومد که انقد نگرانشون نباشم....

 

 

 

مراقب خودتون باشید...

 

لحظاتتون پر ازیاد خدا... علی علی

 

پی نوشت: لطف کنید برای عزیزانی که فوت شدن، فاتحه بخونید. ممنون

 

۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
پاییز

نسبیت جواب بعضی سوال های جهان بینانه :))

یا حبیب

 

 

یه قسمت از کتاب « هفته چهل و چند» قسمت روایت مادری از زبان «فاطمه صالحی»

 

 دوست نداشتم فکر کند هر رفتاری که بابتش پاداش میگیرد لزوماً رفتار درستی است. دوست داشتم گاهی به این پاداش شک کند. مگر قرار است هر رفتاری که مطلوب عمومی است و همه آن را درست می دانند ، رفتار درستی باشد؟

 

در ستایش فکر کردن :))

 

+ بریده دوم ازهمون کتاب، روایت مادری از زبان «شهلا بهادری»

 

تابلوی آبرنگ را با سوفیا کشیده بودم. آمدن سوفیا به ذوقم آورده بود. برگشته بودم به علاقه نوجوانی. انگار جوانی دخترک، جوانم کرده باشد. پیش تر ها فکر میکردم بچه که بیاید من باید رنگ و موسیقی و درس و کتاب را ببوسم و بگذارم کنار. مدام ترس برم میداشت. همه داشته های سی ساله ام فدای داشتن یک فرزند نمیشد؟ نشوم یک زن ساکن که قد افکارش کوتاه تر از ارتفاع دیوار خانه اش مانده؟ اما سوفیا که آمد همه چیز فرق کرد.

 

موضوعی که این روزها حسابی بهش فکر میکنم.

در مورد ارزش مادری، و ارزش خانه داری، فی نفسه، دوست دارم صحبت کنم. اما تو یه پست مجزا.

اینجا بیشتر چیزی که توجهم رو جلب کرده بود این بود که نویسنده، وقتی بچه دار شد، تازه اولین تابلوی آبرنگش رو قاب کرد. برام امیدوار کننده بود.

در اطرافمون البته بسیار مادر ها دیدیم که با وجود مادری، فعالیت های متفرقه دارند و اهل اندیشه اند و فلان. و خب کم هم ندیدیم افرادی که مادری اونها رو از همه ابعاد دیگه ی زندگی شون( حتی بُعد تعاملشون با همسرشون) غافل کرده.

به هرحال، آدم انگار چه بخواد و چه نخواد، مادری یه پروژه تمام وقته.

چه برای کسی که آگاهانه انتخاب کرده تمام وقت « صرفا» یه مادر باشه و تو همین بُعد خلاصه بشه چه برای کسی که حتی به زحمت هم شده، به بُعد های دیگه اش هم پرداخته... به نظر من حتی برای این فرد دوم هم، پروژه مادری تمام وقته. چون تو همش یه قسمت از ذهنت درگیر بچته.

 

تو این چند ماه، بااارها از خودم پرسیدم چه جور مادری میشم؟

اینو بارها حتی از الهه و همسرم و خواهرام پرسیدم و اونا گفتن یه مادر خوب... ولی فاکتور یه مادر خوب چیه؟! انقدر خوبی ، نسبیه و انقدر شرایط زندگی ها و روحیات بچه ها متفاوته که واقعا یه جواب مشترک نمیشه داد.

خودم هم تو این چند ماه دائم به جواب های مختلف میرسم. یه وقت میگم اوکی، میتونم مامان خوبی باشم! یه وقت از سنگینی این بار مسئولیت شونه هام خم میشه و گریه ام میگیره و میگم منی که نمیتونم همیشه کارهای دیگه مو به موقع انجام بدم آیا برای این مسئولیت تازه آماده ام؟

و این رو به بار روانی حرف هایی که تو جامعه میشنویم:« چرا یه بچه بی گناه و میخواید به این جهان اضافه کنید؟» « اگر برای بچه نمیتونید مادر خوبی باشید بچه نیارید» و... اضافه کنید!

برای یه سری سوال ها، البته آدم ممکنه جواب داشته باشه. زندگی با هیچ دو نفری عین هم تا نکرده و روزهای یکسانی رو تجربه نکردیم . پس جهان بینی همه ما باهم تا حدودی متفاوته .

مثلا من جهان رو جای « لزوماً» سیاه و ناامید کننده که جای پیشرفت نداره نمیبینم. من انقدر تو این چند سال زندگیم لطف خدا رو دیدم و انقدر زندگی زیبایی هاشو بهم نشون داده( در کنار سختی ها البته) که به زندگی امیدوارم.

