یا حی
دوستان شما وب من رو میتونین ببینین الان؟
خودم میرم توش با فایرفاکس گوشی میگه این سایت فیلتره:/
اون وقت با ی مرورگر دیگه بازش میکنه ...
چرا؟
یا حی
دوستان شما وب من رو میتونین ببینین الان؟
خودم میرم توش با فایرفاکس گوشی میگه این سایت فیلتره:/
اون وقت با ی مرورگر دیگه بازش میکنه ...
چرا؟
یا لطیف
فی الواقع اعتماد نکن بر ثبات دهر ....
بر اینکه خوابت میاد، میری تو رختخواب الزاما خوابت ببره هم اعتماد نکن!
از من بشنو ...
بعضی وقتا نمیبره جانم ... نمیبره !
ربیعتون مبارک :)
یا من هو اله کل شیء
آن کیست که این همه گذشته از کربلا برگشتن اش و هنوز رو روال نیفتاده!
منم! صحیح!
+فردا امتحان کلام دارم و شروع هم نکردم حتی! و حتی تر ندیدم چی بوده درس وقتی که نبودم!!
پست احتمالا موقت...
پی نوشت:
دیروز ششم بود...تولدم.... یک سالِ دیگه هم گذشت ....
پی نوشت2:
تیتر خطاب به خودمه که بلند شم بالاخره!
یا من هو رب کل شیء
کریم کاری بجز جود و کرم نداره
آقام تو مدینه است، ولی حرم نداره....
غریب اونیه که همدم اشک و آهه
دیده که مادرش تو کوچه بی پناهه
حسن سایه اش همیشه رو سر داداشه
حسن نمیشه که تو کربلا نباشه
موکبِ کربلای ما، روی تلِ زینبیه بود. ساختمانی دو طبقه نیمه ساخته که از هر طرف صدای دسته های عزاداری به گوش میرسید و گاهاً میگفتند که سخت خوابشان میگیرد.
راستش ذهن من در مورد خواب، ساده میگیرد و زود خوابم میبرد. با این مسئله اصلاً مشکلی نداشتم. و از بودن در آن موکب آنقدر خوشنود بودم که نگو!
اولین بار که وسایلمان را گوشه ای گذاشتیم، پاهایمان به خاطر پیاده روی درد گرفته بود. لباس هامان، از چادر گرفته تا جوراب و مانتو و شلوار، همگی خاکی بود. بعضی کمتر و بعضی بیشتر.
از بینِ فَنس های پلاستیکی ای که دورِ طبقه دوم ( که مخصوص بانوان بود) کشیده بودند، نور طلایی ای دیدم.
مثلِ افرادی که عزیزشان که از آنها دور بوده باشد را میبینند و باور نمیکنند، با ناباوری و شتاب به سمتی رفتم که فنس ها جلوی دیدم را نگرفته باشند
آن طرفِ فنس ها، گنبد طلایی امام حسین علیه السلام، به وضوح جلوی دیدگانمان بود. اشک هایم را نمیتوانستم کنترل کنم. این دیدِ واضح به حرم از موکب مان را تصور نمیکردم.
پیش همسفر هامان برگشتم. تک به تک بردمشان آنجایی که فنس فاصلِ ما و گنبد نباشد. گفتم: « حالا چشم هاتو باز کن.»
همه شان متأثر گریان می ایستادند به سلام دادن. اگر میتوانستم از این صحنه فیلم میگرفتم. راستش این را الان که در آن موقعیت نیستم میگویم. آن موقع همه مان انقدر مبهوت بودیم که این به ذهنمان نرسید. البته اگر میرسید همچون کاری نمیکردیم. به هر حال در قسمتِ بانوان بودیم و امکان داشت کسی راحت نشسته باشد یا اتفاقی تصویرش در فیلم مان بیفتد و راضی نباشد و...
پرتو گنبد را که دید، گفت:« یک روزی، برای امام حسن علیه السلام هم ضریح و گنبد می سازیم.» بعد گریه کرد... عمیق و بلند ....
آقام
تو مدینه است
ولی حرم نداره ....
#ایام_تسلیت
یاعلی
پی نوشت:
از کربلا که برگشتیم میخواستم برایتان بنویسم که ستون های 410 تا 415 را به نیابت از شما قدم برداشتم، دوستانِ وب
ان شاء الله خدا قبول کند این زیارت و قدم های به نیابت را
و ان شاء الله حاجت هایتان برآورده به خیر شود....
