یا راحم المساکین

(ای ترحم کننده به مسکینان)

 

آقا تولد میخوان بگیرن، و من هم به دلایلی باید برم. بگم این تولد برام عذاب آور تر از چیزهای دیگه است باورتون میشه؟ 

 

 

+به شکلییی این روزها اتفاقات و احساسات خودم نسبت بهشون، من و یاد یه بنده خدایی می اندازه، که حس میکنم یه روزی از ته دل دعا کرده که خدا حسِ واقعی شو بهم بچشونه! که اگر من جاش بودم چه حسی داشتم!

عجیبا غریبا!

 

 

+نظرتون در مورد وال چیه؟

وال های قشنگ و وهم آور و دوست داشتنی من :)

 

 

+از الآن فلسفه بخونم برا یکشنبه یا زوده؟

 

+وقتایی که علاوه بر مبحث درسی، یه کتاب مرتبط با اون درس خوندم خیلی حس خوبی دارم :))

استاد جلسه پیش داشت در مورد مکتب مشکوک ها صحبت می کرد ( مشکوک ها = افرادی که به همه چیز شک داشتند و فکر میکردن به هیچ چیز در جهان نمیشه به یقین، شناخت پیدا کرد، حتی وجود خودشون! ینی میگفتن نمیدونم من هستم... نیستم ... یا چی! )

بعد داشت می گفت اگر کسی هیچ وقت هم خودشو تو آینه نبینه و ندونه چه ظاهری داره، میدونه که وجود داره

من هم در مورد کتاب « اتاق» یه چیز گفتم.

استاد گفت نویسنده اش کیه؟ گفتم : اما دون اهو؟ انقد با تردید گفتم که خودم خندم گرفت. قرار شد رسیدم خونه اسمشو بفرستم براش.

اسم نویسندش با یه قسمتایی از کتاب که دوسش داشتم و فرستادم، هیچ چیز نگفت. دوست داشتم واکنش و نظرش رو نسبت به این بخش ها بدونم .

اتاق و بهتون معرفی کردم دیگه؟ بخونین. واقعا قشنگه

 

 

+یه عالمه فیلم جدید از یه بنده خدایی گرفتم. اما وقت دیدنشو ندارم. کتاب هام رو هم نخوندم! :/

یعنی از شروع مهر، تا الان یک دونه کتاب هم تموم نکردم :/

الان میخواستم بنشینم برای شروع دیدن یکی از فیلما. اما چون کار های مهم تر دارم، احتمالا تا شروع کنم عذاب وجدان کارهای زمین مونده رو میگیرم!

 

 

لحظاتتون پرازیاد خدا. علی علی

 

(یک ساعت گذشته از 11 مهر)