زندگیِ دور و بر ما

کلبه جدید "پاییز و بهار"

۱۴۸ مطلب با موضوع «خاطرات» ثبت شده است

کمیلِ عزیز

یا غافر المذنبین

ای آمرزنده گناهکاران

 

 

یکی از استادهامون، داشت از روزهای سختی که کلی کار داشته و از نظر وقت، در مضیقه* بوده حرف میزدن

گفتن که " دعای کمیل" برای برکت وقت توصیه شده. حالا اگه نمیتونین برین جلسه دعای کمیل ها که ممکنه طولانی هم باشن یا وقت نکنین یا...خودتون بخونین.

 

هفته پیش میخواستم بگم این رو . دیدم خودم تا حالا انجامش ندادم! رطب خورده کِی منع رطب کند؟! رطب نخورده هم بعید میدونم بتونه توصیه به خوردن رطب کند! :)

ان شاء الله بخونیم . خیلی برای برکت وقت خودِ من موثر بود خدا رو شکر.

این هفته البته هنوز نخوندم! و ساعت 12:15 شبه! و بعله میدونم واردِ فردا شدیم...

 

ان شاءالله اگه خوندین منو هم دعا کنین

منم اگه خوندم شما رو دعا میکنم :)

 

 

علی علی

 

 

*مضیقه: تنگنا، سختی و دشواری

 

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
پاییز

نامه ای به گذشته

یا ملجا العاصین

 

 

از پاییزِ امروز که عدد دهگانِ سنش،« یک» را گذرانده ، به تویی که خودِ منی در زمانِ دهگانی که « یک» بود...

 

رسید مژده که ایام غم نخواهد ماند

چنان نماند، چنین نیز هم نخواهد ماند

 

پاییزِ کوچکِ من که حالا، در راهرو مدرسه گریه میکنی ، بگذار برای تسلی ات بگویم که راست میگویند که این هم بگذرد.

که "حدیث" را، بعدها نخواهی دید جز در دقایقی کوتاه و اتفاقی... که دیگر خودت مایل به ادامه ی عمیقِ این دوستی نخواهی بود.

اما " بهار"... حقیقتش توصیه ای در این باره ندارم. جز این که " تمام محبت خود را، نصیب دوستت کن ولی تمام اعتمادت را خیر."

که بهار، میشود مثلِ خواهر هایت... عزیزِ عزیز... همانطور که همین حالا  هم میدانی!

 

+عزیزِ من!

سالِ کنکور تو، از سالهای بدِ عمرت نیست. مهم این نیست که نتیجه چه شود. که " خدا برایت بهترین شرایطِ خودت را در نظر دارد" و تو بعدها به این خواهی رسید

اما توصیه من این است که از این سال، استفاده کن!

درس بخوان و عمیق هم بخوان... به خاطر نفسِ کنکور نه! که حالا هم معتقدم هدفی که ادامه اش خواهی داد، مقدس است و ارزش دارد به خاطرش از چند چیزِ دیگر بگذری. اما بخوان برای رضایت پدرت... که رضایتِ پدر قشنگ است و در طولِ رضایتِ خدا. که گفته است " و بِالوالدین اِحساناً»

یک جوری بخوان که برقِ افتخار در چشمانش بدرخشد و لبخند بزند. که این لبخند بیشتر از چیزی که فکر میکنی عزیز است...

 

 

+برای خاطرِ خودت و سعادتت، آن عهدِ فاطمیه را، حفظ کن! تو را به خدا حفظش کن که رها کردنش برایت سخت تمام میشود. که اگر حفظش کنی، شاید به فضل الهی، دو قدم در راهِ رشدت جلوتر بروی!

 

 

+ راهیان که میخواهی بروی، به خاطرِ شهدا برو. و چشم ببند بر وابستگی هایت. که دنیا دار مکافات و امتحان است و پابند وابستگی شدن، تو را عقب می اندازد...

انتظار نداشته باش که دوستت، برای خاطرِ تو از چیزی بگذرد. به جایش، به بقیه اطرافیان توجه کن! تمامِ توجه ات که معطوف یک نفر باشد، آسیب پذیرخواهی شد. و به خاطر داشته باش که " هیچ کس، غیر آنکه دل به خدا سپرده است، رسم عاشقی نمی داند...."

 

 

+آن بعد ها، وقتی میروی مزارِ شهدا، دعایت را عمیق تر بخواه! که دعای سطحی آن روزت ممکن است بعدها تو را از رشد باز دارد. که گویی مرغ آمینی همان لحظه آنجا بود و کسی را در راهت قرار داد، که همان بود که تو گفته بودی. اما آسیب خواهی دید. اما پیشاپیش میگویم که در این باره، مشکوکم...

