زندگیِ دور و بر ما

کلبه جدید "پاییز و بهار"

در مورد « خاتون»

یا محبوب

 

 

سلام :)

 

خاتون هم بالاخره فکر میکنم دو هفته پیش بود که تموم شد. ( دو هفته شد؟ شایدم یک هفته.)

کارگردانش تینا پاکروانه. 23 قسمته. در مورد یه قسمت از حال و هوای جنگ جهانی دوم تو ایرانه.

نقش خاتون رو « نگار جواهریان» بازی میکنه و نقش شیرزاد رو « اشکان خطیبی»

 

بذارید اول از نکات مثبت شروع کنم.

اول: ما این سریال رو توی یک نیمه شب چون خوابمون نمیبرد شروع کردیم. تصمیم مون این بود که نصف قسمت اول رو ببینیم و بعد اگر از خودش دفاع کرد بعدا ادامه اش رو ببینیم. اگرم خوب نبود کلا رهاش کنیم. 

ولی خب انقدر خوشگل و خوش رنگ بود این سریال و انقدر حس خوبی داشت همون قسمت اول، که تا 8 صبح نشستیم پای دیدنش.

خب پس نکته مثبت اول: جذابیت بصری و رنگ قشنگ

 

دوم: برای من به شخصه فیلم هایی که اولش با یک شادی شروع بشه و مخصوووصا توی جنگل های شمال کشور قسمتی رو فیلم برداری کرده باشن، احتمال عزیز شدنش زیاده :))

و خب این سریال جفتش رو داشت.

پس: سرسبزه و شروع شادی داره

 

سوم: فیلم داستان داره... از فیلم های بی سر و ته و بدون داستان این روزها واقعا از این لحاظ سره. هرچند این مورد رو توی نقد هایی که بهش دارم بیشتر توضیح میدم. ولی خب. نکته مثبت هم محسوب میشه

 

چهارم: بازیییی هاشون. وای. عالی بازی میکردن. نقش های اصلی و فرعی. قسمت های شاهکار زیاد داشت. چند تا از قسمت هایی که دوست داشتم و پایین مینویسم. سفیدش میکنم که اسپویل نشه. اگر میخواید بخونید هایلایت کنید

قسمت های عاشقانه اول فیلم بین خاتون و شیرزاد -

مرگ امیرعلی :( - مرگ برادر ناتنی شیرزاد- به دنیا اومدن ایران تو اون شرایط- سکانس های پایانی

پنجم: شخصیت متفاوت افراد فیلم به نوبه خودش جذاب بود. این تفاوت آدم ها رو دوست داشتم.

 

 

حالا بریم سراغ نقد هایی که بهش دارم:

 

اول: فیلمنامه ضعیف بود. یه جاهایی حس میکردم بین داستان فیلم گسیختگی وجود داره.

 

دوم: شخصیت پردازی ها ضعیف بود.

 

سوم: پایانش رو اصلا و ابدا دوست نداشتم. اعصابم رو کاملا خورد کرد. حداقل اون افسر انگلیس و کمیسر رو باید میکشتن اینهمه آدم! فقط تیر های بیخود زدن چرا. میتونست پایان شکوهمندانه تر و به یاد موندنی تری داشته باشه

 

چهارم: من هر مطالعه یا داده دیگه ای از اون زمان داره، حاکی از این نیست که وضع خانوم ها اینطور بوده باشه! بله یه قسمت اعیان و مرفهین اینطور بودن. اما این حجم عظیم ؟ واقعا؟

هیچ خانم باحجابی که دیده نمیشد. اگر کسی چادر داشت برای استتار چهره و شناخته نشدنش بود. با اینکه خب چادر اون زمان جزء لباس های معمول خانم ها محسوب میشد. بجز گروه هایی با تفکرات متفاوت یا ثروتمند و سرشناس. ولی خب حتی اگر میخوان اون گروه رو نمایش بدن، نباید چند تا خانم باحجاب به عنوان سیاهی لشکر تو این فیلم این طرف و اون طرف میرفتن؟ همه تیپ و لباس ها یه شکل. همه انگار مهمونی در پیش دارن.

