زندگیِ دور و بر ما

کلبه جدید "پاییز و بهار"

۱۵۱ مطلب با موضوع «خاطرات» ثبت شده است

کنکاش های درونی / یا : روح من چگونه میترسد :))

یا من الیه یسکن الموقنون

ای که یقین کنندگان به او آرامند. 

 

به نظرم این ترس شدیدم از عصبانیت دیگران یه دلیلی باید داشته باشه.

ینی هرکس عصبانی میشه جوری میترسم که تمرکزم کم میشه و هرچی عصبانیت طرف بیشتر باشه من بیشتر قفل میکنم. اول از قفل کردن زبونم شروع میشه که نمیتونم حرف بزنم. بعد به قفل کردن حرکتی میرسه که میترسم کاری انجام بدم طرف عصبانی تر بشه و قفل کردن فکر و فلان!

خیلی مزخرفه واقعا :/

 

پی نوشت:

ینی کشته شدم برای اسم خدا اول این پست :)

 

پی نوشت2:

4 تا امتحانو دادیم. فردا پنجمیه

 

پی نوشت3:

دلم یه وب نوشت طولانی میخواد.

 

پی نوشت4:

چند تا خوابام رو نوشتم براتون که اینجا بذارم. خوب نشد یا کامل نشد. نذاشتم دیگه. 

 

پی نوشت5:

شما چطورید؟ دلم تنگ شد براتون:) 

۶ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰
پاییز

نصفه شبِ نزدیک به صبح...

یا من الیه یقصد المنیبون

ای که توبه کاران قصد او را میکنند.

 

 

اون کیه که حس میکنه دستش الان کنده میشه انقدر نوشته؟ :/

و علاوه بر اون خوشحاله که چشم هاشو عمل نکرده و عینکشو برنداشته، چون اگر برمیداشت با این همه سر تو گوشی بودن باز ضعیف میشد؟

و البته اون کیه که مع الاسف الان شماره چشمش بالاتر رفته؟

من!

 

 

خلاصه تفسیر تموم شد. مقاله زن در اسلام هم. امتحان تجزیه و تفسیر رو هم دادیم. فِرَق دوشنبه داریم.

البته که خسته شدم. اما حس خوبی دارم که کارهام پیش میره الحمدلله.

تو فرجه امتحانا نشستم بکوب فقه و پیاده کردم. بعد دیگه رسید به امتحان اول و نشستم به خوندن همون امتحان اولمون. یک صفحه فقه موند. اما بسی مسرورم... تموم شد تقریبا.

فرق هم یه روز تو فرجه نشستم همه جزوه هاییش که ننوشته بودم و نوشتم.

و عربی معاصرم پیش بردم. هرچند از 5 نمره فعالیت تمرینی تو خونه، نهایت شاید 1 نمره شو بگیرم. اما بهتر از 0 عه.

و خب البته که برای عربی معاصر و مقاله پایانیم عذاب وجدان دارم.

 

+چقدر همه جا برفی شده دختر. انقدر دلم برف میخواد که نمیدونی.

شمال برف باریده. شهر خواهرم اینا 40،50 سانت نشسته حتی. چرا تهران برفی نمیشه؟ :(

امروز به همسرم میگم خواهش میکنم بیا بریم دربند! درجا همون موقع تو اخبار خبر مفقود شدن چند تا کوهنورد رو گفتن 🙄😶

 

+فرق و هنوز شروع نکردم. بعد درسش یه حالتیه که به نظرم برای نمره خوب باید 3 دور خونده بشه مثلا...

و کم هم نیست حجمش. مطالبش شبیهه به هم.

 

+ رفتم کارگاه گلدوزی جدید خریدم. که قابش کنم. برای تولد ف.سین ان شاءالله برنامه داشتم یه چیز بدوزم.

تو ذهنم بود یه پاندا بدوزم. اما طبیعت دوختن ( مثل درخت یا گل) هم وسوسه ام میکنه.

دوست داشتم براش بوکمارک هم درست کنم که وقت نمیشه احتمالا. اینجور که من واسه همه امتحانا مشغولم واقعا کار جدید نمیرسم بکنم.