 

 

جواب یه سری سوال ها چیزاییه که آدم تا توی موقعیت واقع نشه، نمیتونه بهش برسه!

حتی وقتی تو موقعیتی نمیتونی یه جواب قطعی بدی!!!

 

خلاصه که همین :)) گوشه ای از افکار این روزهام.

 

لحظاتتون پر از یاد خدا. علی علی

۴ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰
پاییز

یک مشت سبزی خوردن

یا من عذابه عدل

 

اگر پست امروز مثل یک کیلو سبزی خوردنِ مخلوط بشه که انواع رنگ و طعم ها رو داشته باشه چی میگید؟! :))

 

 

1 : سبزی ترخون / پایداری در مزه / یک برگ آن در یک مشت سبزی خوردن، مزه ملموس خود را حفظ میکند و کل آن لقمه غذایت مزه ترخون میگیرد. 

 

به قول یک نفر: 

برای توی کوچه رقصیدن شما، حالا داریم توی کوچه میجنگیم!

 

اگر کسی میدونسته که با این کارها و شلوغ کاری ها اینهمه اقتصاد مملکت آسیب میبینه، اینهمه جوون شهید میشن، اینقدر اوضاع کشورمون رو نابسامان میکنه که موجب میشه بیگانه و داعش جرات کنه بیاد تو کوچه خیابون هامون اتفاقی مثل حادثه شیراز رو رقم بزنه، و باز دست به این اغتشاش ها زده، توی خون همه این افراد شریکه...

 

 

2: سبزی شاهی / کم مزه ولی تُرد و لذیذ / توی یک مشت سبزی خوردن، مزه اش به تنهایی ملموس نیست ولی آن مشتِ سبزی را تُرد تر میکند./ وقتی خودش را تنهایی با غذایت بخوری لذیذ تر است

 

هر دفعه میخوام تو سامانه دانشگاه برا اون هفته غذا رزرو کنم، با شوهرم مینشینم جلوی سایت، اون دو تا غذایی که توی منوی هر روز هست رو بررسی میکنیم، نظرمون رو در موردش میگیم و یکیش رو بالاخره انتخاب میکنم. من عاشق این مرحله ام :)) بامزه است :) 

 

3: سبزی ریحان بنفش / خوش مزه و گیرا / یک برگ از آن در یک مشت سبزی خوردن کل مشت را میتواند خوش طعم تر کند. / طعمش نه آنقدر کم است که بین لقمه غذا گم شود نه آنقدر زیاد که طعم خود غذا را متوجه نشوی.

امروز تولدم بود. اکثر سالها تولدم، در یک افسردگی خاص فرو میرم. اگر کسی تبریک نگه، ممکنه ناراحت بشم ، اگر بعضیا تبریک بگن، تبریک گفتنشون ناراحتم میکنه... یه جور عجیبی ام معمولا.

امسال اما اینجور نبود. 

شب تولدم، خونه بابا اینا بودیم. همسرم رفت بیرون، برگشتنی با یه کیک تو دستش برگشت تا خوشحالم کنه :)) مادرم و خواهرم هم که بیرون بودن چند دقیقه بعد از همسرم رسیدن خونه، در حالیکه یه کیک دستشون بود ، برای اینکه منو غافلگیر کنن... 

و؟

این دو تا کیک عیییییین هم بود. فقط یه سایز اندازه هاشون فرق داشت :)) وگرنه طعم، رنگ و طرح هر دو شبیه هم بود. در حالیکه تو مغازه کیک فروشی ای که میدونستن مورد علاقه منه، یه عالمه طرح مختلف وجود داشته، هر دو همین طرحو انتخاب کرده بودن :)))

امسال خیلی تعداد افراد کمی تولدم رو یادشون بود. از بین دوستام که فقط الی و یه دوستِ بسیار باوفا که تولد هممون و یادشه، یادشون بود. 

 

 

4: سبزی تره و پیازچه / طعم تند و احاطه کننده لقمه غذا / وقتی این سبزی بین مشتِ سبزی ات باشد طعم لقمه غذایت را نرم تغییر میدهد، تغییری که نه آزار دهنده است و نه خنثی 

 

یادتونه گفته بودم « تو مثل یک پتوس توی دلم جوانه میزنی » ؟ 

اشاره ام، به فندق کوچکولوی تو دلی ام بود. که ان شاء الله چند ماه دیگه به دنیا میاد. و برای ما دعا کنید. 

