زندگیِ دور و بر ما

کلبه جدید "پاییز و بهار"

دیروز گرچه سخت، امروز هم گذشت ...

یا مُقیل

(ای درگذرنده)

 

 

داشتم به شروع ترم جدید فکر میکردم. دوباره مراحلی از اندوه رو پشت سر میذارم به خاطرمسائلی و یه سری  شرایط جدید

داشتم فکر میکردم که دوست ندارم بچه ها غمگین ببینن منو

و به برخورد های احتمالی خودم فکر میکردم

یادم افتاد چند وقت پیش رو. صبح هایی که با تپش قلب افتضاح بیدار میشدم. همش دعا میکردم این آخریش باشه. فکر میکردم همین روزها قراره بمیرم انقد که بد میگذره.

بعد میدونین چی شد؟

من نمُردم...

و گذشت....

این که میگن بعدا برمیگردید به اون روزها نگاه میکنین و میگید واسه چه چیز مسخره ای نارحت بودم، و بهش میخندید، برای من صادق نبود

امروز که یاد اون موقع افتادم خدا رو برای گذشتنش شکر کردم. اما چشمم پر از اشک شد.

شاید آدم بعضی چیزا رو وقتی برمیگرده بخنده بهش.

اما به نظرم بعضی غم ها، اثرش انقد عمیقه که شاید بعدها دیگه بهشون فکر نکنی، اما اگر به یادش بیفتی، باز هم اون دردش رو یادت میاد

 

 

سعی کردم ذهنم و سریع پراکنده کنم تا بیشتر به اون حالم فکر نکنم. میترسیدم باز هم پیش بیاد

هر شب کابوس. هر صبح تپش قلب. همش گریه .....

واقعا فکر میکردم حالم همیشه همینقدر بد میمونه. اگر هم انقدر بد نمونه، دیگه به حالت عادی برنمیگردم. همیشه یه جا تو قلبم خالی میمونه و دیگه نمیتونم عمیق بخندم.

 

حالا بهتون میگم:

اگه حالتون بده، میگذره.

نه از این گذشتنای الکی.

دنیا باز هم بهتون دلخوشی هاشو نشون میده

شما بعد ها بازم از ته دل میخندید

و اون غم، قدیمی تر میشه. انقدر قدیمی میشه که اختیارش رو به دست بگیرید، و بهش کمتر فکر کنید

 

۳ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
پاییز

نقد و نظر فیلم tumhari sulu

یا قبیل

 

 

سلام :)

 

در مورد این فیلم توی وب مهناز  درموردش خونده بودم. جذبش شده بودم ( همچین میگم انگار فرقه ای، چیزیه :)) )

در طرحِ دوشنبه سوری همراه اول (:دی) که اینترنت داد بهم، این فیلم رو با یه کارتون که یه نفر دیگه معرفی کرده بود دانلود کردم.

در راه رفتن به سفرمون، شروع کردم به دیدنش.( در راه برگشت هم که گفتم داشتم کتاب میخوندم :)) همچین مفید استفاده میکنم از مسیر های رفت و برگشت :)) )

 

 

اول خلاصه:

سولو که توسط خانواده و مخصوصا خواهر های دوقلو اش ، به خاطر فعالیت هایی که داره و شغل نداشتنش تحقیر و ریشخند میشه، تصمیم میگیره جایی کار کنه

یه بار تو یکی از مسابقه های رادیویی برنده میشه. برای گرفتن جایزه اش باید بره به ساختمونِ رادیو

اونجا یه اطلاعیه میبینه که میخوان گوینده رادیو جذب کنن . پیگیر میشه و بالاخره جریاناتی پیش میاد، که توی رادیو مشغول به کار میشه.

و ادامه ماجرا.

 

حالا، نظرات من :)

اولا که کارش تو رادیو، از نظر فرهنگ اسلامی، کار صحیحی نبود. معلوم بود با عرف جامعه هند هم سازگار نیست. و خب واقعا کار خوبی نداشت.