 

+ساعت 5:32 صبحه که دارم مینویسم :))

 

+خواب سین دال که نوشته بود، که توش هری شده بود رو خوندم. بعد انقدر برام جذاب بود کلش رو برای پرتو تعریف کردم. ( چون امتحان داره سر نمیزنه به وبلاگ.)

خلاصه این تعریف کردنه موجب شد تو ذهنم تثبیت بشه.

بعد شبش خواب هری پاتری میدیدم. جالب هم بود خوابم :))

البته من هری نشده بودم. یه دوستِ چهارم بودم.

 

لحظاتتون پر ازیاد خدا. علی علی

(6 دی99. پاییز)

 

پی نوشت: عه راستی... میخواستم در مورد دو تا فیلم جدید « سفر صفرعلی» و « من پدر خوبی هستم» که تازگی دیدم حرف بزنم باهاتون ها... یادم رفت. الانم از شدت خواب دیگه نمیتونم بنویسم. منتظرم اذان صبح بشه بعد بخوابم. قدرت نوشتن نظر و نقد رو دو تا فیلم و ندارم :))

 

پی نوشت 2: این مدت خیلی کم کتاب خوندم. اما تازگی « مربع های قرمز » رو تموم کردم. و الان در حال خوندن « لبنان زدگی» و « روی پاهای خودم» هستم. که احتمالا دو قرن بعد تموم بشن :))))

 

۱ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰
پاییز

دفتر خاطرات ، جای چیزهای بسیار روزمره که گرد زمان روش میشینه نیست

یا من الیه یفزع المذنبون

ای که گناهکاران به سوی او ناله زنند.

 

 

سلام :)

 

درسته نوشتن مقاله ها و این کارای آخر ترم داره رُس منو میکشه، اما نتیجه مقاله ها و فعالیت هامو که میبینم همچنان ذوق میکنم.

یه ترجمه داشتیم این ترم. اون امشب تایپ و ویرایشش تموم شد.

مقاله پایانی رو خواستم حذف کنم. تا آخر این ترم نمیرسم واقعا. که نذاشتن. منم دارم مینویسم حالا. تا چه شود.

تازه دارم بدو بدو صوت های اصول و ( با سرعت دو برابر) گوش میدم که برسم جزوه شو تموم کنم و عکسشو زودتر باید بفرستم برا استاد. یه نمره داره.

 

 

چند وقت پیش داشتم دفتر خاطراتم و میخوندم. از قدیم. دبیرستان بود فکر کنم. بعد کلی درمورد درس ها و نمره ها نوشته بودم. و الان بعد اینهمه سال پشیزی که برام ارزش نداشت هیچ، حتی یادمم نبود. و خب خیلی خیلی طبیعیه.

و هی تصمیم میگیرم تو نوشته هام، از این چیزها که به مرور زمان کهنه میشه و رنگ و رخ شو از دست میده ننویسم. چون وقتی همچین چیزهایی ننویسی و به خاطراتی که برای سالها میتونه بمونه یا دغدغه های فکری پایدار اشاره کنی، هم اون نوشته برای مخاطب جذاب تر میشه هم خودم بعدها بیشتر لذت میبرم از خوندنش.

چون چندین سال بعد، در حقیقت ما هم مثل یه مخاطب، نوشته هامونو میخونیم. شاید گه گاه بیشتر از اون چه نوشتیم یادمون بیاد، اما اکثرا در حد همون نوشته از اون روز و خاطره ، آینه وار به مغزمون منعکس میشه. همون قدرشو یادمون میاد. اونوقت میتونیم بیشتر حس و حال کسایی که مخاطب نوشته هامون بودن و اونا رو میخوندن درک کنیم...

 

+چه حسی به پست های اینجا دارید؟ :)

۲ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
پاییز

نیش اشک به خاطر یه داستانِ سه بار دیده شده.

یا محبوب

 

قسمت آخر دونگ یی هم امشب نشون داد. برای بار سوم بود که میدیدم به گمانم.

این آخرش که امپراطور میگه :« دونگی.» و حالا سالها از مرگ جفتشون گذشته، اشک نیش میزنه توی چشمام.

با خودم فکر میکنم دختر! من چقدر توی این فیلم ها و کتاب هایی که میبینم و میخونم زندگی میکنم!