خلاصه! غرض از گفتن این بحث، این بود که بگم دیروز که برای خرید سیسمونی رفته بودیم، واقعا لذت بخش بود دیدن اینهمه چیز کیوت و کوچولو :)  

 

همین! 

شبتون پر از یاد خدا. علی علی 

۱۳ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰
پاییز

دعا و غزل حافظ و یادداشت...

یا کریم

 

 یه مدته یکم زمان از دستم در میره. سرما خوردم و به خاطر اینکه باید بیشتر استراحت کنم، و از اون طرف خیلی بد خوابم میبره اکثر شبها، وقتی که خوابم، آلارم گوشیم زنگ هم بزنه تا جایی که میتونم دیرتر بیدار میشم. که حالا که اینهمه تلاش کردم برای خوابیدن، حالا که خوابم برده بذار بخوابم...

البته فکر میکنم سرمام که خوب بشه، حالم بهتر میشه. بیشتر میتونم برنامه ریزی کنم برای خواب و بیداریم...

بولت ژورنالم و خیلی وقته سر نزدم... یه حالت خستگی و رخوت بهم دست داده که حوصله برنامه ریختن ندارم. وقتی برنامه میریزم هم تا بی حوصله میشم بی خیالش میشم. همه میدونن که آقت برنامه ریزی همینه! که وقتی خسته بشی بی خیالش بشی... چون ذهنت عادت میکنه که لزومی هم برای انجام دادن این برنامه وجود نداره...

ولی برای اینکه دیگه خیلی هم همه روتین هامو از دست نداده باشم، چند تا روتین جدید برا خودم به وجود آوردم... 

1 روزانه یه دعایی رو سعی میکنم صبح بخونم، زیارت عاشورا هم معمولا شب. ولی اگر در طول روز هم بخونم اوکی عه. مهم یکبار خوندنش در روزه برام.

2 هر روز یک غزل از حافظ میخونم. فعلا بیشترین فایده ای که برام داره، تلفظ و درست خوانی و عادت کردن به حافظ خوانیه. ولی حالا تو بلند مدت تصمیم دارم با شرح بخونم جاهایی که متوجه نمیشم رو.

3 نوشتن یادداشت روزانه فکر هام یا اتفاقاتی که توی روز افتاده، تو دفترچه یادداشتی که پشت تقویمم داره... یه تقویم زرد دارم که توش سعی میکنم هر روز بنویسم.

 

فعلا همین سه تا. 

البته تو کانال بله ام هم سعی میکنم هر روز یه کار کوچیک خوب بگم که باهم سعی کنیم انجامش بدیم. ولی خب خودمو خیلی هم مجبور نمیکنم... فقط وقتایی که خودمم میخوام اون کارا رو انجام بدم مینویسم.

 

تب کتابخونیم خیلی یهویی فروکش کرد. تو این ماه 7 تا کتاب خوندم و بعد از هفتمی، یهو انگار باتری خالی کردم...

الان در حال خوندن کتاب " هفته چهل و چند" با سرعت مورچه ای ام... احتمالا اصلا مهر تموم نمیشه و اتمامش میفته آبان ماه!

و در حال دیدن فیلم "استارتاپ" که بعد از چند وقت نداشتنِ فیلمی که جذبم کنه، واقعا غنیمته و خوشحالم که دارم میبینمش. 

۲ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
پاییز

بریده های جدا جدا از امروز و دیشب

یا من عَفوه فضل

 

1 شیرینی ساق عروس مربایی، مزه همان شیرینی مربایی های قدیمی را میدهد. اصلا به خوشمزگی ساق عروس با آن خامه سفید وسطش نیست. انگار آن خوشمزگی، مخصوص عروسی ها باشد...

.

2 حافظ خوانی را چند روز است شروع کردم.

روزی یک غزل... کوتاه است. شعرخوانی را تقویت میکند. اما اینطور نیست که بگویم آن غزل را کامل میفهمم. بهتر از کاری نکردن است.

 بیتی از غزل امروز که دوستش داشتم این بود:

آتش فکند در دل مرغان نسیم باغ

زان داغ سر به مهر که بر جان لاله بود

.

3 پتوسم جوانه تازه زده...

تو هم در وجود من جوانه میزنی. یاد بهار می افتم...با اینکه در آستانه ی پاییز قدم گذاشته ایم.

.

4 دیشب، همانطور که خیابان ها را قدم رو متر میکردیم، رسیدیم جلوی گل فروشی. گفتی:" به مناسبت 9 ربیع برات میخوام گل بخرم."

بعد هم یک گل صورتی ملیح انتخاب کردم. آقای گل فروش گفت این گل ها تزئین ندارند ها!