اما خود سولو، بازیگر بامزه ای بود و اینکه سر همه چیز میخندید، من رو یاد خنده های خودمو بهار مینداخت . قبلا همینقدر راحت میخندیدیم به همه چی

جواب هایی که به سوال های مردم هم میداد خوب بود البته. اما خب دختر خوب! وقتی میبینی همچین حرف زدن یه همچون تاثیری میذاره، درست نیستش دیگه! داری اشتباه میزنی داداچ!

 

یه نکته دیگه ای که وجود داشت، قضایایی بود که برای سولویی که حالا کار داشت به وجود می اومد.

دقیقا چند وقت قبل یه صحبتی داشتیم میکردیم با چند تا از آشناهامون در مورد خانوم های شاغل.

اونی که مخالف بود، دلیلش این بود که خانوم وقتی دستش بره تو جیب خودش دیگه اصلا حرف شنوی نداره و خودشو از همه بالاتر میبینه. و دیگه به زندگیش نمیرسه وقت چندانی هم برای کارهای خانوادگی نداره. علاوه بر اینکه اعصابش بیشتر از وقتی که کار روی دوشش نیست، خرده

توی این فیلم هم، مشکلاتی که برای سولو به وجود میومد از همین دست بود.

زود عصبانی میشد. دیگه با همسرش وقت نداشت بگه و بخنده. از بچش غافل شده بود. نمیتونست به کیفیت سابق به زندگیش برسه ، همسرش هم به خاطر نوع کارش ازش ناراضی وناراحت بودو...

 

تا یه جایی، موافقم با این ایراد ها. بله! خانم شاغل مثل خانومی که خانه دار هستش، برای رسیدن به خونه وقت نداره. خسته تر هم هست. اینکه ممکنه عصبی تر بشه و آستانه صبرش هم کم بشه بله! این هم وجود داره.

خب بالاخره هرکسی یه آستانه صبری داره. وقتی میری سر کار یه قسمتی از این آستانه رو استفاده میکنی. خب مقدار کمتریش به خونه میرسه دیگه.

خلاصه که این موضوع جزء موضوع های بحث برانگیز طبقه بندی میشه.

البته که خب یه سری کارها، لازمه. مثلا خانومی که سرپرست خانواده است، مجبوره کار کنه. یا کسی که شغل خاصی داره که دیگران نمیتونن مثل اون بدرخشن، بله! مجبوره کار کنه. اما برای بقیه افراد که اوضاع معمولی دارن و خیلی زیاد به پولش نیاز ندارن، واقعا رفتن تو یه سری کارها به نظرم شایسته نیست. یه کاری که بزرگواری و خانومی یه خانم رو خدشه دار نکنه منظورم نیست البته .

 

توصیه خاصی به دیدن یا ندیدنش ندارم.

و همین :))

 

 

یاعلی

 

۵ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
پاییز

پنج قدم فاصله | ریچل لیپنکات

یا دلیل

 

 

بریم سراغ دومین معرفی!

توی خاطره ام گفتم که شروع کردم به خوندنش. خب حالا اومدم برا معرفیش :))

 

2: پنج قدم فاصله

 

تعریفش رو تو اینستا دیده بودم. عکسای قشنگی ازش دیدم و خلاصه ای که ازش نوشته بودن جذبم کرد. و اینکه گفتن فیلمش هم هست بیشتر جذبم کرد. خیلی دوس دارم کتابایی که فیلمش هست، کتابو اول بخونم بعد برم سراغ فیلم. خصوصا اگر که تعریفشونم شنیده باشم!

توی طرح هایی که طاقچه برای طرح های تابستونه داشت، این کتاب تخفیف خورده بود. همون موقع خریدمش. اما نمیدونستم کِی وقت میشه بخونمش.

از سفر که داشتیم برمیگشتیم فرصت خوندن کتاب الکترونیکی داشتم. بین خوندن ادامه ی "قدرت سکوت" و شروع کردن پنج قدم فاصله دو دل بودم. گفتم اول اونو تموم کنم. یکم خوندمش دیدم خوابم داره میگیره و تمرکز خوندنشو ندارم. این شد که 5 قدم فاصله رو شروع کردم.

 

 

به نظرم تا حدودی با "نحسی ستارگان بخت ما" و "همه چیز همه چیز" شباهت داشت. اما حس داستانش، خیلی دوست داشتنی بود.

