یا مُهَیمِن
ای مقتدر بزرگ
رفتم دنبال گچ رنگی بگردم تو فروشگاه های اینترنتی
یکی پیدا کردم خیلی خوشم اومد ازش
78 تومن :/
دیگه خوشم نمیاد ازش :)))
+امتحانی که امروز داشتم و خوب ندادم
بریم سراغ امتحان فردا!
یا مُهَیمِن
ای مقتدر بزرگ
رفتم دنبال گچ رنگی بگردم تو فروشگاه های اینترنتی
یکی پیدا کردم خیلی خوشم اومد ازش
78 تومن :/
دیگه خوشم نمیاد ازش :)))
+امتحانی که امروز داشتم و خوب ندادم
بریم سراغ امتحان فردا!
یا مؤمن
ای ایمنی بخش
اون کیه که فردا یه بخشِ فقه استدلالی رو کامل امتحان داره و هنوز شروع هم نکرده! با اینکه چهارشنبه باشگاهش تعطیل بوده و پنج شنبه هم کار خاصی نداشته!؟
بله منم!
تازه یه قسمتایی از این بخش رو غایب هم بودم! :دی
+ گفتم بیام بهتون یه موتور جستجوگر ایرانی معرفی کنم شاید لازمتون بشه!
پارسیک موتور جستجوگری عه که تازه یافتمش. بین بقیه جستجوگر ها که هیچی نمیاوردن این یکی هرچی و تا الان سرچ کردیم آورد! حالا نمیدونم برای شما هم مفید خواهد بود یا نه.
اگر به مکان یاب نیاز دارید هم نشان مکان یاب خوبی هستش بین ایرانی ها.
ایمیل ایرانی هم میخواید!؟ یا منتظر میمونین اینترنت جهانی درست شه؟
اگر میخواید دوستای من از چاپار راضی بودن گویا. خودم استفاده نکردم ازش.
بریم سراغ معرفی کتابِ بعدی تو ادامه مطلب. در مورد کلاه رئیس جمهور مینویسم.
یا من هو یبقی و یفنی کل شیء
ای آنکه تنها او باقیست و بقیه همه فانی اند
کل کتابهایی که آبان 98 خوندم رو دوست داشتم ازین عکس ها بگیرم که میذارنشون روی هم و عکس هنری میگیرن
و بعله! من معمولا نمیتونم واسه یک ماه این کارو بکنم! چون همیشه نصف ( یا حتی بیشتر از نصف) کتابایی که میخونم رو یا مجازی خوندم یا از کتابخونه گرفتم یا از دیگران
حالا دیگران اگر خانواده و دوستانم باشن که ازشون اجازه میگیرم اگر کاری نداشته باشن با کتابشون نگه میدارم برا عکس! اما خب اون کتابخونه و مجازی و که نمیتونم همچین کنم!
اینها رو آبان خوندم :))
جین ایر و کلاه رئیس جمهور رو بیشتر از بقیه دوست داشتم.
در حالِ حاضر دارم میخونم:
بعله! دومی رو دارم میشنوم البته :)) یه کتاب از طاقچه خریدم تازگی: لبخند با یک مغز اضافه
نمیدونم کِی شروعش کنم...
احتمال داره همزمان با این دوتا که الان میخونم، " آغازی بر یک پایان" شهید آوینی رو هم شروع کنم. فعلا معلوم نیست :)
دسته بندی دوست دارم چقدر .
ادامه مطلب در مورد دنیای سوفی مینویسم
یا من هو قادرٌ علی کل شیء
سلااااااام :)
آخ که چقدر دلم برای نوشتن اینجا تنگ شده بود.
5 روزه ننوشتم فقط ها. اما کلی مطلب هست که میخوام بگم!
اول
امروز رفتیم " منطقه پرواز ممنوع" رو دیدیم.
اعتراف میکنم که با دیدن تیزر تبلیغاتیش فکر میکردم ازش خوشم نمیاد. ولی فوق العاده بود.
واقعا برای ساخت تیزرش کوتاهی کردن! اون چیه واقعا :/
فیلم خیلی دوست داشتنی، امیدبخش و قشنگی بود. چقد حس خوبی داشتم به محمد مهدی و نصیر و روح الله
و به آقا حامد و آقا مصطفی همچنین!
حتی به اون یوزپلنگه که چقدر قشنگ بود خدایا!
من کلا فیلم هایی که تلاش افراد رو نشون میده و نتیجه ای که ازش گرفتن، علاقه دارم
این فیلم هم یه نمونه مطلوب از تلاش و نتیجه بود.
