یا حبیب

 

دارم با خودم فکر میکنم امروز، چه روز پرکاری بود برام. دیشب شام مهمون داشتم. به خاطر ممنوعیت های تردد مهمونی های شام که میگیریم تازگی میمونیم خونه میزبان و بعد صبحانه فرداش میریم خونمون (و دختر. من از این قضیه خیلی خوشم میاد :)) در حالت عادی تو این روزهای شهر نشینی کی شب میمونه خونه بقیه؟ :) )

مهمان ما هم موند. صبحانه خوردیم رفتند. پرتو هم دیشب پیش ما بود. موند تا ناهار.

و خب با اینکه مهمونی بسیار لذت بخشی بود (یه مهمونی تقریبا 24 ساعته دوست داشتنی) اما خب پرکار هم بود.

بعد از رفتن مهمونها، به خودم گفتم پاییز! الان نخواب. دم غروبه حال روحیت بد میشه اصا مکروهم هست.

بیدار موندم تا اذان. دیگه بعد نماز (با اینکه احتمالا اون موقع هم زمان خوبی نیس) دیگه چند دقیقه ای خوابم برد (نیم ساعت شاید کلا.)

بعد که به خاطر یه تماس بیدار شدم، دیگه نخوابیدم.

 

حالا کارهای این وسط، بجز کارهای معمول خونه:

بولت ژورنالم و برا خرداد آماده کردم و اردیبهشت و بستم و جمع بندی کردم

یه لباسم که نخی بود و تا حالا نشسته بودمش و باید با دست میشستمش چون احتمال میرفت رنگ پارچه رو پس بده، شستم (و باید بگم کلییی رنگ پس داد و خوشحالم که با بقیه لباسا نریخته بودم تو ماشین!)

گفتم یکم صوت های عقب مونده یکی از درسا رو تطبیق بدم.

همونطور که داشتم میگفتم :این ترم خداروشکر خیلی صوت عقب ندارم. آخیش.

میرم گوشی و میارم.

و با 12 تا صوت تطبیق نداده مواجه میشم. وحشتناک بود 😂 دوتا شو تطبیق دادم و دیدم ساعت شده 3 شب! برو بخواب دختر 8 کلاس داری.

اومدم بخوابم یادم افتاد 9 کلاس دارم :)))

 

حالا اگر خوابم برد....