به نظرم جو جنگ جهانی دوم رو هم خیلی مهربون به تصویر کشیده بود! مثلا از بیماری ، ما مرگ بی دردسر و آروم دو نفر رو دیدیم. در حالیکه اون بیماری ها در اون زمان افراد زیااادی رو درگیر کرد و اصلا شهر ها دیگه به این شکل عادی نبودن. انقدر جنازه ها زیاد بود گور های دسته جمعی درست میکردن!

یا قحطی! فقط رضا فخار رو میدیدیم که مثل رابین هود به مردم کمک میکرد. اما آیا حس « گرسنگی» به بیننده القا شده؟ نه واقعا! دو تا صحنه از گرسنگی مردم نشون داد. اونم خیلی خیلی کوتاه!

فقط هرجا میخواست قضیه رو دردناک و وضعیت رو جنگی نشون میده چند نفر رو میکشت :/ باشه ولی اون جنگ خیلی پیامد های دیگه ای هم داشت!

مثلا یه جا خاتون میره مغازه برای لباس گرفتن و فروشنده میگه فقط دست دوم دارم و از جنگ زده ها و امواته و ...

حالا با خاتون و اطرافیان ثروتمندش کاری ندارم که خب اونا لباس داشتن. ولی وقتی کسی میخواد برهه ای از زمان رو روایت کنه، حداقل باید سیاهی لشکر هایی که موقعیت اون زمان رو برامون ترسیم کنن تدارک ببینه! چرا تو فیلم این محسوس نبود؟

بجز جنگ زده های لهستان. که اون ها هم تا ساکن میشدن بهشون رسیدگی میشد :))) تو کمپ میگفتن غذا انقد کمه سوء تغذیه دارن. بله. و اونوقت چه تصویری از کمپ به ما نشون میداد؟ خانم های خوشگل... وسطی بازی کردن ها...دویدن بچه ها دنبال هم :)))

خب طبیعی و مناسب نیست دیگه!

 

 

پنجم: با فانتزی سازی هایی که توسط شیرزاد اتفاق افتاد نمیدونم مخالفتم درسته یا نه. شاید از لحاظ تکنیکی موجب جذابیت فیلم باشه. من یه تماشاگر معمولی ام. نه یک نقاد بزرگ که درس سینما خونده.

ولی خب. من دوستشون نداشتم.

یه اسپویل سفید دیگه:

شما تصور کن دو نفر طلاق بگیرن. خانم بره مجدد ازدواج کنه. اما همسر اولش همششش همچنان دنبال زن اولش باشه و زندگی رو به همه جهنم کنه :/ تازه با اینکه خودشم رفته ازدواج کرده :/

البته که خیلیییی ها همینم دوست داشتن. من یه جاهایی انقدر دوست نداشتم که از شیرزاد متنفر میشدم.

البته خب به نظر من نه شیرزاد با خاتون زوج مناسبی بود نه رضا.

 

ششم: یه قسمتایی کارهاشون خیلی پت و مت طوری میشد. کلافه میکردن آدمو.

 

همین.

به طور کلی جوری نبود که به بقیه توصیه کنم ببینن..

 

 

۴ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰
پاییز

رهرو آن است که آهسته و پیوسته رود

یا خالق النور

 

 

سلامی بعد از بیشتر از یک ماه!

از 30 دی مطلب نگذاشته بودم تا امروز که 8 اسفنده.

 

 

+ این مدت خیلی فکر کردم در مورد چی مطلب بذارم که هم خیلی روزمرگی نباشه که خستتون نکنه و هم مفید باشه.

تصمیم گرفتم تفکرات و نظرات - فیلم ها و کتاب ها رو براتون بذارم . هرچند این وبلاگ چون شخصیه به هرحال روزمره نویسی هم دارم توش :) اما سعی میکنم کمتر بنویسم.

 

 

+ در مورد سبک زندگی سالم، خیلی تازگی میبینم دوستام و اطرافیان درموردش مطلب مینویسن یا سعی میکنند سبک زندگیشون رو اصلاح کنند.

