زندگیِ دور و بر ما

کلبه جدید "پاییز و بهار"

۱۴۹ مطلب با موضوع «خاطرات» ثبت شده است

برای خودم. با استاد

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
پاییز

کتاب جدید

یا مُمَکِّن

ای قدرت دهنده

 

 

سلااااام :)

 

+پریروز کتاب " آغازی بر یک پایان " سید شهیدان اهلِ قلم ( : قلب) رو تموم کردم.

دیروز پیرزنی که تمام قوانین را زیر پا گذاشت رو شروع کردم.

 

 

اول بگم که کتاب شهید آوینی عالی بود.

خصوصا برای کسایی که یه آشنایی کوچیک با منطق، فلسفه و قوانین اصولی داشته باشند و معنای کلمات جامعه شناسی رو تا حدودی بدونن

البته آخری رو با سرچ هم میتونین به دست بیارین. اما پیدا کردن اون سه تای اولی با تحقیق یکم سخت تر میشه.

 

من عاشقِ دیدِ متفاوت شهید آوینی به مسائل هستم! اون موقع کتاب رو نوشتند و امروز که دارم میخونم هنوز مطالبشون نو، جدید و مفیده.

 

 

+شاید باورتون نشه! اما فردا امتحان ندارم :دی

 

+سه شنبه آخرین جلسه کلامه.

وای. چقدر حیف. چقدر دوستش داشتم این درسو.

استادِ عزیزش :)

 

+صالحه مهربان ما، تبریک میگم اتفاقات خوبِ زندگیتو

 

 

+حس میکنم استاد یا از دستم نارحته یا خودش یه مشکلی داره. به هرحال مثلِ همیشه نیست.

دوس دارم فردا ازش بپرسم

 

 

+وای، یه استادی بهم گفته بود شمارتون رو بهم بدید که اگر کاری پیش اومد با شما هماهنگ کنم شما به بچه ها اطلاع بدین

بعد من یادم رفت شمارمو بدم بهش. استاده سر کلاس داشت اینو میگفت، بعد الهه داشت یه چیز میگفت من متوجه نشده بودم استاده با من داره صحبت میکنه. همینطوری داشتم به حرف الهه گوش میکردم.

بچه ها گفتن استاد با شماست. برگشتم نگاهش کردم. هم حرفی که الهه زده بود خنده دار بود هم وضع به وجود اومده.... بعد با خنده گفتم بله. چشم.

یکی از بچه ها میگفت وا. چرا میخندی ؟!

من blush

خب شاید دلم خواست بخندم اصا. خجالت کشیدم اینطوری گفت :))))

 

 

+فردا فلسفه داریم.

آخ...

خدایا خواهش میکنم... خواااهش میکنم!

 

 

+اندر حکایات برنامه ماهانه ام، فکر میکنم داره خوب پیش میره... . حالا بررسی نهایی میمونه برای آخرِ دی.

از همین الان دارم به برنامه هایی که میتونم برای بهمن بذارم فکر میکنم.

 

لحظاتتون پرازیاد خدا. علی علی

 

(7دی98- پاییز.ن)

 

پ.ن: 5 روز دیگه تولدته ....

۵ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
پاییز

الا یا ایتها الپاییز! بیا زمستانت را با برنامه شروع کن!

یا مُهَوِّن

( ای آسان کننده)

 

 

اگه کارها سخت شده و حس میکنی انرژی شو نداری، بسپر به خودش، که آسان کننده کارها خداست :))

با توکل به نام اعظمت؛ خدایِ خوبِ ما :)

 

 

سلام!

 

از حال من مپرسید

که بسیار بی حوصله و خواب آلوده ام

و البته که اگر بپرسید لبخند میزنم و میگویم « بریم یه دست فوتبال دستی ، خستگیمون در ره؟»

بعله! از این مدل خستگی ها دارم الان

خدا روشکر...

این مدل خستگی خیلی بهتر از اون مدلیه که دیگه حالِ خندیدن هم نیست. چه برسه به بازی کردن!

 

 

امروز بعد امتحان رفتیم تو حیاط، با مریم و الی و خانم لام فوتبال دستی بازی کردیم.

انقدر خندیدیم.