پایانش هم مثل "نحسی...." تلخ نبود. یه جور قشنگی بود.

 

 

خلاصه:

داستان دختریه که یه بیماری تنفسی داره. تو بیمارستان با پسری که همون بیماری و داره آشنا میشه. به خاطر بیماری شون همیشه باید از هم 6 قدم فاصله داشته باشن. چون ممکنه با کم شدنِ این فاصله، بیماری شون تشدید بشه و حتی شاید منجر به مرگ شون بشه.

 

 

+نظم زندگی دختره قشنگ بووود. خیلی دوس داشتم.

و حساب توئیترش رو . فکر کنم اگه تو به جای توئیتر تو اینستا پیج میزد، خود من هم جزء دنبال کننده هاش بودم :)

 

+فکر میکنم بخونین لذت میبرید ازش :)

 

 

+آخرین پستِ امروز :))

 

علی علی

(10شهریور98)

۴ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
پاییز

شب هفتمین بدر | ویکتوریا هالت

یا الله

 

 

بریم سراغ معرفی این کتاب ها!

 

 

1: شب هفتمین بدر

 

 

رفته بودیم کتابخونه برای کارهای پایان نامه خواهرم، قرار شد منم یه کتابی اگه توجهم و جلب کرد برم سالن مطالعه شروع کنم به خوندنش

رفتم بین کتابها. سه تا کتاب برداشتم. یکی که همین بود. دومی "اما" جین آستین بود. سومی رو یادم نیست اسمشو.

خلاصه این کتاب، به کتاب های تخیلی میخورد.تصمیم داشتم که 30 الی 50 صفحه بخونم و اگه کتابش نتونست از خودش دفاع کنه تو این تعداد صفحه، بذارمش کنار... 20درصد حدس میزدم خوشم بیاد. 80درصد احتمال میدادم کنار گذاشته بشه. خلاصه خیلی جالبی نداشت آخه.

نشستن برای خوندنش همانا، و 120 صفحه پشت سرهم خوندن همان!

 

 

خلاصه ای که 120 صفحه اول کتاب رو اسپویل میکنه:( اگه دوست ندارید اسپویل شه، این قسمت و رنگی میکنم، کلا این یه تیکه رو نخونید. خلاصه اسپویل نشده این کتاب رو میتونین تو نرم افزار فیدیبو ببینین)

هلنا دختریه که مادر و پدرش خیلی عاشق هم هستن. هلنا برای درس خوندن میره به صومعه. یه روز که به عنوان اردو برده بودنشون گردش، دختره تو مه راهش و گم میکنه. یه شکارچی جنتلمن طوری میاد پیداش میکنه. چون مه بود نمیتونه برگردونه دختره رو به صومعه. میبردش به کلبه شکار خودش. اونجا یه خدمتکاری داشت به اسم هیلدگارد (فک کنم همین بود اسمش) به دختره لباس میدن که راحت باشه و پذیرایی میکنن ازش و این حرفا. دختره از جنتلمنه (!!) خوشش میاد. غافل از اینکه طرف آدم درستی نیست. حالا اینها هم خانواده مذهبی. خلاصه هیلدگارد جلوی هر اتفاق محتملی رو میگیره و میگه هلنا یه بچه پاک و معصومه که تو صومعه درس میخونه. کاری بهش نداشته باش و فلان!

تا شب هوا مهی باقی میمونه. دختره ناچار تو یکی از اتاق های کلبه شکار باقی میمونه. صبح زود هم هیلدگارد به صومعه میرسونتش. امااا توی ذهن هلنا، این خاطره باقی میمونه.

اون جنتلمنه به هلنا گفته بود بهت میاد اسمت لنشن باشه. من لنشن صدات میزنم. هلنا اسم سرد و بداخلاقیه. بعد دختره هم اون موقع که جنتلمن داشت نجاتش میداد اسمشو میپرسه. بعد خودش میگه بهت میاد اسمت زیگفرید باشه. زیگفرید اسم یه شخصیت تو داستان های باستان اون سرزمین بوده. یارو هم میگه آره. تو منو زیگفرید صدا کن. دختره هم اسم واقعی طرف رو متوجه نمیشه. فک میکنه لابد اسمش واقعا زیگفریده.