از نظر فیلمنامه، صدابرداری و ... من متخصص نیستم که نظر بدم.
اما از دید کسی که فیلم دیدن رو دوست داره: انتخاب بازیگر رو دوست داشتم. فیلمنامه رو هم دوست داشتم. تصویر برداری و انتخاب قاب تصویر مناسب بود. گریزش به خاطراتشون قشنگ و به جا بود. اما کارِ اون جاسوسا رو بیشتر میتونست روش مانور بده. که دقیق میخواستن چه کنن.
دوم
امشب بالاخره دنیای سوفی تموم شد :)
از اون چند تا کتاب که تو پست آخری که در مورد کتاب های در حال خوندن گفتم، فقط چرکنویس( صوتی) مونده. که همینطوری گوش نمیدمش راستش! فقط وقتایی که دارم پیاده برمیگردم خونه.
به جاش " تولستوی و مبل بنفش" رو شروع کردم. که هنوز خیلی هم پیش نرفتم.
سوم:
یادتونه گفته بودم نمیدونم چرا فیدیبو رو بیشتر دوست دارم؟
حالا میخوام تغییر نظرم رو اعلام کنم!
طاقچه فوق العاده است بچه ها! از نظر های مختلف! اون ایده کتابخونه مجازی باحالشون. تخفیف هایی که برا هر مناسبتی میذارن. گردونه طاقچه که یه جایزه خیلی هیجان انگیزه و کل تابستون داده بودن و هفته کتابخونی هم هر روز دادن و تو هفته کتابخوانی هرروز یه کتاب رو رایگان کردن. کتاب هاشم اینجور نبود که ارزون باشه. مثلا عقاید یک دلقک خرید مجازیش هم 21 تومنه که رایگانش کرده بودن یکی از روزهای این هفته
و یه نکته خیلی مثبت اینه که وقتی شماره پی نوشت میذاره روی کلمه، توی طاقچه بزنی رو شماره همونج نشونت میده چیه پی نوشت . اما تو فیدیبو منتقلت میکنه آخر کتاب. بعد دوباره باید بزنی رو شماره بره همونجا که بودی. تو بعضی کتابا که پی نوشت هاشون کوتاه و نزدیک به همه سخت میشه! اگه اشتباه بزنی رو یه شماره دیگه میره مثلا چند صفحه بعد یا قبل. دوباره باید بزنی بره صفحه پی نوشت ها و ....
خلاصه
طاقچه دوسِت داریم
چهارم:
یه پویشی قبل اینکه نت ها قطع شه تو اینستا شرکت کرده بودم.
برای نویسندگان جوان.
روزی 500 واژه بنویسن . هرچیزی! داستان کوتاه. داستان بلند. توصیف یک حالت خاص. متن ادبی.
از 27 آبان شروع میشد. باورتون میشه یادم نیست تا کِی عه پویشمون؟! :))
خلاصه من دارم سعی میکنم هر روز 500 واژه بنویسم. لذت بخشه :)
پنجم:
دارم سعی میکنم درد نکشم از یه سری چیزها. دوست هم ندارم تو لایه های پنهان ذهنم بگذارمش که بعدا بیاد رو ناخودآگاهم تاثیر بگذاره
نمیخوام از استاد کاف هم دیگه کمک بگیرم واسه این قضیه خاص
حالا تا حدود زیادی موفق شدم. دیگه غصه نمیخورم. اما میترسم همش ظاهرسازی باشه. میترسم یهو فوران کنه! سابقه این فوران بغض های قایم شده رو دارم! دیگه نمیخوام تجربه اش کنم! و خب راستش دیگه گریه ام نمیگیره برای این قضیه که بخوام ذره ذره خودم رو خالی کنم! خلاصه که آری اینچنین بود برادر!
ششم:
شبتون پر از یاد خدا. علی علی
(30آبان 98. پاییز.ن)
یا حبیب
میدونین؟ انتظار داشتم بعد تحمل اون دردهای وحشتناک و نارحتی های روحی، بعدِ کشیدنش بلافاصله راحت شم و دیگه درد جسمی حداقل نداشته باشم
و حالا جاش انقدر درد میکنه که دلم میخواد جیغ بزنم :/
یا من هو عالِمٌ بکل شیء
آن شب که از شدت درد، سرم را دائم روی بالش جابه جا میکردم و برای اینکه 5 دقیقه خوابم ببرد به ذهنم التماس میکردم، فکرش را نمیکردم فردایش اینطور شود.