برای اینکه آدم توی کارها و برنامه هاش تغییر ایجاد کنه به انگیزه احتیاج داره. من انگیزه این کارو ندارم فعلا!

البته خب این قضیه ابعاد مختلفی داره. من مثلا تو بخش تغذیه اش حوصله خیلی سالم سازی رو ندارم. روغن مصرف نکن.... شکر نخور... شیرینی جات کم... ترشی جات ضرر داره.... چایی بی فایده است و...

خب من این کارا رو نمیکنم و دوست ندارم انقدر سخت بگیرم همه چی رو.

نهایت بعضی غذا ها رو با روغن زیتون میپزم و به جای نمک عادی، از نمک دریا استفاده میکنم.

اما خب در مورد بُعد به موقع خوابیدن سبک زندگی سالم، خودم هم علاقه مندم... که زود بخوابم و زود بیدار شم. برام لذت بخشه که طرفای نماز صبح بیدار شم و دیگه نخوابم و کارهامو انجام بدم.

 

 

+توی برنامه ریزی کردن یه نکته ای که به طور کلی وجود داره اینه که آدم باید توان خودش رو در نظر بگیره.

مثلا من روزی یه تنقلات میخورم. اگر برنامه بچینم ازین به بعد هرگز هیچ تنقلاتی نمیخورم خب خیلی سخت و خیلی از این تصمیم های چکشی و بزرگ تر از توانمون، نشدنیه !

باید مثلا برنامه بچینیم از این به بعد یک روز در میون تنقلات میخورم. بعد یه چیز دیگه رو جایگزین تنقلات کنم ....بعد بکنمش هفته ای یه بار. بعد بشه ماهی یه بار و...

حالا این مثاله ها. به طور کلی منظورم اینه هرجا میخوایم روحمون رو رشد بدیم برا اینکه وسط کار نَبُریم و پیوسته ادامه بدیم، باید با توجه به توانمون برنامه بچینیم. وقتی توان مون رو بالا بردیم برنامه رو سخت تر کنیم. باز توان روحی مون قوی تر میشه و ما باز برنامه رو بزرگ تر میکنیم :)

 

 

+امسال داره تموم میشه :) کلی اتفاق جالب و خوشحال کننده برام افتاد امسال . دوست داشتمت 1400 .... مرسی از خدا :)

 

 

+امیدوارم ایندفعه نرم تا یک ماه بعد!

بیاید در مورد برنامه هاتون بگید. برنامه هایی که میخواید ذره ذره بزرگش کنید و چشم انداز نهایی تصمیم که تهش میخواید به چی برسید؟

برا 1401 دوست دارم یه برنامه ریزی اقتصادی بکنم. یه کارهایی که بتونم ازش درآمد کسب کنم...

اما هنوز براش نه برنامه ریزی کوتاه مدت ریختم نه چشم انداز یک ساله دارم براش :))

۴ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
پاییز

رابطه دو طرفه نویسنده و خواننده

یا حافظا غیر محفوظ

 

سلاااام :) بعد مدتها و مدتها....

+یه چیزی رو کشف کردم. اینکه فعالیت هر نویسنده وبلاگی، به کامنت های پر ذوق و ارتباطش با دوستای وبلاگیش بستگی دو طرفه داره. یعنی اگر نویسنده کم مطلب بذاره، خواننده هاش کمتر رغبت میکنن براش کامنت های دوستانه بذارن. در حقیقت اعتمادشونو بهش از دست میدن و حس میکنن نمیشه با این فرد مثل یه دوست برخورد کرد. معلوم نیست الان که بره دفعه بعد کِی میاد!

و از طرف مقابل، وقتی نویسنده مطلب رو مینویسه ولی هیچ کامنتی دریافت نمیکنه یا کامنت ها بهش انرژی نمیده، کم کم حس نوشتنش براش کمرنگ میشه و فقط در صورتی مینویسه که یه انگیزه درونی داشته باشه و انگیزه اش، منحصر در ارتباط مجازی اش با دوستای وبلاگیش نباشه.

انگیزه درونی مثل کسی که محیط امنی میخواد تا بنویسه و کسی نشناسه هویت نویسنده کیه...