سالها میگذره. درس دختره تموم میشه. پدر و مادرش هم میمیرن. دختره برمیگرده شهر خودشون(صومعه تو یه شهر دیگه بوده) با دوتا از عمه های پیرش زندگی میکنه. و همچنان خاطره اون روز توی مه رو یادشه.

یه روز یه مهمون براشون میاد. خانومه میگه من دختر خاله مامانت بودم و فلان.

بعد از اینکه دوستی شون عمیق تر میشه خانوم و آقاهه بهش پیشنهاد میدن حالا که ما داریم برمیگردیم شهرمون و اینجا مسافر بودیم، پاشو تو هم یه سفر با ما بیا حال و هوات عوض شه. بعد یه مدت برگرد شهر خودتون. شهر دختر خاله هه و آقاشون، همون شهری بود که دختره تو صومعه اش درس میخوند.

به زحمت اجازه عمه ها رو میگیره با دختر خاله هه میره.

ماجراهای این وسط و فاکتور میگیرم میرم سر اصل ماجرا. یه مراسم باستانی داشتن به اسم "شب هفتمین بدر" اعتقادشون این بوده که در قدیم تو این شب همه بدی ها به خیابون میومدن بعد فک کنم پدر خوبی ها میاد این بدی ها رو شکست میده و به همه جا آرامش برمیگرده. حالا مردم این شب و جشن میگیرن.

جشنشون اما جشن خوبی نبوده. یه جشن پر از هرج و مرج و خرابی و فلان و بهمان بوده . از اون جشنا که نباید تا آخر شب بمونن تو خیابون. دختر خاله ی مامانِ هلنا (الیزه) به اصرار هلنا میاد برن میدون شهر، تا وقتی که هنوز دیروقت نشده و جشن شکل بدی نگرفته ، جشن و ببینن. از قضا تو این شلوغ پلوغی، هلنا الیزه رو گم میکنه. همونطور که بین جمعیت میگشته یکدفعههه زیگفرید رو میبینه! زیگفرید هم مسرور از دیدن لنشن اش، میگه آخ جون ما دوباره همو پیدا کردیم و فلان. دختره میگه البته الیزه داره دنبالم میگرده. منو برسون خونشون.( چون کفشش رو بین جمعیت گم میکنه و نمیتونه خودش برگرده)

زیگفرید هم اینو مینشونه سوار اسبش. اما به جای اینکه مستقیم ببردش دم خونه الیزه اینا، میخواد ببرتش جای دیگه. دختره هم عصبانی میشه میگه نههه ما بد میدونیم و فلان. زیگفرید هم میگه آها آره. تو صومعه هم درس خونده بودی :))

خلاصه راهو دوباره کج میکنه سمت خونه الیزه اینا

دختره که این همه سال یاد زیگفریدِ اندرون مه رو در خاطرش نگه داشته بود (!!) کلی غصه دار شب و خوابش میبره. نمیدونم فرداش یا چند روز بعدش، الیزه میاد میگه هلنا! مهمون داری!

حالا الیزه اینا هم سخت گیر بودن. هلنا تعجب میکنه که چطور الیزه داره اجازه میده تنها بره تو اتاق نشیمنی که مهمونش اونجا منتظرش بوده.

میره تو اتاق میبینه عهههه. اینکه زیگفریده!

زیگفرید هم میگه که آره! من اسم واقعیم ماکسیمیلیانه و دوک این سرزمینم و فلان. دیدم تو بانوی خیلی خوبی هستی، گفتم بیام باهات ازدواج کنم ( :دی)

دختره هم مسرور میشه و اینا ازدواج میکنن و ...

(یه سری اتفاقات دیگه هم فاکتور میگیریم میریم اصل مطلبِ بعدی) یه روز ماکسیمیلیان میگه من باید برم پایتخت. یه جا یه شورشی شده باید برم کمک بابام که امپراطور این منطقه محسوب میشه و اینا. اون که میره، الیزه اینا میان دنبال هلنا با خودشون میبرنش خونشون. میگن چون همسرت نیست بیا خونه ما تنها نباشی. ماکسیمیلیان گفت مواظبت باشیم.