تو گفتی :" آن کارت تقدیم را میشود بدهید؟"

بعد آقای گل فروش، گلمان را توی طلق شفاف پیچید و ربان سفید زد و کارت را به آن چسباند. انگار از ذوق توی چشم هامان، دلش نیامده بود بی هیچ تزئینی بگذارد برویم :))

5 زندگی نه بی فراز است و نه بی فرود. هر بار گردونه حس و حال درست کردم، دوباره برایم اثبات شد...

.

6 دیشب برای اینکه یک ماهی تابه پیاز، همه سوخت و سیاه شد حسابی عصبانی شدم. بعد هم نشستم به گریه کردن...

آدم گاهی برای چه چیزهایی گریه اش میگیرد! :))

.

علی علی

۲ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
پاییز

بریده ای طولانی از احوالات و نظراتم :))

یا صادق الوعد

 

1 سلام :) بعد از مدتهای مدید دارم مینویسم... انقدر حرف های زیادی توی سرمه، که به ذهنم اومد توی چند تا پست منتشرش کنم.

فکر میکنم اگر توی هر پست، فقط به یه موضوع بپردازم صحبت ها منسجم تر میشه. ولی اگر مثل اکثر نوشته هام، توی هر پست یک تکه از ذهنم رو با نوشتن خالی کنم، راحت تره.

فعلا این اولین پست بعد از مدتها رو، ملغمه ای از چیزهای مختلف میگم. شاید بعد تر ذهنم رو انسجام بیشتری دادم و تیکه تیکه تو پست های مجزا نوشتم. 

 

 

2 چند وقت پیش، داشتم به این فکر میکردم که چقدر توی وبلاگم، از نظراتم در مورد اتفاقات اجتماعی، کم مینویسم.

بعد به این فکر کردم که چندین علت داره: اولا: این صحبت ها، بحث های زیادی در پی خودش داره. چون تو هر نظری داشته باشی، موافقین و مخالفین خودش رو داره و خیلی ها حوصله بحث کردنشون، جدا ستودنیه! من از اون دسته افراد نیستم مع الاسف...

دوم اینکه این بحث ها ممکنه موجب کدورت و ناراحتی بشه. که دلم نمیخواست دوستانم رو از خودم برنجونم. ولی بعد به این نتیجه رسیدم که اینکه هیچی نگم، بهم حسی شبیه خود سانسوری میده. خوشم نمیاد... میتونم آرزو کنم که بحث های احتمالی، موجب بروز کدورت نشه... ولی خب. به هرحال اینجا وبلاگ منه... نمیشه به خاطر اینکه عده ای نظرشون با من مخالفه، نظر خودم رو ابراز نکنم!

سوم: هجومی که به عقایدی مثل اعتقادات من ، توی فضای مجازی میاد... توهین ها، تحقیر ها و بدون اینکه ما رو آدم های واقعی بدونن، منکر حضور ما شدن ها و... موجب شده تو رخوت و لاک خودم فرو برم. این هم برام دلنشین نیست قطعا.

و خلاصه که تصمیم گرفتم صحبت کنم :))

 

 

3 : قبل از اینکه اینستاگرام فیلتر بشه، به خاطر جنگی که بین عقاید افراد مختلف به وجود اومده بود، و اینکه حوصله بحث ها و استدلال های دو طرف رو نداشتم، اینستا رو پاک کردم.

بعد از چندی، با دوستام تماس تصویری گرفتیم و در مورد قضایا با هم حرف زدیم و تحلیل هامون رو گفتیم. چون هرچند میگم حوصله بحث های دنباله دار رو ندارم، ولی خب به این که عقیده ام رو بیان کنم احتیاج داشتم. دوستام هم لزوما همه همفکر با من نبودن. هرچند تفاوت هامون اونقدر زیاد نبود.

بعد از چند روز هم که واتس آپ قطع شد...

خب میتونم بگم این دوتا نرم افزار، هیچکدوم اونقدر محبوب من نبودن. ولی برام پر استفاده بودن. و اینکه یکدفعه فیلتر بشن، برام ناراحت کننده بود.

بعد تو یه گروهی، یکی از بچه ها نوشته بود از این فرصت استفاده کردند برای اجرای طرح صیانت. اون موقعی که بازار اظهار نظر در مورد این طرح خیلی گرم بود، من چون به همه ابعادش احاطه نداشتم و دقیق طرحشون رو نخونده بودم ، هیچ نظری نداده بودم. بعدها طرحو کامل خوندم. به نظرم یه جاهاییش درست بود. یه جاهایی اشتباه...