یا مثل کسی که متن زیاد داره. دلش میخواد بنویسه کلا. و اون ارتباطه براش اولویت نیست.

بگذریم... اون روز داشتم تو طاقچه میگشتم، یکدفعه دیدم نوشته کتاب « جبران میکنم» از سوفی کینزلا ...

من تمام کتاب های سوفی ک به فارسی ترجمه شده بود رو خونده بودم. این کتاب جدید چاپ شده. و حتی نمیدونستم چاپ شده. واقعا غافلگیری قشنگی بود. یکی برا خودم خریدم و یه نسخه هم هدیه برا خواهرم خریدم .

فرداش رفتیم دندون پزشکی برا چکاپ و اینا. تو صف انتظار که بودیم کلی شو خوندم و نفهمیدم چطور نوبتمون شد :)) باز هم مثل سایر کتاب های سوفی کینزلا یک روزه تمومش کردم. قشنگ بود. اما همچنان « زندگی نه چندان عالی من» و « گردنبندم را پیدا کن» برای من تو اولویت اند. 

امتحانا از 5 روز دیگه شروع میشن. همه دوستا و آشناهام امتحاناشون تموم شده تقریبا!! ااونوقت ما تازه داریم شروع میکنیم :))) چون ترممون به خاطر اعلام نتایج دیر شروع شد به تبعش امتحانم عقب افتاد. احتمال زیاد ترم بعد کلاسمون حضوری میشه. حداقل میگن بچه های ارشد و دکتری حضوری ان. در مورد کارشناسی ها هنوز دقیق اعلام نشده.

+ ویرگول انقد امروز برای ورود بهش اذیتم کرد ( و هنوز هم واردش نتونستم بشم.) که دارم فکر میکنم نوشته این ماه رو بی خیال شم و فصل آخر چالش کتابخونی رو، نخونم ! :/

 

+همین :)

تامام...

شبتون بخیر. علی علی

۰ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰
پاییز

روز دانشجو

یا رافعا غیر مرفوع

 

روز دانشجو مبارک :))

 

+11 آذر، عروسیمون رو گرفتیم :) خداروشکر خیلی خوش گذشت. براش خیلی استرس داشتم.

حالا الان که 5 روز ازش گذشته، هنوز فرصت نکردم خاطره اش رو بنویسم....

 

+کلاس ها خوبه. بعضیش رو بیشتر از بقیه دوست دارم....

 

همین :/

خیلی کوتاه و مختصر

۶ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
پاییز

کارهای موازی هم.

یا قاهرا غیر مقهور

 

سلام:)

 

+خیلی وقت پیش، یه نفری که تو اینستا دنبالش میکردم، یه مطلبی رو شروع کرد به بیان کردن حدودا تو چند رشته استوری فکر میکنم.

در این باره که :« آدم وقتی مشغول کاریه، باید از همه جوانب اون کار لذت ببره و چند تا کار رو همزمان انجام نده. چون با تمرکز روی یه کار، هم کیفیت مطلوب تری از اون کار ارائه میدیم هم مشغولیت ذهنیمون کمتره و هم بیشتر از جزئیات زندگیمون لذت میبریم.»

حرفش به نظرم منطقی اومد.

از اون به بعد روی کارهام دقیق شدم. حتی ه مدت سعی کردم چند کار رو همزمان انجام ندم... جدی میگم... یعنی حس کردم که دارم سعی میکنم. اما حقیقت اینه که من خیلی عادت دارم به انجام چندین کار همزمان. حتی قبل از خوندن متن های این فرد، این کارها رو نقطه قوت خودم میدونستم

حالا با خوندن متنش، به ذهنم رسید که دارم اشتباه میکنم.

بعد یه مدت تلاش خسته شدم... خودم رو تو شیوه ای که راحت تر بودم و جسمم بهش عادت داشت رها کردم. حالا حتی از قبل هم بدتر شده :/

یه سری کارها رو دیگه نمیتونم تنهایی انجام بدم و به کار دیگه ای به موازاتش مشغول نشم...

