یا امان الخائفین

( ای پناه ترسیدگان)

 

 

خب. بالاخره میریم برای معرفی کآشوب :)

انتشارات: اطراف

و تعداد صفحات: 248

 

(فکر کنین! این 248 صفحه رو من از 13 شهریور تا 2 مهر داشتم میخوندم! )

 

یه سری مجموعه داستانِ کوتاهه. روایت هایی از روضه هایی که زندگی میکنیم. نویسنده هایی که قلم قشنگی داشتن رو خانم مرشد زاده جمع کرده. هر کدوم روایت یک روضه ای که زندگی کردن رو نوشتن. مثلا خاطره ای از روضه های هفتگی، روز عاشورایی ک یکی شون داشته و....

این نویسنده ها ممکنه کتاب دیگه ای هم نداشته باشن ها. مثلا سید حمیدرضا قادری همون دکتر قادری اینستا هستن که پیجشون رو به چند نفرتون معرفی کردم. و واقعا قلم قشنگی دارن ...

 

 

خب

حالا میخوام دونه دونه برم سراغ این 24 تا روایت و حسم رو حدودا تو یه خط بگم بهشون.

اگه کآشوب رو دارید، جلوتون بازش کنین و نظرمو به اون روایت بخونین:))

 

ممنونم فاطمه جانم برای معرفی .

 

 

روایت اول: کهنه شرم | حمید محمدی محمدی

انقدر این روایت رو دوست داشتم که دیگه نگو. چیز خاصی هم شاید وقتی میخونیدش به چشم نخوره ها. اما حسش... وای امان از حسش :))

آخرش اشکم رو درآورد... و از جمله اونایی بود که حاضر بودم برای چند نفر دیگه هم بخونمش. همه باهم از خوندنش کیف کنیم. و شخصیت مرد داستان من رو یاد پدربزرگم خدا بیامرز می انداخت. با اینکه از لحاظ ظاهر و اینها، شبیه نبودن( با توجه به توصیف های نویسنده) اما رفتار ها و مهربانیش :) جانم :)

 

روایت دوم: وضعیت غریب نوه ی عباس بنگر | محسن حسام مظاهری

جالب بود. و جای فکر و تأمل داشت. از روایت هایی بود که بعضی خط هاش رو علامت زدم. درباره فردی که عاشورا شناس میخواد بشه و سختی های این راه. مؤمنی که مجبور باشه همش شک کنه تا اصل رو از فرع و انحراف جدا کنه و...

 

روایت سوم: تاریک روشنای کوره| محمد حسین محمدی

خیلی خیلی مظلومانه بود. تا حالا به این دید به قضیه تبلیغ و سفر های تبلیغی نگاه نکرده بودم. به دید طلبه ای که فامیلش بخوان مسخره اش کنن و سطح مالیشون تفاوت انقدر فاحش داشته باشه. مظلومانه بود و قشنگ...

 

روایت چهارم: کرنای قرشماری| یاسر مالی

دوستش نداشتم زیاد. البته یه جاهاییش ملموس میشد.  گرچه شیوه عزاداری قرشمار ها خیلی تأثر بر انگیز و قشنگ و خالص بود.

 

روایت پنجم: بغض دونفره | محبوبه سربی

یه جاهاییش انقدر عقاید و فکرهاش شبیه خودم میشد که خندم میگرفت! فکر نمیکردم فرد دیگه ای هم باشه که اینجور فکر کنه. اما نهایت امر رو دوست نداشتم حقیقتش.

 

روایت ششم: تا شام غریبان شیفت نمی آیم| سید حمیدرضا قادری

روایتگری قوی و قشنگی دارن. اگر پیج اینستا شون رو دنبال کنید متوجه منظورم میشید. البته من "روضه های ناگهان" توی پیجشون رو بیشتر از این روایت دوست داشتم. خیلی قشنگن اونا. این یکی به نظرم نسبت به "روضه های ناگهان" شون متوسط بود. اما دوست داشتم یک بار موقع گرفتن این عکس های گوناگونی که میذارن و معرفی هایی که میکنن،بدونم به چه چیزهایی فکر میکردن. از این جهت برای من جالب بود.