ولی به هر حال، چه من موافق این طرح باشم و چه مخالف، اینکه تو همچین موقعیتی، بخوان به بهونه اغتشاش ها، فیلترینگ این دوتا نرم افزار رو هم دائمی کنند، برام ناراحت کننده است و به نظرم این، یه برخورد غیر صادقانه است.

بعدها تو کانال های خبری و جاهای دیگه هم شنیدم که همینو میگن که میخوان به این بهونه، این طرح رو کامل اجرا کنن. و همچنان ناراحتم و امیدوارم اشتباه باشه نظرشون و همچین قصدی نداشته باشن. چون این کارو اشتباه میدونم.

 

 

 

4: نظرات یه سری افراد رو تو نرم افزار طاقچه، کنار بریده کتاب هایی که میگذاشتن میخوندم، چقدر بعضی نظر ها از نفرت سرشاره. کاش همین افراد، گه گاه هم حرف هاشون رو صرفا با بیان منطقی و استدلال هاشون بگن. نه که فقط نفرت پراکنی کنند. این کارِ القای ناامیدی و فحش و فحش کاری، فقط قلب آدم رو به درد میاره.

 

 

5: خیلی وقته به این نتیجه رسیدم با موج های خبری رسانه ای همراه نشم. نمیدونم شما سریال « پینوکیو» کره ای رو دیدید یا نه، یا سریال های خبرگزاری محور به هر حال...

وقتایی که یه موج رسانه ای به وجود میاد و همه حس میکنن باید اظهار نظر بکنن، تا وقتی خیلی توی ماجرا و موضع خودشون غرق شدن، نمیتونن مسئله رو از بالا و دید کلی ببینن. موجب میشه خیلی از اظهار نظر ها صرفا احساسی و بی مبنا باشه. بازی خوردنِ رسانه ای باشه... یکی یه چی گفته، و خیلی ها سر گفته اون، موضعی میگیرن که به حق نیست. هرچند حرف نفر اول اصلا پایه و اساس نداشته و حتی خیلی وقتا دروغ بوده!!

حتی وقتی دروغ بودنش مشخص بشه هم، انقدر از اون ماجرا فاصله گرفتن که باورشون میشه لابد روند همینطوری هست و حالا این مسئله دروغ بوده شاید یه اتفاق این چنینی راست هم افتاده باشه که ما نمیدونیم!!!

مثال بزنم معلوم بشه منظورم، بعد مثال واقعی از این روزها میزنم. فک کن بگن آقای الف، رفته تخم مرغ های مرغ همسایه رو شکسته. اون دزده و به اموال بقیه آسیب میزنه.

بعد این دهن به دهن گشته. تا جایی که آقای الف بدنام شده. بعد معلوم میشه خبر دروغ بوده... ولی انقدر تو روند تبدیل شدنش به چهل کلاغ، این داستان پر و بال گرفته که مردم وقتی میشنون فلان روز آقای الف تخم مرغ ها رو نشکسته بوده، میگن از کجا معلوم؟ شاید فردا یا پس فرداش شکسته... شاید قبلا هم میشکسته ولی ما خبردار نمیشدیم؟! و پیامد های اون دروغ اول، همینجور باقی میمونه...

 

مثال واقعی این روزها: فوت حدیث ... که میگفتن پلیس ایران اونو کشته... ولی در حقیقت این فرد اصلا نمرده بوده و حتی با شبکه های ماهواره ای مصاحبه کرده و از زنده بودنش خبر داده! ولی همچنان تو فضای مجازی، آه و ناله و ناراحتی عده ای برای فوت حدیث رو میتونید بخونید...

و پروژه های کشته سازی های مشکوک دیگه ای که معلوم شد اسلحه ای که فرد خورده و فوت شده، اصلا اسلحه پلیس نبوده و بعدها کاشف به عمل اومده خود احزاب کوموله دمکرات طرف رو با اسلحه های خودشون کشتن. ولی موج چی؟ موج خبریش، بعد از افشای دروغ بودنش هم متوقف نشد.... همچنان عده ای حس میکنن همه اینها توسط پلیس ایران کشته شدن...

 

و نهایتا، تو کدوم کشور، عده ای میریزن بیرون و به اموال عمومی آسیب میزنن و پلیس رو کتک میزنن و فحش میدن و همه چی، بعد پلیسه بهشون گل میده؟

رفتار پلیس کشور های دیگه با اغتشاش گران شون رو که دیدیم دیگه. هیچ جا جواب خرابی به بار آوردن تو جامعه، قربون صدقه رفتن نیست.

 

 

ولی !