مثلا مسواک زدن به تنهایی برام سخته. چون معمولا همراهش توی گوشیم کتابی که اون زمان در حال خوندنشم رو میارم و هم چند صفحه ای کتاب میخونم و هم مسواک میزنم.

فیلم هایی که خیلی جذبم نمیکنن و به خاطر همراهی با خانواده میبینم رو دیگه نمیتونم با خیال راحت ببینم. هرجاییش که حس کسل بودن میکنم، سریع مشغول به کارهای دیگه ای که میتونم به موازاتش انجام بدم میشم. حالا پختن کیک ( و صرفا شنیدن صدای اون سریاله) باشه یا آنلاین شدن و چک کردن شبکه های مجازی یا خوندن کتابهایی که مشغولشونم.

سر کلاس اگر خسته بشم ، و دختر! حتی به اندازه چند دقیقه حس کنم استاد داره چیزی رو میگه که بلدم یا برام جا افتاده سریع ذهنم مشغول کارهای دیگه ای میشه که باید انجام بدم. حتی اگر دستم مشغولشون نشه :))) ذهنم حداقل به پردازش و برنامه ریزی برای کارهای دیگه ام مشغول میشه.

در حد بالا رفتن از پله های پل هوایی چیه دیگه!؟ در همون حدم وقتی فقط میخوام برم با خودم میگم دیگه چه کاری در طول روز داری که الان میتونی انجام بدی؟! آها...آره پاییز... صلواتات رو الان بفرست.

اینجوریه که تو بی آر تی، لغات زبان مرور میکنم

در حال ظرف شستن سوره ای که میخوام رو میخونم

در حال لباس پوشیدن بولت ژورنال تکمیل میکنم

و ذهنم داره عادت میکنه در حالیکه هر کاری رو انجام میده، یکم رو شاخه بقیه کارها بپره و تمام و کمال تمرکزش رو روی هیچ کاری نذاره :/

ببین. تا یه حدی این که آدم بعضی کارها رو باهم پیش ببره خوبه. اما این عدم تمرکزه کلافه کننده شده دیگه.

و نکته جالبش میدونی کجاست ؟ اینجا که وقتایی که میخوام تمرین کنم یک کار رو در هر زمانی انجام بدم، همون موقع آنچناااان کارهام زیاد میشه مجبور میشم یا چند تا رو با هم انجام بدم یا حداقل در حال انجام یکی به چجوری انجام دادن اون یکی فکر کنم!

خلاصه!

کاش یه بار این وضعیت و به یه حالت متعادل برسونم...

۰ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
پاییز

خبرهایی چند...

یا مالکاً غیر مملوک

 

سلام :))

بعد خیلی مدتها :)) 13 شهریور آخرین پستم بود. مهر هیچی نذاشتم و حالا که 4 آبانه اومدم برای گذاشتن پست جدید :))

 

+چرا اینهمه مدت نبودم؟

اولا: سرم اون موقع که رفتم خیلی شلوغ بود. داشتم مقاله پایانی 2 رو میدادم و کارهای فارغ التحصیلی ام رو میکردم و المپیاد داشتم و...

دوما: به پوچی خاصی رسیده بودم که بنویسم که چی؟ چیزهایی که مینویسم نه بار علمی داره نه ادبی. نه واقعا که چی؟ 

بعد از اون ور وبلاگ بعضی دوستان و میخوندم. کلی نقد فیلم و کتاب مفید داشتن. کلی مقاله میخوندن خلاصه مینوشتن یا قلم های ادبی زیبا داشتن.

خب من کناری بنشینم و اینا رو بخونم مفید ترم تا این روزمرگی معمولی رو بنویسم :)))

 

+الان چرا اومدم؟

دلم تنگ شد راستش :)) و از اون طرف چند تا خبر خوب هم دارم گفتم بهتون بگم خوشحال بشید :)

1 : ارشد فلسفه کلام اسلامی قبول شدم. یکی از دانشگاهایی که دوست داشتم. هرچند خب دانشگاه تهران که عاشقشم قبول نشدم اما این دانشگاه رو هم دوس داشتم.