که شاید سعادت تو در همان صبری است که در این مسیر خواهی کرد. که البته آن یار که دادندت، بسیار عزیز است ... حتی حالا که اوضاع انقدر آشفته شده

 

 

زیاده عرضی نیست

خود تو، در آینه فردا هایت

 

16مهرماه

 

 

 

چالش به دعوتِ  کاکتوس خسته و  مهناز عزیزم

دعوت میکنم از پرتو و زلال و کوالا

۵ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰
پاییز

روزمره_2_

یا راحم المساکین

(ای ترحم کننده به مسکینان)

 

آقا تولد میخوان بگیرن، و من هم به دلایلی باید برم. بگم این تولد برام عذاب آور تر از چیزهای دیگه است باورتون میشه؟ 

 

 

+به شکلییی این روزها اتفاقات و احساسات خودم نسبت بهشون، من و یاد یه بنده خدایی می اندازه، که حس میکنم یه روزی از ته دل دعا کرده که خدا حسِ واقعی شو بهم بچشونه! که اگر من جاش بودم چه حسی داشتم!

عجیبا غریبا!

 

 

+نظرتون در مورد وال چیه؟

وال های قشنگ و وهم آور و دوست داشتنی من :)

 

 

+از الآن فلسفه بخونم برا یکشنبه یا زوده؟

 

+وقتایی که علاوه بر مبحث درسی، یه کتاب مرتبط با اون درس خوندم خیلی حس خوبی دارم :))

استاد جلسه پیش داشت در مورد مکتب مشکوک ها صحبت می کرد ( مشکوک ها = افرادی که به همه چیز شک داشتند و فکر میکردن به هیچ چیز در جهان نمیشه به یقین، شناخت پیدا کرد، حتی وجود خودشون! ینی میگفتن نمیدونم من هستم... نیستم ... یا چی! )

بعد داشت می گفت اگر کسی هیچ وقت هم خودشو تو آینه نبینه و ندونه چه ظاهری داره، میدونه که وجود داره

من هم در مورد کتاب « اتاق» یه چیز گفتم.

استاد گفت نویسنده اش کیه؟ گفتم : اما دون اهو؟ انقد با تردید گفتم که خودم خندم گرفت. قرار شد رسیدم خونه اسمشو بفرستم براش.

اسم نویسندش با یه قسمتایی از کتاب که دوسش داشتم و فرستادم، هیچ چیز نگفت. دوست داشتم واکنش و نظرش رو نسبت به این بخش ها بدونم .

اتاق و بهتون معرفی کردم دیگه؟ بخونین. واقعا قشنگه

 

 

+یه عالمه فیلم جدید از یه بنده خدایی گرفتم. اما وقت دیدنشو ندارم. کتاب هام رو هم نخوندم! :/

یعنی از شروع مهر، تا الان یک دونه کتاب هم تموم نکردم :/

الان میخواستم بنشینم برای شروع دیدن یکی از فیلما. اما چون کار های مهم تر دارم، احتمالا تا شروع کنم عذاب وجدان کارهای زمین مونده رو میگیرم!

 

 

لحظاتتون پرازیاد خدا. علی علی

 

(یک ساعت گذشته از 11 مهر)

 

۸ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
پاییز

یه لحظه ای _ 1

یا منور

 

انقدر این مدت کارهام به یکباره زیاد شده، که یه وقتایی حس میکنم نمیدونم دارم چی کار میکنم دقیقا !

 

 

#همینقدر_مینیمال :)

 

 

پ .ن: میشه دعام کنید؟ مرسی :)

۷ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰
پاییز

اصلاح الگوی خواب و کم شدن سودا و این حرفا :))

یا عَون المؤمنین

( ای یار مؤمنان )

 

+خوشا به حالِ شماها که عاشقی بلدید و خدا بهتون میگه مؤمن :) آدم یارش خدا باشه دیگه مشکلای دنیا تو چشمش نمیاد اصلا! یه جور دیگه نگاه میکنه...