درسته که من مخالف همراهی با موج سواری رسانه ای هستم و اخبار بی بی سی و اینترنشنال و ... برای من، اخباری هستن که دروغشون معلوم شده است ورسانه ای که بارها دروغ بگه، دیگه به حرفش اعتماد نمیکنم. ولی

مسئله متفاوتی که وجود داره، اینه که باید برای اعتراض ها، برای نظرات مخالف، بستر های قانونی طرح بشه تا مردم حرف بزنن! نمیشه که اگر میخواستن حرف بزنن بستر نداشته باشن و بعد که فشار عصبیت ها بالا زد، بگیم همشون اغتشاش گر هستن.

نه، عده ای از اونها واقعا مردم معترض بودن که صداشون شنیده نمیشد. ولی صداشون، همین که خواست شنیده بشه و نشست های افراد مختلف در مورد موضوعاتی که تو اعتراض ها مطالبه میکردن برگزار داشت میشد، قضیه با یه سری اغتشاش گر و تجزیه طلب و ... ترکیب شد فوقع ما وقع! دیگه همونقدر هم شنیده نمیشه!

 

ساده لوحانه است که بعد از اینهمه اتفاق و مسئله مختلف که تو کشور دیدیم، فکر کنیم که نهههه اینا همه معترض بودن. این ثابت شده است که کشور ما، دشمن زیاد داره. ( حالا با دلایلش تو این پست کاری ندارم. البته اونم بحث های مفصل داره) معلومه که وقتی یه جاهایی دُمِ مجاهدین خلق میزنه بیرون، یه جاهایی داعشی و یه جاهایی سلطنت طلب و تجزیه طلب و ... که اصلا خواسته شون، با خواسته اولیه اعتراض متفاوته، این بیرون ریختن ها دیگه صرفا اعتراضی محسوب نمیشه...

 

+مسائلی از این قبیل رو، وقت هایی که میگیم، سریع! ینی سریییع ها، بهمون میگن شما ها که ساندیس خورید و فلان و بهمان...

کاش همونطور که افراد دوست دارن حرفشون شنیده بشه و بتونن استدلال بیارن، بذارن ما هم استدلال بیاریم و بهمون انگ های مختلف نزنن! همونطور که میگم «همه افرادی که بیرون بودن اغتشاش گر نبودن» باید بپذیریم « همه کسانی که دیدگاه هایی دارن و پای نظام اسلامی ایستادن؛ از حکومت حقوقی نمیگیرن و با تمام نظرات و اتفاقاتی که تو همین حکومت میفته هم موافق نیستن!»

به نظرم افرادی که سریع برچسب میزنن، افرادی هستن که یا اونها هم، مثل من که گفتم گاهی حوصله بحث با مخالفین رو ندارم، حوصله بحث با یه فرد مخالف رو ندارن و در حال حاضر اشباعن :))

یا افرادی هستند که کلا خوششون نمیاد استدلال کنن برای حرف هاشون، میخوان حرف های شنیده شده تو مجازی، ماهواره، یا از زبان دیگران رو مو به مو نقل کنن بدون اینکه درموردش فکری بکنن یا تحقیقی کرده باشن. برای همین هم وقتی بخوای استدلالی حرف بزنی، در حالیکه اولین جمله فرد مقابلت، صرفا با دیدن چادرت، اینه که میگه تو هم ساندیس خوری پس حرف نزن! یا شما ها همه حکومتی هستید و فلان، دیگه راه بحث و گفت و گوی معمولی رو میبندن.

 

همونطور که دو دسته سازی، از طرف حکومت، یا طرفدارانش بده و مردم باید کنار هم باشن و اینها، از طرف مخالفینش هم بده! و انقدر که میگن مذهبی ها یا موافقین موجب دو دستگی مردم میشن و به این موضوع و افراد دو دسته ساز، پرداختن؛ به مخالفین و عملکرد های نفرت پراکنانه و حرف های توهین آمیزشون پرداخته نشده به نظرم!

اگر به این حرف که «اتحاد بین مردم خوبه و مردم باید عقاید همدیگه رو بشنون و با هم سر یه اظهار نظر معمولی، دعوا نداشته باشن، » اعتقاد ماست، نباید استاندارد دوگانه داشته باشیم و وقتی موافقین خودمون رو دیدیم حرف ها رو قبول کنیم و با دیدن مخالفین، سریع لب باز کنیم به توهین و ناسزا و زیر پا گذاشتن مقدسات و اعتقاداتش تا حرص خودمون رو خالی کنیم و کاری کنیم عصبانی بشه... :))) برای مصالحت آمیز زندگی کردن تو یه جامعه با اعتقادات مختلف، افراد باید یاد بگیرن به هم توهین نکنن و در بحث های منطقی، اگر میخوان خط قرمزی از طرف مقابل رو نقض کنن، صرفا با استدلال باشه و مودبانه! اونم تاکید میکنم: تو بحث های « منطقی» نه بحث های کوچه خیابونی که زمانش بسیار محدوده و هیچ کدوم از طرفین، قصد ندارن ذهنشون رو باز بذارن و عقیده شون رو بگن و عقیده طرف مقابل رو بشنون....