هلنا میره خونه دختر خاله هه. شب میخوابه صب که پامیشه سرش درد میکنه. الیزه میاد تو اتاق میگه بالاخره بیدار شدی؟ 4 ،5 روزه خوابی. دقیقا از شب هفتمین بدر ..... یه ضربه روحی دیدی اون روز. یه سری اتفاق های ناخوشایند افتاده برات. حالت بد بود. ما یه دکتر آوردیم بهت یه قرصی داده که ذهنت برات یه سری خاطره دلنشین از این 5 روز بسازه!

 

 

خلاصه به اینجاش که رسیدیم سرم و آورده بودم از کتاب بالا، با دهان باز به خواهرم نگاه میکردم.

فک کن. کل ازدواجش و هش گفتن خواب دیدی....

دیگه بقیه داستان و نمیگم. اما سبک داستان، سبک رمان های کلاسیک انگلیسیه تا یه حدی

داشتم تو فایل اکسلی که اطلاعات همه کتابایی که خوندم و توش مینویسم واردش میکردم، اول موضوعش و نوشته بودم تخیلی. بعدا تغییر دادم نوشتم عاشقانه کلاسیک. و اینکه متوجه شدم انتشاراتش، همون ناشر چاپ کتابای هری پاتره :))

به نظرم بخونیدش. شاید شما هم مثل من از خوندنش لذت ببرید.

معماهایی که تو ذهن شکل میگیره که دونه دونه حلش میکنه، اون حالت وهم آلودش و ...

فکر میکنم حسی که به این کتاب داشتم هم، از اون حس های خوب به یادمودندنی میشه

 

 

+اگه دوست نداشتید اسپویل بشه براتون و توضیحات به نظرتون خیلی زیادی بود، معذرت میخوام :دی

 

+خیلی خوشحال میشم اگه خوندینش، بهم بگید. و این که چه حسی داشتید بهش.

 

 

 

+تصویر جلد کتاب:

 

 

+440 صفحه بود کلا. عکس روی جلد رو دوست نداشتم( عکس روی جلد کتابای هری رو هم دوست نداشتم :/ فکر کنم انتشارات خوش سلیقه ای از این لحاظ نیست :دی)  یعنی اگه قرار بود از روی جلد یه کتاب بخونم، این کتاب رو انتخاب نمیکردم :))

 

 

لحظاتتون پرازیاد خدا. علی علی

۵ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
پاییز

خیلی کوتاه از سفر

یا وکیل

 

من برگشتم :)

 

سفر بودیم. عروسی یکی از اقوام. خیلی خوش گذشت.

اما انقدر همه اتفاقا پشت سر هم افتاد که نمیدونم کجاش رو بنویسم!

کاش دفتر خاطراتمو برده بودم حداقل اونجا مینوشتمشون.

 

 

+روز آخر همه باهم رفتیم جنگل.

یه مسابقه تیر اندازی هم گذاشتیم.

 حدود22، 23نفر تو مسابقه مون شرکت کردیم.

7 تا تیر داشتیم هرکدوممون. خواهربزرگ هام و مامانم و یکی از دایی ها هر 7 تا رو زدن به هدف.

من فک کنم 3 تای اول و زدم به هدف، یه نفر از اونور هی به سمت سیبل سنگای بزرگ پرت میکرد. تمرکزم بهم ریخت چهارمیش نخورد.

پنجمی رو هم زدم به هدف، ششمی باز نخورد، هفتمی باز خورد

انقد دوس داشتم اون که با پرتاب سنگ هایی به اون گندگی تمرکز منو ریخت بهم بزنم :/

 

 

+برگشتنی بقیه ماشینا رفتن. فقط ماشین ما و یه ماشین دیگه یکم بیشتر موندیم.

بعدم رفتیم ازین جاها که تخت های سنتی دارن و چایی و اینا.

چند نفر دلستر خوردیم چند نفر چایی.

از قضا من دلستر خوردم.

و برگشتنی انقد سردم شده بود که داشتم فکر میکردم "چایی چه بدی داشت که اقبال نکردم؟" :)))

 

 

+باز پشه منو نیش زد. یه عالمه. اه اه اه

 

 

+کتابِ " پنج قدم فاصله" رو امروز شروع کردم.