 

روایت هفتم: بر فراز تپه | علی غبیشاوی

فقط این رو بگم، که به گمانم اون شیوه روایتِ مقتل خوانی عرب زبان ها که یک قسمت از داستان توصیفش اومده بود، تا مدت ها پر رنگ توی ذهنم بود. و در حسرت این بودم که کاش متوجه میشدم. که کاش یه بار حداقل همچین حسِ ناب بودن تو این چنین مجلسی رو تجربه میکردم...

 

روایت هشتم: کتیبه سفید برای واترلو | نرگس ولی بیگی

انقدر این روایت قشنگه، که میمونه توی ذهنتون. از بهترین روایت های این کتاب بود. با اینکه طولانی بود اما دلم نمیخواست تموم شه. خدایا...اون همه تلاششون. اون نتیجه گرفتن ها از تلاش، اون عنایت ها.... فوق العاده بود این روایت.

دقیقا یکی از مسائلی که وقتی به زندگی در خارج فکر میکردم میومد تو ذهنم، چگوگی برگزاری مراسم های مذهبی بود. این که چطور تحمل میکنن حتی دهه اول هم، هیچ جا سیاه پوش نشه؟! همه عادی برسن به کاراشون انگار نه انگار! نه کتیبه ای سطح شهر رو بپوشونه و نه ...

خلاصه. این از روایت های خیلی جذابه. بخونیدش.

 

روایت نهم: صبح غریبه | احسان رضایی

باهاش ارتباط برقرار نکردم. و خیلی کوتاه بود. به نظرم منظورش رو هم حتی دقیق بیان نکرده بود از این داستانک

 

روایت دهم: شش گوشه با رزولوشن کم| هادی سهل آبادی

این رو هم دوست نداشتم و باهاش ارتباط برقرار نکردم. درحدی که به این فکر افتادم که این روایت رو تا انتها نخونم. البته خوندم به امید اینکه شاید یه غافلگیری ای پیش بیاد:)) و خب، برای من پیش نیومد...

 

روایت یازدهم: کجای مجلس نشسته اند| اعظم ایرانشاهی

این رو هم خیلی دوست نداشتم حقیقتش. متوسط بود یعنی

 

روایت دوازدهم: واحد شمیرانی | مهدی شادمانی

حسِ قشنگی داشت... خیلی دوست داشتمش. این از اونا بود که یه غافلگیری قشنگ داشت آخرش. هرچند من غافلگیری هه رو از اول حدس زده بودم. اون طورِ روایتِ دلشکسته و اینها...

 

روایت سیزدهم: حروف | سید احمد بطحایی

با این روایت هم ارتباط برقرار نکردم. خیلی توضیح میداد با هر کلمه. مثلا میگفت حاج کریم ، همان که فلان و بهمان ( بعد دو صفحه در مورد نسب و کل آباء و اجداد کریم توضیح میداد) آخرش جمله رو تموم میکرد. با همون نهادِ حاج کریمِ چند صفحه پیش! ارتباط صدر و ذیل جمله گم میشد. علاوه بر اینکه از لحاظ مفهومی و اینها هم نه اینکه مشکلی بگم داره، اما به دلم ننشست.

 

روایت چهاردهم: سقا باشی | علی جعفر آبادی

دوستش داشتم :) اون آخرش که مهمونِ حاجاقا شدن :)

 

روایت پانزدهم: پوش خانه بنکدار شیر دارد| مریم السادات حسینی سیرت

حسِ جالبی داشتم بهش. یادِ خونه سید های تهران می افتادم. عبارت های قشنگی هم داشت. مثل " جاهای باطن دار" که خیلی از این عبارتش لذت بردم. البته جزء متوسط های رو به بالا بود به نظرم.