یعنی راستش احتمالش را میدادم. اما سعی میکردم احتمالش را در پستو های ذهنم بگذارم بعد هم به مرور فراموشش کنم...حالا تو بگو «برای اینکه افکار منفی به ذهنم راه ندهم و قانون جذب» و این حرف ها، فردِ دیگری بگوید« از سرِ ترس» ، دیگری هم حکم دهد به این که من قائل به این هستم که:« تا زمانی که اتفاق بد نیفتاده، جلو جلو غصه اش را نخور»
به هر حال، برای من در اصل قضیه توفیری نمیکرد. چون غرض اصلی من همه اینها بود و هیچ کدام.
بعد که دردِ دندانم شدید شد، دیگر به هیچ کدام فکر نمیکردم. یعنی اصلا فکر نمیکردم.... انگار سلول های خاکستری ذهنم هم رفته بودند به کمکِ نورون های حسِ درد که خودشان را از مکانِ آن دندان دردناک، به پایین و بالا و چشم و سر و... رسانده بودند و اجازه آرامش را از بقیه سلول ها هم گرفته بودند.
بعد از ظهرش یک استامینوفن 500 خورده بودم، که بعد اثرش رفت و دردِ شدید همچنان باقی ماند. تا اذان صبح خواب های کوتاه و منقطع داشتم و بیداری های طولانی. نماز را که خواندم یک استامینوفن دیگر خوردم و سعی کردم بخوابم. گریه هم نمیکردم. حس میکردم گریه از اجزای صورتم انرژی زیادی میگیرد که خارج از تحملشان است. همینطوری که گریه نکرده بودم از شدت درد آنچنان فشاری به چشمانم می آمد که دوست داشتم وضویم را هم در تاریکی بگیرم. نمازم را هم در تاریکی بخوانم. عینک را که نگو. انگار کسی را که چشمش سالمِ سالم است را وادار کنند عینکِ نمره بالای پدربزرگش را به چشم بزند. این را از لحاظ سنگینی اش بر چشمم میگویم.دیگر تو تصور کن که گریه هم میکردم!! تصورش هم دردناک بود.
بعد حدود 15 دقیقه، تازه استامینوفنی که خورده بودم جایش را پیدا کرد و درد دندانم را کمتر کرد. کمی توانستم چشم روی هم بگذارم که مادرم صدایم کرد زودتر برویم دندانپزشکی، که پنج شنبه است و شلوغ است و دیر برسیم نوبتمان نمیدهند.
اول تریاژ رفتم، که برایم نوشت "درد شدید" و مرا به رادیولوژی فرستاد. عکس گرفتند دوباره مرا فرستادند به "تشخیص"
سه نفر در جایگاه تشخیص نشسته بودند. دو دکتر که یکی شان مرد بود یکی زن، و یک پرستار که چیزهایی که تشخیص میدادند را توی پرونده الکترونیکی مان ثبت میکرد.
دکتر (مرد) گفت که پوسیده. با رفع پوسیدگی هم احتمالِ زیاد خوب نمیشود. این را باید بکشی! اما 5 درصدی هم احتمال دارد با رفع پوسیدگی برطرف شود. آن یکی دکتر(زن) که انقدر فر مُژه زده بود مژه هایش از وسط شکسته بودند گفت: « آره. احتمال ضعیفیه. احتمال خیلی خیلی قوی اینه که باید بکشیش»
گفتم :« خب بکشیدش.»
گفت :« نههه. اول برو رفع پوسیدگی . شاید خوب شد. 5 درصدتو استفاده کن حداقل!»
بعد از رفعِ پوسیدگی، یک طرفِ صورتم بی حس بود. دهانم پر بود از مایعی تلخ، اجازه شستنش را نداشتم. با آن وضع، باز مجبور شدم بروم رادیولوژی که احتمالا برای خانم رادیولوژیست دردناک و چندش آور بود که آن صفحه را توی دهانِ _رویم به دیوار، معذرت میخواهم_ پر از خون من بگذارد.
باز برگشتم به تشخیص. آخر هم گفتند که :« نشد! برو بِکِش...»
اینجا تازه گریه ام گرفت، البته گریه نکردم... به هر حال من احتمالش را میدادم. اما دوست نداشتم به آن فکر کنم.
قسمتِ کشیدن دندان گفتند فعلا نمیشود. باید بروید، شنبه بیایید.
برگشتنی، پشت موتور، تازه چند قطره راهشان را به پایین پیدا کردند.