 

 

6 : میخواستم کلی حرف دیگه هم بزنم. ولی خیلی طولانی شد.

فلذا :))) فقط اینو بگم که کتابی که این روزها میخونم:« 4 روز در صف برای تماشای جنگ ستارگان » هست. فیلمی که میبینم هم سینمایی آخر وایوت اور گاردن.

وقتی تموم شدن میام نظرمو در موردشون میگم. کلی فیلم و کتاب هم این مدت دیدم و خوندم که نشد بیام چیزی درموردشون بنویسم. حالا بعدا لینک ویرگول خودمو میذارم اینجا، درمورد یه سری کتاب ها که برای چالش طاقچه میخونم اونجا مفصل صحبت کردم. بقیشون هم شاید یه پست گذاشتم و درمورد هرکدوم، به شکل جمع و جور و چند خطی نظر نوشتم :))

 

7: کلی وقت بود ننوشته بودم ها. بیاید بگید حالتون چطوره؟ بین کسانی که من دنبالشون میکنم خیلی کم مطلب جدید میذارید :")

هم مطلب بذارید هم بیاید حالتون رو بگید

 

علی علی

 

۷ نظر موافقین ۹ مخالفین ۲
پاییز

با طعم ماندگی و نان بیات شده سفر های طولانی

یا من فِعلُهُ لطیف

ای که عملش لطیف است.

 

 

* چقدر این اسم خدا خوشگل و مهربونه :)

 

1 آقاااا من از این تریبون اعلام میکنم خسته شدم از لئو تولستوی :)))

کتاب های روسی یکم سختی داره خوندنشون. چون حتی یه کتاب 80 ص ای شون رو که میخوای بخونی یه برگه باید کنارت باشه اسماشونو بنویسی که قاطی نکنی. بسکه اسم هاشون زیاد و شبیه همه.

بعد من دیگه برا بعضی کتاباش اسما رو نمینویسم رو برگه. همینجوری میخونم. و خب یه جاهایی یادم میره کی، کی بود.

من تصمیم داشتم تا نهم خرداد 34 صفحه هامو از لئو تولستوی بخونم. ولی چند روزش دیگه حالشو نداشتم و هرچیز دیگه ای تو لیستم بود رو خوندم.

حالام تصمیم گرفتم این کتاب « شیطان» که در حال حاضر درحال خوندنشم تموم شد، تولستوی خوانی رو بذارم کنار، جمع بندی کنم مطالبم رو، و برای ارائه ام که دهم خرداده آماده شم.

 

 

2 چند روز پیش حالم خوب نبود ( جسمی) و اولین روی بود که تو این ماه، 34 صفحه امو نخوندم.

بیشتر البته از شدت خستگی.

بعد هی یاد اون جمله شروع کننده چالش 34 ص میفتادم که نوشته بود این 34 ص رو هیچ روزی رها نکنید. انگار که به جونتون بسته است :))

اول خیلی نارحت شدم. ولی بعد به این نتیجه رسیدم که واقعا به جونم بسته نیست که براش اینهمه نارحت شم. یکم نارحت شدم خوبه . حالا ان شاءالله منظم سعی میکنم ادامه بدم.

 

 

3 امروز باید قسمت خودم از یه پروژه گروهی دوست نداشتنی رو تموم کنم دیگه. ینی اگر این پروژه فردی بود، من از خیر نمره اش میگذشتم. انقدر که کار زیادی میخواد .

الانم به حرمت گروهی بودنش میخوام انجامش بدم. تازه با تاخیر :( که از این قضیه نارحتم. اما خب من تنها عضوی از گروه نیستم که تاخیر داشتم . هرچند این که بار اشتباه منو سبک نمیکنه.

 

 

4 از اینکه ارشد اینهمه پروژه و فعالیت میخوان از آدم، ترم پیش خوشم میومد. این ترم با توجه به بی حوصلگی و بی انگیزگی تحصیلیم، اصلا خوشم نمیاد. و دارم براش اذیت میشم. باید برا همین پروژه گروهی هم اون تکنیک 5 ثانیه روبه کار ببندم.