2: عروسی پرتو نزدیکه و خوشحالم :) عزیزم عزیزم...

 

+برای کارهای ثبت نام دانشگاه جدید و صدور مدرک قبلیم یه سری مدرک نیاز داشتم که هنوز مدارکم کامل نشده :(

امروز بدو بدو یه سری مدارک جدیده رو درست کردم. حالا باید برم عکس 3*4 بندازم. یه سری برگه هاشم باید چاپ کنم امضا کنم و اینا بعد بارگزاری کنم.

 

همین :))

دلم تنگ شده بود براتون :)

 

لحظاتتون پر ازیاد خدا. علی علی

۴ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰
پاییز

کنکور ارشد

یا حسیب

 

سلام بعد مدتها :)

 

+ بعد از کلنجار های فراوان با خودم و دوستم، من بالاخره دقیقه نود کنکور ارشد دادم. فرصت نکردم بخونم. مجبور بودم برا امتحانا بخونم و مقاله بدم.

چند روز آخر خوندم و رتبه ام شد 81.

مجاز شدم و اینها...

فردا آخرین مهلت ویرایش انتخاب رشته است.

و من هنوز به خاطر یکی از مقاله هام، فارغ التحصیل نشدم :(((

این ینی چی؟

ینی من حالا اگر انتخاب رشته کنم و یه رشته ای روزانه قبول شم و تا 31 شهریور فارغ التحصیل نشده باشم، سال بعدم نمتونم کنکور بدم و امسالم قبولیم مردود اعلام میشه :(((

هق :((

از اون طرف من برای مقاله 2 هنوز موضوع ندارم حتی :(( هق دوم...

خلاصه اوضاع خیلی شلوغه. لطفا دعام کنید.

۷ نظر موافقین ۷ مخالفین ۱
پاییز

خوشحالی تو رو دوست دارم. اما خوشحالی خودم رو هم!

یا الله

 

سلام :) خوبید؟

 

 

+امروز امتحانامون شروع شد. اولیش و دادیم. دومیش هم یکشنبه است.

حس میکنم آخر سر امتحانای همهههه تموم میشه و من هنوووز دارم امتحان میدم :))

 

+ یک مسئله ای که منو خیلی اذیت میکنه، حسادته. چه دیگران رو در حال حسودی کردن ببینم و چه خودم به چیزی حسودیم بشه.

خداشاهده انقدر از حسودی بدم میاد که وقتی حس میکنم داره به چیزی حسودیم میشه واقعا اذیت میشم.

حسادت چیزیه که اول ایمان خود فرد حسود رو میخوره. کیه که دوست داشته باشه به خاطر خوشی دیگران ، انقدر ذهنش درگیر شه که از زندگی خودش بمونه؟

حالا دوز حسادت ها قطعا متفاوته ها.

اما کلا چیز بسیار مضریه برا آدم.

این چند روز، یه بنده خدایی رفت سفر. بعد امروز زنگ زده بود. گفت آره رفتیم بیرون و اینا. جات خالیه.

همش میخواستم براش خوشحال باشم که رفته بیرون. اما باز تو ذهنم حس بدی میومد که خب چرا؟ در حالیکه من امتحان دارم و از یه سرماخوردگی کلافه کننده تازه نجات پیدا کردم و به شکل معتاد گونه ای از بعد امتحانم سرم تو گوشیمه تا یه سری چیزهای مختلف رو فراموش کنم از یه نرم افزار به یکی دیگه، از اون ده بار سر زدن به وب که آیا کسی برام کامنت نذاشته؟ آیا کسی مطلب جدیدی نذاشته؟ آیا کسی کامنت های منو تایید نکرده؟ بعد تو زنگ میزنی میگی آره خیلی خوش میگذره و جات خالی؟ لعنتی من به این بیرون رفتنه خیلی احتیاج دارم. اما حتی جون ندارم از جام بلند شم برم بقیه کارهای واجبی که دارم و انجام بدم. حال ندارم برم تفریح ( البته در حال حاضر کسی که باهام پایه باشه هم ندارم و باید اگرم میخوام برم تنهایی برم و خب همین انرژی بیشتری میخواد. میدونِی؟ مثلا وقتی یکی دیگه میخواد بره و تو فقط همراهی، دیگه یا به خاطر قولی که بهش دادی پا میشی بالاخره یا خودش بهت انرژی میده. اما وقتی منبع انرژی خودت، خودت باشی یکم سخت میشه تو این قضیه. وگرنه من هیچ مشکلی با تنهایی تفریح کردن ندارم.)