تا گل میزدیم بهشون با الی میگفتیم ما دو تا باهم ، شما همه! :)))

 

 

امتحان امروز؟

بعله اون هم چشم:) از اون هم میگم :))

دوتا سوال خارج از مدوده امتحانی داده بود که اعتراض زدیم و فعلا نتیجه اش معلوم نیست

اما بقیش خیلی خوب بود الحمدلله

امروز استاد کاف میگه امروز که دیگه امتحان ندارید ان شاءالله؟!

گفتیم چرا! فقه داریم!

گفت شما کی امتحاناتون تموم میشه من یه نفس راحت بکشم؟!

:دی

 

با اینهمه امتحان، من بازهم این دوره رو دوست دارم.

عمیق دوست دارم.

دوست دارم این روزها رو، این حال و هوا رو، الی و مریم و بچه های دیگه رو، استاد ها رو، همه رو محکم بغل میکردم نگهش میداشتم. آخ. قشنگ های دوست داشتنی!

 

 

امروز با استاد کاف داشتیم درمورد وجود خارجی رنگ ها طبق نظر ملاصدرا صحبت میکردیم دوتایی.

زینب وایساد باهام خداحافظی کنه. ندیده بودمش. بعد دیگه دلش نیومد بحث فلسفی مون رو خراب کنه. بدون خداحافظی رفت

بعد بهم پیام داد و این ماجرا رو تعریف کرد. گفت انقدر نوع ایستادنتون مقابل هم قشنگ بود که دلم میخواد یه روز این صحنه رو بکشم :)

زینبِ قشنگ :)

 

 

و اما...

با دیدن برنامه ریزی ماهانه لبخند تصمیم گرفتم منم برا دی ماهم برنامه بریزم.

ان شاءالله این ماه

  • سعی میکنم همه نمازامو اول وقت بخونم. هرکدوم که نشد به عنوان جریمه، علاوه بر خود نماز، یه نمازِ قضا هم علاوه بر اون نماز که دیر شده بخونم
  • هرشب مسواک بزنم ( لبخند، ببخشید که این تقلید مستقیم از برنامه خودته! )
  • هر روز حداقل 5 تا کارِ خونه رو انجام بدم. البته 5 تا زیاد نیست. اما باید انجام بدم تا ببینم توانم در حد مثلا چند تاست. از 5 شروع میکنم.
  • چادرم رو هرجا میرم تا کنم و بیشتر مراقب تمیز و مرتب بودنش باشم.

و تامام.... بقیش رو دیگه جزء برنامه سالانه ام داشتم. همونو انجام میدم.

آیا یک ماه برای ایجاد این عادت ها کافیست؟!

فقط باید در قسمت های آینده ببینیم :))

 

 

لحظاتتون پرازیاد خدا. علی علی

(1دی98_پاییز.ن)

 

پ.ن: تولدت 11 روز دیگه است....

۷ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
پاییز

اندر احوالاتِ درازی شبِ عاشقانِ بی دل :دی

یا مُبَیِّن

ای روشن کننده

 

 

سلام :)

 

 

+یه بنده خدایی نوشته بود: شبِ عاشقانِ بی دل چه شبی دراز باشد کلا... یلدا براشون قرتی بازیه!

 

+ما نه عاشقیم نه بیدل... اما خیلی هم دراز باشد... خیلی هم قرتی بازیه! :)))

 

+از خدا میخوام فردا یه اتفاق خاص بیفته. چون دلم تنگ شده برا یه بنده خدایی و فردا قراره ببینمش. و دوست دارم خاطره خوبی به وجود بیاد

 

+یه مدت بود عادت کرده بودم به اونا که فکرشون اذیتم میکنه، فکر نمیکردم. تازگی دارم دقت میکنم دوباره دارم خیلی فکر میکنم بهشون! اه... یه حالتِ دور مانند داره! یه حالتِ مثلِ « من در پیِ خویشم به تو برمیخورم اما....»

هی به تو برمیخورم اما....

به تو برمیخورم اما.....

 

+فردا امتحان داریم. و دوست ندارم تعطیل بشیم چون فلسفه داریم. با اینکه هنوز خوندن محدوده امتحانی رو تموم نکردم.