البته، زیبایی، ملاکِ همه کمالات انسان نیست! من این را میدانم. اما مهم است. حالا که شنبه قرار است دندان کنارِ نیشِ بالا، سمتِ راست را بِکِشم فکر میکنم که خنده ام خیلی زشت میشود. در لبخندم جایِ خالی دندانم مشخص میشود. در حرف زدنم هم مشخص میشود.
اینجور فکر کردن موجب میشود بیشتر غصه ام بیاید. اما ناگزیر به نظر میرسد.
اینکه چرا زودتر نرفتم تا به این جا نرسد، این که اشتباه از خودِ من بوده، اینکه فلان و بهمان را نگویید لطفا!
غصه ام را بیشتر میکند.
ممنون :)
یا من هو فوق کل شیء
رفته بودم وبِ قبلیم. خاطرات یه نفر رو با هشتگ خاص خودش گذاشته بودم. سرچ کردم. چه خاطراتی... چه خاااطراتی
یک ترم گذشته ها. یه جوری عجیبن این ها برام و یه سری جزئیاتش رو یادم رفته که خوشحالم از این که باز دارم مینویسم.
حس میکنم تازگی نسبت به قبل چون جزئیات کمتری تعریف میکنم و چیزهایی که برام مهم هستن رو هم محتاطانه مینویسم، اون جذابیت قبل رو نخواهد داشت
از نبودنش البته بهتره
یا من هو بعد کل شیء
باید حالم رو توی این روزها، تو یه نامه سربسته، با توصیف های حدودا دقیق برای بعدهای خودم بنویسم.
و نخونمش تا وقتی که برسم به بحرانی که فکر میکنم نمیشه تحملش کرد
بعد ها، اگه این قضیه تموم شده باشه ( که دنیا اصلا همینطوریه! تموم میشه... ) میگم تموم شد! نگاه کن! اینو گذروندی. این یکی ها رو هم میگذرونی.
+دیشب کلی از خدا سعه صدر خواستم به خاطر قضایایی.
با استاد کاف داشتیم صحبت میکردیم امروز، کنارش تو دفتر نشسته بودم... گفت " دلت شکسته؟" دست چپمو ستون سرم کردم، نگاهش کردم... اشک هام روی روسری ام پایین میومد.
استاد دست راستشو ستون سرش کرده بود و نگاهم میکرد...
مجبور بودیم با صدای آروم حرف بزنیم. چون دو تا استاد دیگه هم تو دفتر اساتید بودن.
و بین همه این سختی ها، این قسمت روز رو طلایی میکنم. میدونم بعد هایِ بعد ها، دلم برا این لحظه. برای این نوع نگاه کردنش، برای آروم حرف زدنش تنگ میشه...
خیلی خدا رو شکر میکنم که تو این لحظه های سختم، استاد کاف رو مثل هدیه تو زندگیم قرار داد ...
+بهتون گفتم جین ایر رو تموم کردم؟ فک نکنم.
از قشنگ ترین رمان های کلاسیکی بود که خوندم :) جانم...
خیلی خوبه. بخونید حتما :)
لحظاتتون پرازیاد خدا علی علی
(19آبان 98-پاییز.ن)
طاقچه پاییزی:
شوری اشکم گواهی داد بعد از جور تو
آنچه از چشم من افتاده نمک پرورده بود.
#مهسا_امیریان
یا من هو قبل کل شیء
یک بنده خدایی هست، چند وقتیه هی باهم به اختلاف نظر میخوریم. با اینکه باهم بحث نمیکنیم!
امروز یکی از بچه هامون گفت که تصمیم ندارن مراسم عروسی بگیرن. یکدفعه میرن سر خونه و زندگیشون.
این بنده خدا، بعد کلاس بلند به طرف میگه :« وای فلانی. اصلا درکت نمیکنم که چطوری حاضری از عروسی گرفتن بگذری!»
بله! یک وقت غرض و هدف گوینده، یه نصیحت دوستانه است فکر میکنه طرف داره خودش رو از یه خوبی ای محروم میکنه، میره دوستانه بهش میگه
اما وقتی که تو نمیدونی چطور همچین تصمیمی گرفته، ممکنه به هر صورت مجبور به انتخاب این راه شده باشه.و این حرفت دلش رو بشکنه...
یا هم که نه. با استدلال تصمیم گرفته زندگی مشترکش رو اینجور شروع کنه و باز هم با لحنِ «از بالا به پایین» یا لحن کسی که داره جلوی چشمش یه کار انزجار برانگیز اتفاق می افته نباید بهش بگی که!