یه قسمت از قلبم مونده پیش کوئوت* !

هرچند وقت یه بار به خودش و شنلش و فی ها و زمان حالش که نمیتونست مثل قدیم کارهای خفن بکنه فکر میکنم. به کاروان پدر و مادرش هم!

یا یکدفعه یاد آرتمیس فاول میفتم و قلبم از پیشرفت های تکنولوژی و ذهن باهوش آرتمیس با هیجان می افته.

یا تو دنیای هاگوارتز غرق میشم و فکر میکنم تو جام آتش چطور میشد سدریک و نجات داد

یا به سریال آنه. که آخ. چقدر مهربون. چقدر عزیز... که کاش میتونستم به جزیره پرنس ادوارد سر بزنم.

یا زندگی نه چندان عالی من رو، تو زندگی روزمره خودم پیاده میکنم. ( به کتابای سوفی کینزلا نمیشه خیلی فکر نکرد البته)

چه خوشحالم که کتاب میخونم و فیلم میبینم. مرسی خدا.

 

 

+مقاله ام فشار زیادی داره روم وارد میکنه. از سرچ های بی نتیجه و روند کار مبهم...

و درسای دیگه مزید بر علت.

دعا کنید.

یه مدته به همین خاطر ها کم هستم اینجا.

 

لحظاتتون پرازیاد خدا . علی علی

 

* کوئوت:

یه داستان چند جلده، در مورد کوئوت شاه کش. سرچ کنید میاد براتون احتمالا. قبلا هم توی پست هام درموردش نوشتم البته. شاید یادتون باشه

۵ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
پاییز

آب کولرهمساده :/ پگپ های خاله زنک طور :/

یا من الیه مُعَوَلی

 

 

بچه ها. یه پست خود شناسی طور دیگه...

دقت کردم وقتی صحبت با کسی حوصله ام رو سر برده یا از حرف زدن باهاش معذب میشم، با انگشت هام بازی میکنم. یا روسری مو هی دور انگشتم میپیچم و باز میکنم.

و اینکه از دعوا و بحث های زن و شوهر ها خجالت میکشم. ( نمیترسم ها :/ اما همین که دارم این حرفا رو میشنوم برام خجالت آوره) و حس میکنم نباید گوش بدم.

 

+امروز همسایه مون یه تایمی رو آهنگ گذاشته بود زیاد کرده بود. خودشونم وسطاش جیغ میکشیدن :/

جیغ؟! :/

یه جاهایی واقعا کلافه کننده بود.

 

+همسایه بالایی هم میخواست آب کولرشو خالی کنه. بالکن های ما راه آب نداره. ( لوله کشی و جایی برای خروج آب نداره.)

حدس میزنین چه کرد؟

به جای اینکه دریچه زیر کولر رو باز کنه و زیرش تشت بگیره، همینجور باااااز کرد همش از بالکن خودش سرریز شد به بالکن ما.

ینی سرریز چیه من میگم! راه آب درست کرده بوده واسه خودش، یه حالت شیب دار درست کرده بود که از بالکن خودش بره بیرون فقط.

فک کن!

تو نبایست با خودت یکم دودوتا چار تا کنی که این آب با این حجم و که باز میکنم و میگیرم سمت کوچه، حتی اگه تو بالکن همسایه نریزه میریزه وسط کوچه؟!

یکی اگه همون موقع میخواست ازونجا رد شه با آب لجنی کولر تو باید خیس خالی شه؟

للعجب به خدا!

 

 

لحظاتتون پرازیاد خدا. علی علی

۴ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
پاییز

یک ماه روزنگاری | رمز به دوستان آشنا طور داده میشه.

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
پاییز

303 دقیقه آخه؟ جنگه مگه؟

یا من الیه یهرب الخائفون

 

 

چند روزی به طور تمام و کمال درس ها رو رها کردم. راحت تا عقب بیفتم. 

به مقاله فکر نکردم. 

و مثل خسته ها خوابیدم.

 

و بچه ها! امروز از نتیجه اش به شدت تعجب کردم.

من حتی دقیق یادم نیست چند جلسه رو بی خیال شدم. 

امروز گفتم یکم صوت های یکی از درسا که فردا داریمش رو پیاده کنم. دوباره برگردم به روال.