 

+از لحاظِ فیلم و کتاب در استپ به سر میبرم! زیاد وقتشونو ندارم. گرچه واسه کتاب میشه وقت آزاد کرد به هرحال. اما این کارو نمیکنم!

 

+امروز باشگاه نرفتم. هوا آلوده بود و تاثیرش رو من سردرد و خواب آلودگی گیج و منگ طوری بود. شیر هم خوردم البته. اما تاثیر آلودگی رو درجا خنثی نمیکنه که!

تا اذان مغرب خوابم میبرد بیدار میشدم... دیگه اذان که زد هی میگفتم پاااشو پاییز. نماز بخونی خوابت میپره میشینی پای درس! آخرم فکر کنم انقد نشستم دوباره غش کردم از خواب، نمازمو یک ساعت بعد اذان خوندم. اما خب جدا بعدش هوشیار شدم و ذهنم بیدار شد و اثر آلودگیه هم رفته بود تا حدودی.

 

+ستاره پنج شنبه اومده بود خونمون واسه کارای مقاله پایانیش از نرم افزار مرجع هایی که ما داریم استفاده کنه و از خواهرم کمک بگیره.

با اینکه قرار بود تحقیقی باشه کارمون فقط، خیلی خوش گذشت :)) آخرش هم بازی کردیم کلی.

مهمون به پایه ای و راحتی ستاره یادم نمیاد قبلا دیده باشم. یه دوست دیگه هم داشتم اونم راحت بود. اما با اینکه خودش راحت برخورد میکرد یه ذره راحتی زیادش آدمو اذیت میکرد. اما ستاره اینطوری نیست. راحتیش هم حد داره .

 

بریم به بقیه کارهامون برسیم که ساعت بس ناجوانمردانه 11 است!

 

 

شبتون پرازیاد خدا. علی علی

(آخرین روز آذر 98)

۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
پاییز

یه لحظه ای _2_

یا مُهَیمِن

ای مقتدر بزرگ

 

 

 

 

رفتم دنبال گچ رنگی بگردم تو فروشگاه های اینترنتی

یکی پیدا کردم خیلی خوشم اومد ازش

78 تومن :/

دیگه خوشم نمیاد ازش :)))

 

 

 

+امتحانی که امروز داشتم و خوب ندادم

بریم سراغ امتحان فردا!

۶ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰
پاییز

دنیای سوفی فینیش :))

یا من هو قادرٌ علی کل شیء

 

سلااااااام :)

آخ که چقدر دلم برای نوشتن اینجا تنگ شده بود.

5 روزه ننوشتم فقط ها. اما کلی مطلب هست که میخوام بگم!

 

اول

امروز رفتیم " منطقه پرواز ممنوع" رو دیدیم.

اعتراف میکنم که با دیدن تیزر تبلیغاتیش فکر میکردم ازش خوشم نمیاد. ولی فوق العاده بود.

واقعا برای ساخت تیزرش کوتاهی کردن! اون چیه واقعا :/

فیلم خیلی دوست داشتنی، امیدبخش و قشنگی بود. چقد حس خوبی داشتم به محمد مهدی و نصیر و روح الله

و به آقا حامد و آقا مصطفی همچنین!

حتی به اون یوزپلنگه که چقدر قشنگ بود خدایا!

من کلا فیلم هایی که تلاش افراد رو نشون میده و نتیجه ای که ازش گرفتن، علاقه دارم

این فیلم هم یه نمونه مطلوب از تلاش و نتیجه بود.

از نظر فیلمنامه، صدابرداری و ... من متخصص نیستم که نظر بدم.

اما از دید کسی که فیلم دیدن رو دوست داره: انتخاب بازیگر رو دوست داشتم. فیلمنامه رو هم دوست داشتم. تصویر برداری و انتخاب قاب تصویر مناسب بود. گریزش به خاطراتشون قشنگ و به جا بود. اما کارِ اون جاسوسا رو بیشتر میتونست روش مانور بده. که دقیق میخواستن چه کنن.

 

 

دوم

امشب بالاخره دنیای سوفی تموم شد :)

از اون چند تا کتاب که تو پست آخری که در مورد کتاب های در حال خوندن گفتم، فقط چرکنویس( صوتی) مونده. که همینطوری گوش نمیدمش راستش! فقط وقتایی که دارم پیاده برمیگردم خونه.