خیلی قشنگه آقا:) تا اینجاش که خیلی دوس داشتمش.

 

 

+لحظاتتون پرازیاد خدا. علی علی

 

(8شهریور 98. پاییز.ن)

 

۳ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
پاییز

پیشرفت های کوچک ملموس

یا جمیل

 

 

باید برم باشگاه.

هردفعه میرم، بازو و پاها و پهلوهام درد میگیره. بعد تاجلسه بعدی تااازه خوب شده که باز میریم جلسه بعد!

تازه به اون هدفی که میخواستم هم نمیرسم احتمالا :/

اما به هر حال این نکته قابل توجهه که متوجه میشم مثلا اولین جلسه 10ثانیه رو 180 وسط تونستم تحمل کنم. جلسه پیش 55 ثانیه

یا یوپ چاگی هامو بالاتر میزنم حالا.

یا نفسم، یکم کمتر میگیره موقع دو

یا دراز نشست هامو، جلسه پیش 40 تا تقریبا بدون هیچ مشکلی و پشت هم زدم

و اینا خوبه. این پیشرفت های کوچیک، اما ملموس.

 

 

 

+عییییییییدتون مبارک :)

 

۸ نظر موافقین ۹ مخالفین ۰
پاییز

تبلیغات

یا جلیل

 

_ آقا یه عالیس بده.

_ شیرشو بدم؟ دوغشو بدم؟ ماء الشعیرش رو بدم ؟

 

:|

 

 

 

(اندر حکایات تبلیغات بازرگانی مزخرف)

 

 

 

+چرا اینجوری شدن تبلیغاتا؟!  :))))

هرجا میشنویم : آ   آ     آ    آ    آآآ

همه باهم میگیم : شیر طعم دارِ عالیس...

 

تازه تا جوین میبینیم هم میگیم: کنجد شیوید با جو، جوین برای تو  ( بعد یکی از اون وسط میه: لا   لا   لا   لالا)

 

 

 

 

+چه خسته ام از کتاب خوندن

دنیای سوفی هم داره آروم پیش میره. نمیدونم به خاطر خستگی فکری مه یا کلا مدلش اینجوریه

تو طاقچه هم یه کتاب دیگه شروع کردم. خیلی کند پیش میره! رمان نوجوان!! نمیدونم چرا همچینه!

 

 

شب بخیر :)

 

۶ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰
پاییز

چگونه با قلب مخاطبین خود طناب بازی کنیم

یا منفس الغموم

 

 

آخ قلبم....

یه مجموعه سه جلدی داشتم میخوندم. فیلمشم قبلا دیده بودم.

و کتاب مسخره تموم شد. متفاوت با پایانی که فیلم داشت

اصلا حس میکنم دست و پام شل شد. شخصیت اصلی رو کشت!!!

قلبم...

۵ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
پاییز

هر چه میخواهد دل تنگم، بگم _2_

یا مفرج الهموم

 

 

البته که شاید پست های طولانی رو دوست نداشته باشید به اندازه کوتاه ها، که طبیعی هم هست، پست های کوتاه مثل یه شکلات کوچولو میمونن. آدم راحت میخوردشون ، اما دلم خواست از این پست بلند ها بذارم همه چیزایی که میخوام تیکه تیکه بگم ویکدفعه باهم بگم!

 

 

1: دیروز شروع کردم به خوندن "دنیای سوفی" به مناسبتِ زادروزِ "یاستین گوردر" (نویسنده اش) :))

همچین آدم مناسبت شناسی ام. بله !

دنیای سوفی یه رمانه در مورد تاریخچه فلسفه. من این کتابو فک کنم ترم دوم بودم، اسمش و شنیدم از یه سخنرانی که برامون آورده بودن. بعد یکی از دوستام گفت داره کتابو. ولی چندان جذاب نیست. شاید بهتر باشه یکم دیرتر شروع به خوندنش کنم.