یه صوت رو پیاده کردم. 

زمان صوت های پیاده نشده رو جمع بستم. 303 دقیقه.... خیلیه. اوف اصلا... چه خبره؟؟

 

ایده یک ماه نوشتن فاطمه رو خیلی دوست داشتم. و به نظرم میتونه تو تنظیم برنامه های آدم کمک کننده باشه. اما خب فکر نمیکنم خوندن نتیجه اش شبیه نوشته های فاطمه برای بقیه هم جذاب باشه. احتمالا نهایتا برای خودم مفیده.

 

حالا اجالتا (عجالتا؟؟ یا چی؟ :))) میخوام اینستا رو پاک کنم و شاید دو هفته اب رو بنویسم. نمیدونم با محدودیت چند واژه.

 

شبتون بخیر. 

 

 

پی نوشت:

چقدددر این اسم خدا به این نوشته میاد. من نمیخوام از این فراز جوشن کبیر بگذرم. آخ... 

۷ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰
پاییز

کرونا! تو چه کردی با ما.

یا حکیم

 

سرم درد میکنه. 

امروز هیچکدوم از کلاسا رو شرکت نکردم. خوابم برده بود. و چشمام به حدی به هم قفل بود که باز نمیشد خدایی.

ساعت 3 شب خوابیده بودم 

بعدشم وقتی بلند شدم ننشستم تطبیقشون بدم و ببینم چیا گفتن.

دارم با شیب زیادی به عقب موندن از همه کلاسا سقوط میکنم.

 

 

+عروسیمون عقب افتاد.

آبجی م کرونا گرفته :(

بچه اش به دنیا اومد. حالا بنده خدا خیلی کم میتونه بچه رو دستش بگیره. 

 

 

+حدس میزنم منم کرونا گرفتم. فقط سرم درد میکنه البته. اما خب ماسکم و در نمیارم. سعی میکنم بیرون نرم. و اگه میرم دستکش میذارم. 

 

 

لحظاتتون پر از یاد خدا.علی علی

 

۹ نظر موافقین ۹ مخالفین ۰
پاییز

فکر های خیابونی :))

یا من فی النار عقابه

 

فکر و بازی های من تو خیابونا قسمت اول :

 

یکی از فکرهایی که وقتایی که از خیابون ها در حال گذشتنم با خودم میکنم، اینه که لباس و کفش مردم رو نو تصور کنم، و فکر کنم اگر من بودم این رو میخریدم؟

مثل یه بازی بامزه میمونه. مثلا یک بار سرم رو دوخته بودم به زمین و راه میرفتم و همه کفش ها رو زیر نظر داشتم.

تصور میکردم اگر طراح کفش بودم کدوماشو دوس داشتم من طراحی کرده باشم؟ اگر خریدار بودم کدوما رو میخریدم؟

 

دیشب برای کاری نزدیکای وسط شهر بودیم. کلی فرصت داشتم برای این کار.

به نظرم اگر مرد بودم، من هم ممکن بود اون پولیور کاموایی که تکه های چرم ( یا طرح چرم) داشت رو بخرم.

شلوار یه خانومه که چسبان بود و بالاش مشکی بود و پایینش صورتی رو احتمالا نگاه هم نمیکردم.

گردنبند یه نفر که چرم بود و یه آویز مفهومی خفن داشت و شاید میخریدم.

بلوز یه بچه هه رو اصلا دوست نداشتم. کرم رنگ بود و به بچه نمیومد. و به شلوارش هم نمیومد. ولی خب اگر اونقدری بودم خودم برای خودم لباس انتخاب نمیکردم! پس هیچی.

یه آقاهه یه پولیور مشکی داشت. قشنگ بود. اما من نمیخریدم.

یه خانومه یه شلوار گشاد خاکستری ( یا فیلی) رنگ داشت که پایینش کش میخورد. خیلی دوسش داشتم. اما همچین چیزی انتخابم برای بیرون پوشیدن نبود. خوشم نمیاد ساق پاهاشونو میندازن بیرون :/ و جوراب هم نمیپوشن :/ فارغ از بحث مذهبی میگم.( که البته از لحاظ مذهبی هم جای بحث داره) عیب گیری از کس خاصی هم نمیکنم. میگم که. لباس ها رو فارغ از افراد نگاه میکردم.