به جاش " تولستوی و مبل بنفش" رو شروع کردم. که هنوز خیلی هم پیش نرفتم.

 

 

سوم:

یادتونه گفته بودم نمیدونم چرا فیدیبو رو بیشتر دوست دارم؟

حالا میخوام تغییر نظرم رو اعلام کنم!

طاقچه فوق العاده است بچه ها! از نظر های مختلف! اون ایده کتابخونه مجازی باحالشون. تخفیف هایی که برا هر مناسبتی میذارن. گردونه طاقچه که یه جایزه خیلی هیجان انگیزه و کل تابستون داده بودن و هفته کتابخونی هم هر روز دادن و تو هفته کتابخوانی هرروز یه کتاب رو رایگان کردن. کتاب هاشم اینجور نبود که ارزون باشه. مثلا عقاید یک دلقک خرید مجازیش هم 21 تومنه که رایگانش کرده بودن یکی از روزهای این هفته

و یه نکته خیلی مثبت اینه که وقتی شماره پی نوشت میذاره روی کلمه، توی طاقچه بزنی رو شماره همونج نشونت میده چیه پی نوشت . اما تو فیدیبو منتقلت میکنه آخر کتاب. بعد دوباره باید بزنی رو شماره بره همونجا که بودی. تو بعضی کتابا که پی نوشت هاشون کوتاه و نزدیک به همه سخت میشه! اگه اشتباه بزنی رو یه شماره دیگه میره مثلا چند صفحه بعد یا قبل. دوباره باید بزنی بره صفحه پی نوشت ها و ....

خلاصه

طاقچه دوسِت داریم

 

 

چهارم:

یه پویشی قبل اینکه نت ها قطع شه تو اینستا شرکت کرده بودم.

برای نویسندگان جوان.

روزی 500 واژه بنویسن . هرچیزی! داستان کوتاه. داستان بلند. توصیف یک حالت خاص. متن ادبی.

از 27 آبان شروع میشد. باورتون میشه یادم نیست تا کِی عه پویشمون؟! :))

خلاصه من دارم سعی میکنم هر روز 500 واژه بنویسم. لذت بخشه :)

 

 

پنجم:

دارم سعی میکنم درد نکشم از یه سری چیزها. دوست هم ندارم تو لایه های پنهان ذهنم بگذارمش که بعدا بیاد رو ناخودآگاهم تاثیر بگذاره

نمیخوام از استاد کاف هم دیگه کمک بگیرم واسه این قضیه خاص

حالا تا حدود زیادی موفق شدم. دیگه غصه نمیخورم. اما میترسم همش ظاهرسازی باشه. میترسم یهو فوران کنه! سابقه این فوران بغض های قایم شده رو دارم! دیگه نمیخوام تجربه اش کنم! و خب راستش دیگه گریه ام نمیگیره برای این قضیه که بخوام ذره ذره خودم رو خالی کنم! خلاصه که آری اینچنین بود برادر!

 

 

ششم:

شبتون پر از یاد خدا. علی علی

 

(30آبان 98. پاییز.ن)

۶ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
پاییز

اندر مصائبِ دندان

یا من هو عالِمٌ بکل شیء

 

 

آن شب که از شدت درد، سرم را دائم روی بالش جابه جا میکردم و برای اینکه 5 دقیقه خوابم ببرد به ذهنم التماس میکردم، فکرش را نمیکردم فردایش اینطور شود.

 

یعنی راستش احتمالش را میدادم. اما سعی میکردم احتمالش را در پستو های ذهنم بگذارم بعد هم به مرور فراموشش کنم...حالا تو بگو «برای اینکه افکار منفی به ذهنم راه ندهم و قانون جذب» و این حرف ها، فردِ دیگری بگوید« از سرِ ترس» ، دیگری هم حکم دهد به این که من قائل به این هستم که:« تا زمانی که اتفاق بد نیفتاده، جلو جلو غصه اش را نخور»

به هر حال، برای من در اصل قضیه توفیری نمیکرد. چون غرض اصلی من همه اینها بود و هیچ کدام.