بعد برای اینکه به طرف فکر نکنم رفتم نشستم به دیدن یه انیمه ای که تازگی شروع کردم.

این وسط تو پرانتز بگم که انیمه ها، با اینکه خیلی کم پیش میاد کاملا باب میل من باشن، اما چون قسمت هاشون خیلی کوتاهه واسه وقتایی که میخوام سریع از یه حس و حالی در بیام و یه استراحت کوتاه فکری داشته باشم خوبن. این که الان دارم میبینم هر قسمتش 24 دقیقه است. که دو دیقه اول و دو دیقه آخرشم فقط تیتراژه :))

 

 

من باب راه های رهایی از حسادت میفرمان که :« از نعمت های طرف تعریف کنید. تو خلوتتون از خدا برای اون طرف نعمت های بیشتری بخواید. »

 

و در حقیقت آیا من واقعا میخوام طرف نره تفریح؟ یا میخواستم منم پیشش باشم؟ قطعا دومی درست تره برا این موقعیت من.

اما با این حال این حس بدی که از خوشحالی طرف دارم باز قابل توجیه نیست!

 

همین.

نظر شما چیه؟ چه میکنید برای حسادت نکردن به افراد؟

و ایده ای ندارید برای کمک به من؟

۴ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰
پاییز

کارهای خرد کوچک موجب سبکی خاطر

یا حبیب من

 

سلام

استاد مقاله رو که با اشکالات برام فرستاد، از وقتی تصمیم به اصلاح گرفتم مریض شدم. همش یا بدن درد داشتم یا از خستگی زود به زود میخوابیدم.
چند روز پیش رفتم برای اون قسمت هایی که گفته بود بی ربط به موضوع مقاله هستند، فیش برداری جدید کردم و مطالب نو در آوردم. امروز هم بعد چند روز نشستم به جا دادن مطالب جدید و اولین ویرایش!
کلا 4 تا سرتیتر رو اصلاح کردم. زمان زیادی هم نمونده. امتحاناتمون دیگه نزدیکه. 3 تیر اولین امتحانه. میخواستم امروز بکوب بشینم پای مقاله و تا جای خوبی پیش ببرم. اما بدنم هنوز کشش زیاد تمرکز کردن روی یک چیز رو نداره انگار. فعلا که در حدی خسته شدم دوباره حس بی جونی میکنم و لب تابو خاموش کردم به جاش یکم کارهای خونه رو پیش ببرم.
شاید بعد از پختن شام و شستن این چند تا ظرف که تو سینکه، حوصله ویرایشم دوباره اومد و نشستم چند صفحه دیگه رو هم درست کردم.
برای خلاصه های تفسیر نگرانم. خیلی عقبم و اگر بخوام روز امتحانش بنویسم تازه خیلی وقت گیر و مسخره میشه دیگه. فرصت خوندنش نصف میشه!
کلی تصمیم داشتم مطالب مختلف بنویسم اینجا اما باز همین کارهای ریزی که انجام دادم و نوشتم. انگار شده صفحه "گزارش کارهای خرد و کوچکی که باید انجام شود تا احساس سبکی خاطر کنم"


همین.
لحظاتتون پر از یاد خدا
علی علی 

۱ نظر موافقین ۸ مخالفین ۰
پاییز

نفس تب دار

یا طبیب

 