من هم بیخیال خوندنش شدم. ف سین هم یه چند باری بهم معرفی کرده بود، چون حس میکردم باید کتاب حوصله سر بر و طووولانی ای باشه، گفتم نمیخوام بخونمش فعلا

تا اینکه نمایشگاه کتابِ امسال، حضرت آقا که رفته بودن بازدید از نشرِ هرمس، این کتابو که دیدن گفتن خوبه که جوانان ما این کتاب رو بخونن ( مضمون کلام این بود :)) دقیقش یادم نیست)

دیگه به جد تصمیم گرفتم بخونمش.

حالا که زوده. هنوز حدودای صفحه 60 ام . بعدا نظرمو درموردش مینویسم.

 

 

2: یکی از دوستان گفت کارِ تایپِ پایان نامه اش رو قبول میکنم؟

بهار چند روز پیشش بهم گفته بود تو که تایپت خوبه، چرا از بقیه تایپ قبول نمیکنی واسه اوقات فراغتت؟ تو فکرش بودم. بعد این بنده خدا که اینطوری گفت خیلی جالب و همسو با فکر هام بود

ان شاءالله هم خوب پیش بره. هم من راضی باشم هم خودش.

 

 

3: آقا من این مدادرنگی رو گرفتم، از اون موقع تا حالا فقط باهاش همون ماندالا جدیدم رو رنگ کردم. برم یه چند تا بوکمارک فانتزی بکشم حداقل!

 

 

4: ف سین فک کنم واسه کارای پایان نامه اش که یکم دیر شده و اینا، نگران و نارحته.

حاضرم هرجور از دستم بر میاد کمکش کنم انقد غصه نخوره. اما دارم سعی میکنم یاد بگیرم به زور به کسی که ازم کمک نمیخواد، کمک نکنم.

آمادگیمو اعلام میکنم. اما اگه طرف خودش نخواد، فایده ای نداره و این کار مهربونی هم حساب نمیشه حتی!

 

 

5: چرا من دلم تنگ نشده برای هر روز صبح زود رفتن سر کلاس؟! اصلا خیلی خوبم همینطوری

 

 

6: من، مرداد که دو سانس ورزشمونو ثبت نام کردم، هی با خودم فکر میکردم که به اون دو تا هدفی که داشتم برسم.

دیروز که استاد فرم هامون رو دید، به حدی ایراد های جدید پیدا کردم که انگیزه ام کم شد. ایستادم یه گوشه و چند ثانیه فکر کردم حالا چی کار کنم!؟

بعد هی نرمش های مختلف برای قوی شدن بازو، شکم، ماهیچه های چهارسر رفتم. بعدم که بچه ها خواستن مبارزه کنن، با اینکه 3 ماه بود مبارزه نکرده بودم هوگو پوشیدم و به استاد گفتم :« فقط با هرکی منو میندازی، بهش بگو با این ناخونای من کار نداشته باشه! عروسی داریم فعلا.»

استاد میگه تو مواظب باش بچه ها رو چنگ نگیری فقط :/

:)))

بعد اونوقت منو انداخت با یگانه! :| یکی از بچه های قوی توی مبارزه. بعد اونوقت من اصلا مبارز نیستم. پومسه کارم :)) یه ترکیب خنده داری بودیم.

اما مهم اینه که سعی کردم خودمو بندازم تو دل ترسی که داشتم! مبارزه ....

پریروز رسیدم خونه، حس میکردم الان بازو ها و پاهام دیگه کنده میشن حتما!

دیروز هم درد میکرد و هی بازو و پاهام منو چپ چپ نگاه میکردن :))

امروز اما بهترم. و فردا باز سعی میکنم نرمش هارو تا حدی که فشار جدی به بدنم وارد نشه انجام بدم تا شاید به اون چیزایی که میخواستم، برسم!

دردناکه این شاید!

چون با توجه به برنامه قبلی ای که ریخته بودم برا خودم، برنامه ام ریز و جزئی بود تقریبا و احتمال رسیدن بهش بیشتر بود. حالا کمتر شده.

فقط امیدوارم نشم مصداق سنگ بزرگ نشانِ نزدن است.

 

 

 

7: شایسته بود شماره 6 خودش یه پست جداگانه میشد. اگه خوندین خسته نباشید میگم بهتون :))) میتونین استراحت کنین :)))

 

 

لحظاتتون پرازیاد خدا. علی علی

۱۰ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰
پاییز

متمایز

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
پاییز