 

بعد که دردِ دندانم شدید شد، دیگر به هیچ کدام فکر نمیکردم. یعنی اصلا فکر نمیکردم.... انگار سلول های خاکستری ذهنم هم رفته بودند به کمکِ نورون های حسِ درد که خودشان را از مکانِ آن دندان دردناک، به پایین و بالا و چشم و سر و... رسانده بودند و اجازه آرامش را از بقیه سلول ها هم گرفته بودند.

 

بعد از ظهرش یک استامینوفن 500 خورده بودم، که بعد اثرش رفت و دردِ شدید همچنان باقی ماند. تا اذان صبح خواب های کوتاه و منقطع داشتم و بیداری های طولانی. نماز را که خواندم یک استامینوفن دیگر خوردم و سعی کردم بخوابم. گریه هم نمیکردم. حس میکردم گریه از اجزای صورتم انرژی زیادی میگیرد که خارج از تحملشان است. همینطوری که گریه نکرده بودم از شدت درد آنچنان فشاری به چشمانم می آمد که دوست داشتم وضویم را هم در تاریکی بگیرم. نمازم را هم در تاریکی بخوانم. عینک را که نگو. انگار کسی را که چشمش سالمِ سالم است را وادار کنند عینکِ نمره بالای پدربزرگش را به چشم بزند. این را از لحاظ  سنگینی اش بر چشمم میگویم.دیگر تو تصور کن که گریه هم میکردم!! تصورش هم دردناک بود.

 

 

بعد حدود 15 دقیقه، تازه استامینوفنی که خورده بودم جایش را پیدا کرد و درد دندانم را کمتر کرد. کمی توانستم چشم روی هم بگذارم که مادرم صدایم کرد زودتر برویم دندانپزشکی، که پنج شنبه است و شلوغ است و دیر برسیم نوبتمان نمیدهند.

 

 

اول تریاژ رفتم، که برایم نوشت "درد شدید" و مرا به رادیولوژی فرستاد. عکس گرفتند دوباره مرا فرستادند به "تشخیص"

سه نفر در جایگاه تشخیص نشسته بودند. دو دکتر که یکی شان مرد بود یکی زن، و یک پرستار که چیزهایی که تشخیص میدادند را توی پرونده الکترونیکی مان ثبت میکرد.

دکتر (مرد) گفت که پوسیده. با رفع پوسیدگی هم احتمالِ زیاد خوب نمیشود. این را باید بکشی! اما 5 درصدی هم احتمال دارد با رفع پوسیدگی برطرف شود. آن یکی دکتر(زن) که انقدر فر مُژه زده بود مژه هایش از وسط شکسته بودند گفت: « آره. احتمال ضعیفیه. احتمال خیلی خیلی قوی اینه که باید بکشیش»

گفتم :« خب بکشیدش.»

گفت :« نههه. اول برو رفع پوسیدگی . شاید خوب شد. 5 درصدتو استفاده کن حداقل!»

 

 

بعد از رفعِ پوسیدگی، یک طرفِ صورتم بی حس بود. دهانم پر بود از مایعی تلخ، اجازه شستنش را نداشتم. با آن وضع، باز مجبور شدم بروم رادیولوژی که احتمالا برای خانم رادیولوژیست دردناک و چندش آور بود که آن صفحه را توی دهانِ _رویم به دیوار، معذرت میخواهم_ پر از خون من بگذارد.

باز برگشتم به تشخیص. آخر هم گفتند که :« نشد! برو بِکِش...»

اینجا تازه گریه ام گرفت، البته گریه نکردم... به هر حال من احتمالش را میدادم. اما دوست نداشتم به آن فکر کنم.

قسمتِ کشیدن دندان گفتند فعلا نمیشود. باید بروید، شنبه بیایید. 

برگشتنی، پشت موتور، تازه چند قطره راهشان را به پایین پیدا کردند.

 

 

البته، زیبایی، ملاکِ همه کمالات انسان نیست! من این را میدانم. اما مهم است. حالا که شنبه قرار است دندان کنارِ نیشِ بالا، سمتِ راست را بِکِشم فکر میکنم که خنده ام خیلی زشت میشود. در لبخندم جایِ خالی دندانم مشخص میشود. در حرف زدنم هم مشخص میشود.

اینجور فکر کردن موجب میشود بیشتر غصه ام بیاید. اما ناگزیر به نظر میرسد.