 

 

 

+اندر حکایات اصلاحِ الگوی خواب و اون استرسِ وحشتناکی که موقع دیر بیدار شدن تحمل می کردم:

اولاً که خوابِ نامناسب سودای بدن رو زیاد می کنه و سودا موجب ناراحتی و افسردگی میشه ( البته خب افسردگی تک عاملی نیست! سودا فقط یکیشه)

دوماً که کیه که دوست داشته باشه همش از دیر کردن بترسه ؟ :))

 

سعی کردم چند روزی، بعد از ظهر ها نخوابم که شب انقدر خسته باشم بتونم دیگه تا 12 خواب باشم

اولین روزاش که بعد از ظهر به شکل سختی گذشت! ( حالا من جزء اون افرادِ خیلی معتاد به خواب بعد از ظهر نبودم! تفننی بود اولش :)) یه مدلیه لامصب که دو روز میخوابی معتاد میشی :)) )

اما بعدش درست شد. و تازگی دیگه دیر نکردم...

 

امروز برای کارهایی که داشتم، گفتم یه تک نرم، وایسم کارهام رو تموم کنم.

حالا هیییی ساعت و نگاه میکنم که یه وقت دیرم نشه؟ :/

دوتا از کارهامو انجام دادم البته شکر خدا. یکیش مونده که خوندن یه درسیه، نصفشو میخونم میرم :/

 

 

همین:)

 

پی نوشت:

لبخند! من مینیمال دوس دارم. اما نمیدونم چرا هرچی میام یه جمله بنویسم نمیشه اصلا :))) هی صحبت کردنم میاد! laugh

۲ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰
پاییز

کآشوب| جمعی از نویسندگان به سرپرستی نفیسه مرشد زاده

یا امان الخائفین

( ای پناه ترسیدگان)

 

 

خب. بالاخره میریم برای معرفی کآشوب :)

انتشارات: اطراف

و تعداد صفحات: 248

 

(فکر کنین! این 248 صفحه رو من از 13 شهریور تا 2 مهر داشتم میخوندم! )

 

یه سری مجموعه داستانِ کوتاهه. روایت هایی از روضه هایی که زندگی میکنیم. نویسنده هایی که قلم قشنگی داشتن رو خانم مرشد زاده جمع کرده. هر کدوم روایت یک روضه ای که زندگی کردن رو نوشتن. مثلا خاطره ای از روضه های هفتگی، روز عاشورایی ک یکی شون داشته و....

این نویسنده ها ممکنه کتاب دیگه ای هم نداشته باشن ها. مثلا سید حمیدرضا قادری همون دکتر قادری اینستا هستن که پیجشون رو به چند نفرتون معرفی کردم. و واقعا قلم قشنگی دارن ...

 

 

خب

حالا میخوام دونه دونه برم سراغ این 24 تا روایت و حسم رو حدودا تو یه خط بگم بهشون.

اگه کآشوب رو دارید، جلوتون بازش کنین و نظرمو به اون روایت بخونین:))

 

ممنونم فاطمه جانم برای معرفی .

 

۱ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
پاییز

ماندالا

یا جار المستجیرین

( ای پناه آنان که پناه جویند)

 

دوستایی که از وب قبلی منو دنبال میکنن میدونن که من اسامی اول مطالبم رو، به ترتیب از جوشن کبیر مینویسم.( البته مگر روزهایی که مفاتیحم که نشونش رو توی همون صفحه که آخرین اسم رو نوشتم گذاشتم، دم دستم نباشه)

به طرز قشنگ و تسلی بخشی، اسم ها متناسب با مطالب در اومده این چند وقت.

 

 

+ قول داده بودم عکس ماندالایی که تابستون کشیدم و بذارم. گفتم حداقل حالا که دو روز مونده تا تابستون تموم شه عمل کنم به قولم :)

 

 

 

 

+ وای. امروز به شکل عجیبی دلم میخواست با هیچکس حرف نزنم :)))

حتی استاد سر کلاس سوال میپرسید با اینکه جوابشو میدونستم، دلم میخواست جواب ندم :)) البته بازم یه جاهایی دیگه جواب میدادم!

یا وقتی یه چیز رو میگفتم، دیگران نمیشنیدن و توجه نمیکردن، دیگه تکرار نمیکردم.

 

 

+به شدت دلم میخواد حواسم پرت شه. به خاطر همین سعی میکنم برنامه های روزانه مو اضافه کنم.

 

+اسم خدا برای این پست :) خیلی قشنگه :)

 

+یه کتاب تخیلی از نائومی نوویک داشتم میخوندم. 400 و خورده ای صفحه. خوندم و تموم شد. هنوز یه سری کتابا نصفه است!

ینی من اون روزی که " دنیای سوفی" رو تموم کنم، باید یه سجده شکر به جا بیارم!