یا برگشته بود به من، وسط بحث درسی ، گفته بود :« واسه تولدت دوستات چی کار کردن؟ اینهمه هیاهو راه انداختی که تولدته؟»
من o_O
اولا که هیاهویی یادم نیست راه انداخته باشم :))) حتی نگفتم بهشون تولدمه. چون اسمم تو فضای مجازی هم پاییزه افراد یادشون میمونه گاهاً.بعضی هاشونم که دوستای نزدیک تری بودن بهم و خب غیر طبیعی نیست که یادشون بمونه.
ثانیا که اومدیم و این ها اصلا آمادگی هیچ کاری رو نداشتن! یا اصلا داشتن، دلشون نخواست هیچ کاری کنن!! تو باید با این تُن صدای بلند جوری بگی انگار که این یه کار خیلی حیاتی بوده و حالا که انجام نشده، یعنی در حقیقت از ارزش دوستیمون کم شده؟
ثالثا وسطِ بحث علمی؟! واقعا؟!
و چندین موردِ دیگه. که گفتنش چندان مفید فایده نیست.
اما خب. اومدم بگم که گاهی ممکنه حرف های ما از روی سادگی باشه
یا حتی از خیرخواهی
اما باید حواسمون به لحنِ کلاممون و جایگاه و موقعیتی که داریم توش صحبت میکنیم باشه. که لحنِ کلام شاید اهمیتش از خودِ کلام کمتر نباشه واقعا!
و به علاوه! موقعی که میخوایم یه حرفی رو بزنیم که به نظرمون اهمیت چندانی هم نداره، با خودمون فکر کنیم که شاید این حرف، واسه بقیه افراد که تو بطنِ قضیه اند اهمیتش بیشتر باشه و ناراحتشون کنه!
قضیه دوم، چندان مهم نبود واقعا! ما تعارف نداریم با دوستامون. میذاریم هروقت موقعیتش بود و میدونستیم غافلگیر میشه تولدشو تبریک میگیم
یا حتی اگر تبریک نگیم، چی میشه مگه؟! هیچی... واقعا واقعا هیچی! آدم یکم وسیع تر که نگاه میکنه این قضیه اهمیتش در مقابل چیزهای دیگه کم میشه.
اما گفتنش به این لحن، موجب شد که دو تا از دوستای من انقدر نارحت بشن که هردوشون بگن ما برنامه داشتیم برای تولدش و اینطور نبود که فراموش کرده باشیم تولدشه!
همین :دی
فَتَمَّ :))
14 آبانی که 17 دقیقه است شده 15 آبان ....
پاییز.ن
یا طبیب
امروز زهرا در مورد تست شخصیت شناسی MBTI صحبت میکرد.
دقیقا فاطمه هم توی پستش در مورد همین تست نوشت
رفتم تست و دادم. شخصیتم رو INFJ تشخیص داد... به نظر خودم که تا حدودی درست بود.
+آدم بزرگتر که میشه، یک مقدار تو نوشتن محتاط تر میشه.
چون آثار یه سری نوشته هاش رو میبینه. که چه بحث ها اتفاق افتاده، گاهاً چه سوء تفاهم ها، چه سوء استفاده ها که از یه نوشتن ساده نمیشه!
به خاطر همین، هی دایره مطالبی که آدم روشن و واضح بیانشون میکنه کوچیک تر میشه ....
+امروز برای فلسفه فردا به شکل خیلی خاصی تخته مون رو خوشگل کردم. خودم عاشقش شدم :)) خدایا ممنون
+کاش آدم از بعضی لحظه های خودش میتونست فرار کنه
+اگر گمان میکنید که باشگاه رفتن برای من خیلی آسون شده، باید بگم سخت در اشتباهید
که هر روزی که باشگاه دارم باید هی بگم تو میتونی پاییز. غصه نخور. پاشو برو. در عوض اثری که روت میذاره خوبه. درسته تازه از کلاس اومدی. خسته ای. اما نهایت امر یه چیزِ خوبه.
بعد خب باشگاه رفتن کلی چیز خوب داره واقعا!
تو حالِ روحی آدم موثره.
تو کنترل رنج و درد ها که انقدر تاثیرش زیاده نمیدونم چطور بگم!
و تو آمادگی بدنی و جسمانی هم تاثیر گذاره
کلی هم که روایت در مدح ورزش کردن داریم.
اما با اینهمه چیزهای خوب، بعضی وقتا عمیقا دلم میخواد بپیچونمش :)))
+امروز و دیروز روزهای قشنگی بودن.
لحظاتتون پرازیاد خدا. علی علی