 

 

اینکه چرا زودتر نرفتم تا به این جا نرسد، این که اشتباه از خودِ من بوده، اینکه فلان و بهمان را نگویید لطفا!

غصه ام را بیشتر میکند.

ممنون :)

۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
پاییز

چنان نماند، چنین نیز هم نخواهد ماند

یا من هو بعد کل شیء

 

 

باید حالم رو توی این روزها، تو یه نامه سربسته، با توصیف های حدودا دقیق برای بعدهای خودم بنویسم.

و نخونمش تا وقتی که برسم به بحرانی که فکر میکنم نمیشه تحملش کرد

بعد ها، اگه این قضیه تموم شده باشه ( که دنیا اصلا همینطوریه! تموم میشه... ) میگم تموم شد! نگاه کن! اینو گذروندی. این یکی ها رو هم میگذرونی.

 

 

+دیشب کلی از خدا سعه صدر خواستم به خاطر قضایایی.

با استاد کاف داشتیم صحبت میکردیم امروز، کنارش تو دفتر نشسته بودم... گفت " دلت شکسته؟" دست چپمو ستون سرم کردم، نگاهش کردم... اشک هام روی روسری ام پایین میومد.

استاد دست راستشو ستون سرش کرده بود و نگاهم میکرد...

مجبور بودیم با صدای آروم حرف بزنیم. چون دو تا استاد دیگه هم تو دفتر اساتید بودن.

و بین همه این سختی ها، این قسمت روز رو  طلایی میکنم. میدونم بعد هایِ بعد ها، دلم برا این لحظه. برای این نوع نگاه کردنش، برای آروم حرف زدنش تنگ میشه...

خیلی خدا رو شکر میکنم که تو این لحظه های سختم، استاد کاف رو مثل هدیه تو زندگیم قرار داد ...

 

 

+بهتون گفتم جین ایر رو تموم کردم؟ فک نکنم.

از قشنگ ترین رمان های کلاسیکی بود که خوندم :) جانم...

خیلی خوبه. بخونید حتما :)

 

لحظاتتون پرازیاد خدا علی علی

(19آبان 98-پاییز.ن)

 

 

طاقچه پاییزی:

شوری اشکم گواهی داد بعد از جور تو

آنچه از چشم من افتاده نمک پرورده بود.

#مهسا_امیریان

۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
پاییز

الا یا ایها ( ایتها) الخواننده! علیک بالحن فی الکلام :)))

یا من هو قبل کل شیء

 

یک بنده خدایی هست، چند وقتیه هی باهم به اختلاف نظر میخوریم. با اینکه باهم بحث نمیکنیم!

امروز یکی از بچه هامون گفت که تصمیم ندارن مراسم عروسی بگیرن. یکدفعه میرن سر خونه و زندگیشون.

این بنده خدا، بعد کلاس بلند به طرف میگه :« وای فلانی. اصلا درکت نمیکنم که چطوری حاضری از عروسی گرفتن بگذری!»

بله! یک وقت غرض و هدف گوینده، یه نصیحت دوستانه است فکر میکنه طرف داره خودش رو از یه خوبی ای محروم میکنه، میره دوستانه بهش میگه

اما وقتی که  تو نمیدونی چطور همچین تصمیمی گرفته، ممکنه به هر صورت مجبور به انتخاب این راه شده باشه.و این حرفت دلش رو بشکنه...

یا هم که نه. با استدلال تصمیم گرفته زندگی مشترکش رو اینجور شروع کنه و باز هم با لحنِ «از بالا به پایین» یا لحن کسی که داره جلوی چشمش یه کار انزجار برانگیز اتفاق می افته نباید بهش بگی که!

 

یا برگشته بود به من، وسط بحث درسی ، گفته بود :« واسه تولدت دوستات چی کار کردن؟ اینهمه هیاهو راه انداختی که تولدته؟»

من o_O

اولا که هیاهویی یادم نیست راه انداخته باشم :))) حتی نگفتم بهشون تولدمه. چون اسمم تو فضای مجازی هم پاییزه افراد یادشون میمونه گاهاً.بعضی هاشونم که دوستای نزدیک تری بودن بهم و خب غیر طبیعی نیست که یادشون بمونه.