 

روایت شانزدهم: دیوانگان در پاییز | آرش سالاری

دوستش داشتم. نوع بیانِ حسِ دیوانه ها... این شأنیت اجتماعی در روضه ها... خیلی قشنگ بود.پدربزرگش که فوت کرد، منم دلم گرفت... خدا بیامرزه ان شاء الله

 

روایت هفدهم: دورادور| حامد آقاجانی

خیلی دوستش نداشتم. اما متوجه یه سری حس هاش میشدم. دقیق توصیف شده بود و فکر رو درگیر میکرد. دلم هم در عین حال براش میسوخت...

 

روایت هجدهم: پرچم هنوز توی کادر است | زهره ترابی

از یه جاهاییش انقدر کنجکاو شده بودم درمورد نتیجه ی خواهرش، که اسم نویسنده رو تو اینستا سرچ میکردم که شاید تو پیجش چیزی از خواهرش نوشته باشه.. توصیفات خوب بود. ایمان مامانشون خیلی دوست داشتنی بود. ولی خیلی یکدفعه ای تموم شد و پایان خیلی بازی داشت. پایان باز اش هم خب حقیقتش دوست نداشتم. چون خیلی دوست داشتم بدونم نهایت امر چی شد!

اما ازون روایت ها بود که فکر رو درگیر میکرد. نتیجه این که " حافظ وظیفه تو دعا گفتن است و بس/ در بند آن مباش که نشنید یا شنید"

 

روایت نوزدهم: هاهنا هاهنا | مرتضی کاردر

حس خوبی بهش داشتم. اما حقیقتش متوجه نشدم چرا از بین ماجراهای متفاوتی که میتونستن انتخاب کنن، این ماجرا رو انتخاب کردن. حتما کلی خاطره و حسِ خوب داشتن بهش.

دلم واسه دفتراش هم سوخت :/

 

روایت بیستم: شه باز | احسان حسینی نسب

خیلی حسِ عمیقی داشت. این هم دوست داشتنی بود. پایانش هم غافلگیری قشنگی داشت که انتظارشو نداشتم :)

 

روایت بیست و یکم: به هیات تازه مادرها | معصومه توکلی

قشنگ بود. با اینکه یه جاهاییش رو خیلی دوست نداشتم. اما پایانش اثرش رو خنثی کرد و در نهایت انگار یه قسمت از چیزهایی که دوست نداشتم رو پوشوند.

 

روایت بیست و دوم: مجلس مواجهه مهدی امارات و مهدی قمی | سید اکبر موسوی

خیلی باهاش ارتباط برقرار نکردم. اما پایانش غافلگیری قشنگی بود

 

روایت بیست و سوم: گیسوی حور در امین حضور | نفیسه مرشد زاده

از قشنگی های کتاب :) عااالی بود. حسِ شیرین و قشنگش هنوز توی قلبمه. انقدر دوستش داشتم که :) این هم اشکم رو درآورد به گمانم. عاشق تک بیت های مشهور عاشورایی بودم که اواسط داستان به کار میبرد. پایان قشنگ... کادر بندی داستان قشنگ. شکل روایت خوب. پاکی، صداقت و معنویت... دوستش داشتم.

و قسمت هایی داشت که قابل تأمل بود. مخصوصا اون قسمتی که سوار ماشین دارن برمیگردن و خودش رو در سن های متفاوت که تو روضه خانگی بود یادش میاد... اون جایی که اولین اشک برای امام حسین( علیه السلام) رو یادش بود و تعریف کرد :) عزیزم :)

 

 

به طور کلی: این جمع آوری روایات متفاوت، حسِ قشنگی بود. جمعی از روایات متفاوت که کنار هم خیلی هم قشنگ بودن

روایات اول، دوم، سوم، هفتم، هشتم و بیست و هشتم بیشتر از بقیه مورد علاقه ام بودن و احتمالا در ذهنم بیشتر از بقیه شون خواهند موند.


 

شبتون پر ازیاد خدا. علی علی

(5 مهر98- پاییز)