( دنیای سوفی و کآشوب نصفه هستن فعلا. کآشوب چند تا روایت بیشتر نمونده ها! نمیدونم چرا حسش نمیاد!)

 

 

لحظاتتون پرازیاد خدا. علی علی

 

(30شهریور)

 

پ.ن:

گاهی سیاه و غم زده، گاهی سپید و شاد

حالم، شبیه حالِ پریشانِ ابرهاست ...

 

پ.ن: پیام فرستاده: میشه یه سوال بپرسم؟ و من شدیدا تمایل دارم بگم نه :/ نمیشه :/

اما بعدش میخواد بپرسه چرا نارحت و اینطوری جواب دادم، حوصله این یکی و کمتر از حوصله جواب دادنه دارم!

و از سین نکردن بدم میاد! به نظرم رفتار صادقانه ای نیست.... هرچند خودم هم گاهی این کار پلیدانه رو انجام دادم! :))

۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
پاییز

خواب های عجیب چند لایه :))

یا صریخ المستصرخین

(ای فریاد رس فریاد کنان)

 

 

اون کیه که از 9 تا برنامه روزانه اش، فقط 4 تا رو انجام داده و داره به این فکر میکنه که کاش امشب زودتر خوابم بگیره تا شاید فردا زود بیدار شم؟! 

منم من!

 

 

+بعد از ظهر یه خوابی دیدم. چند لایه! تو خوابم چشمم و باز کردم، از اون حالت هایی برام پیش اومده بود که نمیتونستم بدنم رو تکون بدم. ( بعضی ها بهش میگن بختک)

بعد دوباره بستم. بازش کردم دوباره و سعی کردم دستم رو بیارم تا جلوی صورتم. آوردم اما چشمام دستم رو نمیدید. دوباره چشمم و بستم و سعی کردم ادامه خوابم رو بدم!

بعد بیدار شدم. داشتم واسه مامانم توضیح میدادم که مامان! یه خوابی دیدم که دستمو میاوردم جلوی چشمام، اما چشمام دستم و نمیدید.

بعد واقعا بیدار شدم متوجه شدم بیداری قبلم، تو خواب بوده. باز نمیتونستم دست و پامو تکون بدم و فکرم با سرعت سرسام آوری یه سری مطلب رو یادآوری میکرد.

چشمم و بستم هی میگفتم:« استغفرالله... اعوذ بالله من الشیطان الرجیم.» فکرا پراکنده شد. جون نداشتم که تلاش کنم باز دستمو تکون بدم. بیخیال شدم دوباره خوابم برد! ( لایه چندم!؟ واقعا نمیدونم کدوماشو جدا خواب بودم کدوماشو بیدار!)

بعد دیگه واقعا که بیدار شدم غروب شده بود. بابا اینا میخواستن برن مسجد. منم پاشدم باهم رفتیم...

 

 

_ وی انقدر عاشق دنیای خواب دیدن ها بود، حتی این خواب های گیج کننده چند لایه که معلوم نیست کجاش بیداری کجاش خواب را هم دوست داشت :)) _

 

+برم که برسم به آیتم پنجم برنامه :/ همین الان فکر میکنم بیخیال دوتاش شدم! یا حداقل یکیش رو که دیگه انجام نمیدم. چون مخصوص صبح بود و تموم شد!

 

 

+چننننند وقته باید برم انقلاب، یه کاری دارم و هی نمیشه... هیییی نمیشه! یا حسش نیست یا وقتش :/

۷ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
پاییز

روزمره _1_

یا حکیم

 

هم خیلی خسته ام، هم از اون حالت های افسرده طور دارم.

این کار تایپی که گفته بودم هم به خاطر اونجوری نوشته شدنش شده قوز بالاقوز. دلم واسه اون بنده خدا هم میسوزه. از دوستای خودمه.

انقدر شلوغه مطالبی که نوشته و انقدر دسته بندی نداره و منابع رو کامل ننوشته و.... که من همش رو تایپ کنم هم، دو برابر تایمی که من دارم میذارم رو خودش باید بذاره برا ویرایشش!

 

 

فردا و پس فردا تعطیل.

و من خیلی خوشحالم از این بابت.

 

 

از صبح زود برای کلاس بیدار شدن گفته بودم که بدم میاد؟ گفته بودم خیلی وقتا دیرم میشه و مث باز مدرسم دیرشد میمونم!؟ گفته بودم از این حالتم انقدر بدم میاد که قابلیت اینو دارم که وقتی دیر میشه کلا نرم!؟ و حالم از این اوضاع داره بهم میخوره و روش هایی که برای درست کردنش پیش رومه رو حتی امتحان نکردم و علاقه ای به امتحانش ندارم؟ زود خوابیدن مثلا! این فشاری که میاد روم هااا

تو تمام سالهای تحصیلم تقریبا این مشکل رو داشتم! نه تو کل سال، اما تو یه بخش هاییش چرا!