 

 

همین. علی علی

۱ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
پاییز

توضیح ردیاب مطالعه + راهکار تا 5 بشمر و بدو کار کن :)))

یا من عَطائُهُ شریف

 

 

 

 

سلااااام

 

این عکس اون ردیاب مطالعه که گفته بودم ان شاءالله میذارم....

نمیدونم چرا انقدر کیفیت رنگ ها رو بد نشون میده. یه سری رنگ ها اصلا معلوم نیستن. ولی خب میتونم رو همین توضیح بدم براتون.

 

+تو صفحه سمت چپ، لیست 10 تا کتاب رو نوشتم که باید بخونم

کنارش یه راهنمای رنگی داریم. هر موضوع رو با یه رنگ مشخص کردم. مثلا رنگ زرد برای رمان های لئو تولستوی هست ( که گفتم این مدت مشغول خوندنشم)

یا رنگ نارنجی برای کتاب هایی با موضوع روانشناسی یا رشد فردی.

بعد کنار هر کدوم از اسم کتابایی که نوشته بودم، با رنگشون، موضوعشون رو مشخص کردم. من از 10 تا کتاب انتخابیم، 5 تاش برا لئو تولستویه. پس 5 تاش کنارش با رنگ زرد علامت گذاشتم...

 

 

+صفحه سمت راست:

یه ستون عمودی کشیدم و تاریخ هر روز از اون یک ماه چالشم رو روش مشخص کردم. ( چالش من از 22 اردیبهشت شروع شده و تا 20 خرداد ادامه داره )

و خط افقی، تعداد صفحات رو مشخص میکنه. پایین هر خط رو 10 تا 10 تا جدا کردم.

 

 

هر روز، هرچقدر کتاب بخونم، ستون رو تا همون قسمت، رنگ میکنم. با چه رنگی؟ با همون راهنمای رنگی که تو صفحه سمت چپ نوشته بودم...

 

من این کار رو از پیج « نردیشمی» یاد گرفتم. اگر واضح توضیح ندادم، تو پیجش آموزش ردیاب مطالعه رو ببینید. چون فیلمه بهتر توضیح داده شده.

 

 

+گفته بودم خیلی انگیزه ام رو نسبت به کار و درس و .... از دست دادم. اینو به یکی از دوستامم گفته بودم. امروز گشته بود برام پست هایی پیدا کرده بود که میگفت چی کار کنیم تا تنبلی نکنیم یا راهکار هایی داده بود برای اینکه بلند شیم کارامون و انجام بدیم.

یکیش این بود که اگر کاری رو خیلی داری پشت گوش میندازی، تا 5 بشمر و بدون اینکه بهش فکر کنی برو انجامش بده.

بعد من این پست و دیدم.

تا 5 شمردم و نشستم پای پیاده کردن صوت جلسه قبل زبان که غایب بودم .

میخواستم یک ساعت اول و تطبیق بدم و خیلی به خودم سخت نگیرم. ولی دیگه دلم نیومد نصفه بذارمش بعد بره تو لیست کارهای نیمه انجام شده. دیگه به زوووور خودم نگه داشتم و دو سااااعت رو تطبیق دادم.

و فکر میکنید چی؟

استاد یه دو ساعتی دیگه هم جلسه جبرانی گذاشته بود. وای...واااای. قشنگ ستمه.

دیگه اونو بی خیال شدم.

این جبرانی ها مجازی برگزار شدن. بعد استاده تو کلاس حضوری میرسه نصف صفحه درس بده.  بس که بچه ها سوال میپرسن. تو مجازی قشنگ حدود دو صفحه هر جلسه درس میده. ( دو صفحه زبان پر از اصطلاحات تخصصی و توضیحات فلسفی! )

و خسدمه

و  انصافا حوصله کلاس فردا رو ندارم ( خدا رو شکر کلا تا 12 عه. پس فردا تا حدود 4 کلاس دارم. تازه اگه استادش تا 4 و نیم نگهمون نداره.)

تازه دیر رفتم سایت رزرو غذا، و برای فردا غذا هم نتونستم رزرو کنم. پس، فردا غذا هم ندارم و خودم باید ببرم.

ولی با همه اینا ، کنچانا... ما دووم میاریم ....

 

 

+کتاب « کلاف سردرگم» برام شده مثل جایزه. اون 34 صفحه مقرری رو میخونم بدو بدو میرم سراغ کلاف. بسکه قلم ال ام مونتگمری قشنگه.)

 

 

علی علی

۵ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
پاییز