تونیک یه دختره از شدت زیبایی میتونست اشکمو در بیاره. اوه. حتما میخریدمش. ساده ساده بود اما خدایا چقدر به تنش نشسته بود. دلم میخواست برم جلو در حالی که اشک توی چشمام حلقه زده بود بگم دختر! لباست چقد قشنگه. چه خوش بُرِشه. چه به تنت میاد . خب طبیعیه که همچین کاری نکردم. چون جدای از لباسش، به شدت بی توجه بود به دیگران و حس میکردم شاید خودشو داره میگیره. شایدم نبود اینطوری.

 

 

خودشناسی قسمت اول :

دقت کردم وقتایی که یه نوع نارحتی دلتنگ گونه دارم که از فرد خاصی دلم گرفته و نتونستم باهاش صحبت کنم و حلش کنم ، سعی میکنم دستمو پنهان کنم.

اگر آستینم بلند باشه تا جلوی انگشت هام میارمش.

اگه نه شاید دستمو مشت کنم یا زیر چادرم بذارمش یا دست به سینه بشم.

 

 

پست لذت بخشی بود برام :))

۱۳ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰
پاییز

استارت مقاله

یانور

 

امروز از 5 و 45 بیدار شدم. تا 7 و خورده ای امتحان ساعت 10 مون و خوندم بعد خوابیدم. ( مبحثشم خیلی زیاد بود و نرسیدم تمومش کنم اما خوابم میومد :)) )

بعدم 10 بیدار شدم. خواب و بیدار و درحالیکه حتی ننشسته بودم و دراز کشیده آنلاین شده بودم حرفای استاد و گوش میدادم. خب طبیعتا هیچی متوجه نمیشدم.

بعد دیگه 10 و نیم بلند شدم. هم ادامه درسو میخوندم هم یه جاهایی به حرف استاد گوش میدادم :))

11 و ربع امتحان دادیم. اونم لطف کرد اجازه داد جزه باز باشه :))

یعنی اگه جزوه باز نبود هیچی یادم نمیومد!

بعد تقریبا بالافاصله بعد نماز ظهر کلاس بعدی بود. بعد اون کلاس بعدی. تا 4. بعدم رفتیم بیرون لباس ها رو ببینیم واسه عروسی و اینا. بعد برگشتیم شروع کردم به نوشتن یکی از مقاله ها ( بالاخره!)

و الان خیلی خسته ام. البته که حس خوبی دارم. از اینکه بالاخره این مقاله رو شروع کردم. اما منابع ندارم. لعنت به کرونا.

کتابخونه ها نصفشون که بسته ان . تو سایت ها هم مگه چند درصد منابع و میتونیم پیدا کنیم؟‌کلی از زمانم رو گشتن دنبال منابع میگیره.

 

 

دقت کردم، حال و هوای پاییزی همونطور که میتونه به راحتی روحم و افسرده کنه قدرت التیام روحم رو هم در مواردی داره.

واقعا از بادی که به صورتم میوزه و قدم زدن روی برگ های ریخته خوشم میاد. هرچند بارون رو تازگی کمتر دوست دارم.

یادمه راهنمایی بودم دیوانه بارون بودم. الان فقط دلم میگیره و میگیره و میگیره.

 

+بچه ها فیدیبو تخفیف 70 درصد گذاشته رو دو تا از کتابای سوفی کینزلا.

مهناز! میدونم با اینهمه کاری که دارم کتاب دشمن منه :)) اما نتونستم مقابل میل شدید خوندن دوباره آثار کینزلا ایستادگی کنم.

و حالا « گردنبندم را پیدا کن» رو شروع کردم.

 

 

+مقاله هه رو یه جاهاییش رو رسما دارم از دانسته های خودم مینویسم. بدون رفرنس و پاورقی :)) تا 6 آبان باید تحویلش بدم. زمانم کمه.

مقاله پایانی رو بگو. اونم تا آخر آبان وقت دارم. اونو که شروعم نکردم هنوز . البته دو سه تا تیکه یافتم براش. اما همین!!! همین!

 

 

یاعلی :)

۴ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰
پاییز