الان هم راستش راه چاره نمیخوام. از شدت حرصم از خودم اینها رو نوشتم!

 

 

"هنوز آلیس" رو دیدم مهناز خیلی خوب و قشنگ بود. ممنونم از معرفی :) ان شاء الله اگر تونستم تو یه پستی معرفی میکنم و نظرمو مینویسم.

میخواستم کتابشو اول بخونم. اما راستش نمیدونم چرا دلم خواست کلا کتابشو نخونم و فقط فیلمشو ببینم.

معمولاً اینطوریه که ترجیح میدم اول کتابو بخونم بعد فیلمو ببینم.

 

 

لحظاتتون پرازیاد خدا. علی علی

 

(27شهریور98.پاییز)

 

طاقچه پاییزی :

ای بی خبر از حال من

امروز کجایی؟

۵ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
پاییز

ویلت| شارلوت برونته ... و دیگر چیزها :))

یا مجیب

 

 

کلاسا امروز شروع شد.

بعد کلاسا هم خسته رفتم خونه، دوباره خسته رفتم باشگاه! چون حدود نیم ساعت بینش وقت داشتم فقط که اونم به ناهار خوردن گذشت!

دوباره تابستون تموم شد و دوران بدو بدو ناهار بخور باشگاهمون دیر شد رسید!

این مکالمه ی بدو بدویی، چیزیه که هربار باشگاه داریم پرتو می ایسته بالاسرم و به لحن و شکل های مختلف میگه

 

ورزش هم سنگین بود. بعد هم شروع کردم یه تایپ جدید.

این یکی انقدر نامنظم نوشته و بدخط، که این فصلش تموم شد دوست دارم بهش بگم فصل بعدو به من نده!

4 صفحه تایپ کردم فرسایش روحی واسم به وجود آورد!

 

 

+دیشب ویلت رو تموم کردم :))

باید بگم نسبت بهش حس خوبی داشتم. خصوصا طی مدتی که میخوندمش

لوسی اسنو ی درک کردنی و قشنگِ من. با افسردگی های قابل پیش بینی و تنهایی هاش، با شادی هایی که یکدفعه قلبش و پر میکرد :)

و مهناز عزیزم! مرسی از معرفی های فیلم و کتاب قشنگت! یعنی به خاطر من هم که شده باید همینطور به معرفی هات ادامه بدی! انقدر که معرفی ها و حس هات در مورد کتاب و فیلم ها با من شباهت داره :) و انقدر که خوندن و دیدن چیزایی که میگی رو دوست دارم:)

و یه چیزی!

مهناز جانم فکر میکرد که من از آقای امانوئل  خوشم نمیاد. باید بگم خیلی دوسش داشتم! :)) در کمال تعجب :))

البته تا یه جایی از کتاب، واقعا ازش بدم میومد. ولی وای. اون کول بازی های آخرش و کارای جنتلمن طورش :)) اون مدرسه :)) وای :))

و از خوشگل ترین قسمتای کتاب، اونجاست که آخرش داره با لوسی حرف میزنه، قضیه مدرسهرو میگه. بعد بازخورد لوسی ... تا آخر اون صفحه :)

 

و اما!

نظر شخصی من اینه که خواهران برونته افسردی داشت. البته نه حاد و شدید. اما یه خورده رو داشتن. به نظرم دختر های شادی نمیان!

نظرم در مورد امیلی و شارلوت که چنین است!

خلاف نظرم در مورد جین آستین! که به نظرم دختر شاد و سرزنده ای بوده. شاید تا حدودی شیطون. با چشم هایی که برق قشنگی داره!

به جین آستین یه حس خاصی دارم انگار دوستمه :))

 

 

+چند روزی میشه که چون کارهام یکم بیشتر و توهم شده، برنامه روزانه مینویسم.

البته که خوندن و دیدن " 5 قدم فاصله" بی تاثیر نبوده :))

به هرحال! میخواستم بگم جزء برنامه های امروزم نوشته بود: پست گذاشتن توی وب:) انقد که دلم تنگ شده بود :)

 

 

لحظاتتون پر از یاد خدا.

علی علی

(25 شهریور98. پاییز.ن)

۴ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
پاییز