خوابی دیده بودم. کابوس بود. میانش از خواب میپریدم و باز مثل کسی که ناگزیر است انتهای قصه زندگی اش را دنبال کند میخوابیدم. هربار از ادامه کابوسم، داستان را در خواب دنبال میکردم.
بعد از اینکه بالاخره تواستم خودم را، هشیار و غم آگین، از رختخواب جدا کنم، حس درد میپیچد توی پایم.
صبحانه را به زحمت میخوریم. جمع کردن سفره می افتد به گردن همسر. روی مبل دراز میکشم و پایم را استراحت میدهم. ضعیف شده و دردش هم بیشتر.
قرار بود برویم خانه مامان. بابا از سفر برگشته و ندیدیمش.
 روی رختخوابی که هنوز جمع نکرده ام به نوشتن کابوس دیشبم مینشینم. همسرم چندین بار یادآوری میکند که زودتر بلند شوم برویم. میگوید مامان اینها گفته اند ناهار آنجا باشیم و حالا هم دیر شده. می‌گویم :"صبر کن. کار واجبی دارم."
به کسی که عجله دارد نمیشود گفت که دارم خواب دیشبم را مینویسم. چون ضرورتش را متوجه نخواهد شد. اما از آنجایی که خواب مثل اثر یک عطر میماند و معلوم نیست خوابی که دیده ای از آن عطر های ارزان بوده که سریع میپرد و بعد چند دقیقه(تو بگو 1 دقیقه حتی) هیچ چیز از خوابت به یاد نداری،یا از آن عطر های خوب و اصیل است که حتی اگر ننویسی اش، تا سالها خوابت را به یاد داری و حتی با جزئیات میتوانی تعریف کنی.
میدانستم که خوابم، یک عطر تند با ماندگاری نهایت 1 ساعت است. اگر نمینوشتمش هیچ چیز دیگر یادم نمیماند.
بالاخره نوشتنم را تمام میکنم و سریع لباس عوض میکنم که برویم. همین حین رختخواب را جمع میکنم و ماسک میزنم برویم.
سوار موتور، هرجا باد به سرم میخورد و سرعتمان بیشتر است، در قسمت فوقانی سرم درد میپیچد. سرما خورده ام حتما.
آخر شب، تب کرده ام و بدن دردم شدید تر میشود. نصفه شب میروند برایم از داروخانه شبانه روزی استامینوفن میخرند. یک ساعت بعد خوردنش دردم آرام شده.
اما 6 صبح با گلو درد بیدار میشوم. اوضاعی شده است. حالا مشکوکم به کرونا گرفتنم. تبم از 38 پایین نمی‌آید. پاشویه و دست و صورت را شستن پی در پی فایده نداشته. امشب که دکتر رفتیم گفت احتمالا سرماخوردگی ساده گرفته ای. اکسیژن خونت بالاست، سرفه نمیکنی و... اما باز احتیاط کن. فاصله، ماسک و...
حس میکنم اگر بخوابم، باز کابوس میبینم.
نفس میکشم....
داغی نفسم انتظار دارم پشت لبم را بسوزاند. اما هیچ نمیکند.
نفس میکشم....
یادم می افتد به یکی از دوستانم، هروقت (حتی به اعتراض و تلخی) پیام بلندی برایم نوشته بود که چاشنی ادبی زیبایی داشت، یادآوری میکردم که نویسنده قهاری هستی.
نفس میکشم...
هیچ وقت حتی در قبال پیام های لطیف ادبی ام نگفت قلم زیبایی دارم یا نه. فکر میکنم یک بار گفته بود قلم من، در سلیقه او نیست...
نفس میکشم...
از تأثیر کلد استاپ، کم کم خوابم میگیرد. بدن دردم کم شده و تبم پایین آمده. دیگر نفسم داغ نیست. حالا نفسم را، به تعداد نفس کشیدنم حس نمیکنم. آدم تا وقتی نفسش داغ نباشد تک تکشان را حس نمیکند. برای درکِ نفس کشیدنش باید انگشتش را بگیرد جلوی بینی اش.
هر نفسی که فرو میرود ممد حیات است...
از دیروز تصور میکنم یکدفعه بیهوش می افتم روی تخت. فکر میکنم به هذیان گویی می افتم و حرف های بی ربط میزنم. اما هیچکدام اتفاق نمی افتد.
متن، وصله پینه و بی ربط به نظر میرسد...
مثل متن یک آدم تب دار.

۱ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
پاییز