ثانیا که اومدیم و این ها اصلا آمادگی هیچ کاری رو نداشتن! یا اصلا داشتن، دلشون نخواست هیچ کاری کنن!! تو باید با این تُن صدای بلند جوری بگی انگار که این یه کار خیلی حیاتی بوده و حالا که انجام نشده، یعنی در حقیقت از ارزش دوستیمون کم شده؟

ثالثا وسطِ بحث علمی؟! واقعا؟!

 

و چندین موردِ دیگه. که گفتنش چندان مفید فایده نیست.

اما خب. اومدم بگم که گاهی ممکنه حرف های ما از روی سادگی باشه

یا حتی از خیرخواهی

اما باید حواسمون به لحنِ کلاممون و جایگاه و موقعیتی که داریم توش صحبت میکنیم باشه. که لحنِ کلام شاید اهمیتش از خودِ کلام کمتر نباشه واقعا!

و به علاوه! موقعی که میخوایم یه حرفی رو بزنیم که به نظرمون اهمیت چندانی هم نداره، با خودمون فکر کنیم که شاید این حرف، واسه بقیه افراد که تو بطنِ قضیه اند اهمیتش بیشتر باشه و ناراحتشون کنه!

 

قضیه دوم، چندان مهم نبود واقعا! ما تعارف نداریم با دوستامون. میذاریم هروقت موقعیتش بود و میدونستیم غافلگیر میشه تولدشو تبریک میگیم

یا حتی اگر تبریک نگیم، چی میشه مگه؟! هیچی... واقعا واقعا هیچی! آدم یکم وسیع تر که نگاه میکنه این قضیه اهمیتش در مقابل چیزهای دیگه کم میشه.

اما گفتنش به این لحن، موجب شد که دو تا از دوستای من انقدر نارحت بشن که هردوشون بگن ما برنامه داشتیم برای تولدش و اینطور نبود که فراموش کرده باشیم تولدشه!

 

 

همین :دی

فَتَمَّ :))

 

14 آبانی که 17 دقیقه است شده 15 آبان ....

پاییز.ن

۵ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰
پاییز

هرچه میخواهد دل تنگم، بگم_3_

یا طبیب

 

امروز زهرا در مورد تست شخصیت شناسی MBTI صحبت میکرد.

دقیقا فاطمه هم توی پستش در مورد همین تست نوشت

رفتم تست و دادم. شخصیتم رو INFJ تشخیص داد... به نظر خودم که تا حدودی درست بود.

 

+آدم بزرگتر که میشه، یک مقدار تو نوشتن محتاط تر میشه.

چون آثار یه سری نوشته هاش رو میبینه. که چه بحث ها اتفاق افتاده، گاهاً چه سوء تفاهم ها، چه سوء استفاده ها که از یه نوشتن ساده نمیشه!

به خاطر همین، هی دایره مطالبی که آدم روشن و واضح بیانشون میکنه کوچیک تر میشه ....

 

 

+امروز برای فلسفه فردا به شکل خیلی خاصی تخته مون رو خوشگل کردم. خودم عاشقش شدم :)) خدایا ممنون

 

 

+کاش آدم از بعضی لحظه های خودش میتونست فرار کنه

 

 

+اگر گمان میکنید که باشگاه رفتن برای من خیلی آسون شده، باید بگم سخت در اشتباهید

که هر روزی که باشگاه دارم باید هی بگم تو میتونی پاییز. غصه نخور. پاشو برو. در عوض اثری که روت میذاره خوبه. درسته تازه از کلاس اومدی. خسته ای. اما نهایت امر یه چیزِ خوبه.

بعد خب باشگاه رفتن کلی چیز خوب داره واقعا!

تو حالِ روحی آدم موثره.

تو کنترل رنج و درد ها که انقدر تاثیرش زیاده نمیدونم چطور بگم!

و تو آمادگی بدنی و جسمانی هم تاثیر گذاره

کلی هم که روایت در مدح ورزش کردن داریم.

اما با اینهمه چیزهای خوب، بعضی وقتا عمیقا دلم میخواد بپیچونمش :)))

 

 

+امروز و دیروز روزهای قشنگی بودن.

 

 

لحظاتتون پرازیاد خدا. علی علی

 

 

۳ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
پاییز