یا ذاالعفو و الغفران
و لا تَقتُلوا اَنفُسَکُم اِنَّ اللهَ کَانَ بِکُم رَحیماً
خودکشی یا کشتن دیگران ممنوع! خدا همیشه با شما مهربان است
[نساء ، 29]
از گناهان بزرگی که نهی می شوید، اگر کاملاً دوری کنید، گناهان کوچکی که از دستتان در رفته است، بدون توبه محو می کنیم
❤ نساء، 31
#از_کلام_خدا
#قرآن_کریم
#سوره_نساء
#ترجمه_علی_ملکی
من بیشتر از همیشه دلتنگ توام
شاید اثر آمدن پاییز است....
پ.ن:
پاییز عزیز!
بس کن.... مرسی! اه....
پ.ن2:
با پاییز قهریم...
بارون میباره اخم میکنم. هوا همش تاریکه اخم میکنم... سرده اخم میکنم....
:/
اما خب... اسمم هنوز پاییزه! چون چند ساله که لقبم پاییزه و این اسم و تلفظش رو دوست دارم.
یا ذاالرأفه و المستعان
( ای دارای رأفت و یاوری به بندگان)
سلاااام
من برگشتم شکر خدا :)
سفرمون خیلی عالی بود.
اما حقیقتش دیگه سفرنامه طور نمینویسم اینجا.
تو دفترخاطرات شخصیم هم انگار سختمه نوشتنشون.
هم کااامل یادم نمیاد، هم حس میکنم به مرور زمان، دیگه رغبت نمیکنم بخونمشون و پشیمون میشم از نوشتن و وقت گذاشتن براشون
باز دفترخاطراتِ خوب که خوبه! آدم بعضی وقتا میخونتشون روحش شاد میشه!
امان از خاطرات روزانه!! یعنی الان دفترِ خاطرات روزانه راهنمایی دبیرستانم رو میبینم جیغ کشیده و گریبان میدرم و چند روزی سر بر بیابان می نهم!! انقدر که داغونه :)))
اما بدی شو گفتم، خوبیشو هم به عنوان تجربه بگم!
با اینکه ممکنه یه سری هاشونو دوباره هرگز نخونم و اگر بخونم هم کلی حرص بخورم سرِ قلمِ افتضاحم و تعریف کردن چیزهای مسخره ای که اونجا نوشتم، اما همین خاطره نوشتن ها خیلی خیلی قلم رو تقویت میکنه!
+یادمه یه بار، رفته بودم تو خاطرات اولی که تو وب قبلیم نوشته بودم.
وای!! قلم نوشتارم فاجعه بود! حوصله نمیکردم خودم که نوشتمشون، سه تا پست پشت هم رو بخونم حتی!!
لابد چندی بعد، قلمِ الانم به نظرم فاجعه میاد! به همین سبب، دیگه سعی میکنم خاطرات قدیمیمو نخونم! مگر اینکه یه چیزی رو ازش بخوام یادم بیاد ، که بهش رجوع کنم!
یه حالتِ "دور" طور پیش اومد!
نه دوس دارم بخونمشون، نه یه وقتایی میتونم نخونمشون. نه دوست دارم بنویسم و نه دوست دارم ننویسم!!! عجیباً غریبا!
از تجارب تون در مورد خاطره نویسی بگید :))
پی نوشت:
کوله ام، امسال در سفرِ اربعین :))
یا ستار العیوب
رفتنمون جور شد. ان شاء الله حدود یک ساعت دیگه راه می افتیم. :)
خدایا خیلی خیلی شکرت.
+نصف دلم میمونه پیش آبجی بزرگه اما... به خاطر بچش نتونست بیاد :(
+دعا گو هستم ان شاءالله...
+استرس که میگیرم، بیشتر وب و گوشیمو چک میکنم :/ هزار کار دارم اونوقت هی این صفحه رو رفرش میکنم.. هی رفرش میکنم!
یا ذاالامن و الامان
رفتیم بانک، لیوان نبرده بودم، با لیوان های یک بار مصرف همونجا آب خوردم
بعد هی یادِ لبخند می افتادم :))
در آخر لیوانم و کلی مچاله کردم، بلکه یکم روند تجزیه یا تبدیلش به یه وسیله دیگه، سرعت بگیره! نمیدونم با این کار سرعت میگیره یا نه، اما این به ذهنم رسید:))
2
امروز سعی کردم یه کوچولو و میلیمتری از حق خودم دفاع کنم:))
یکی پولمونو اشتباهی کمتر داد، با اینکه تا برگشتیم متوجه شد فهمیدیم، باز داشت خودشو میزد به اون راه :)) توضیح دادم اونم بقیه پولمونو برگردوند:))
3
دعا کنین خیلی :(
توی سفر اربعینمون مشکل به وجود اومده 😭😭
4
دلم میخواد برم نقاشی بکشم بلکه آروم شم 😭