یا من هو عالِمٌ بکل شیء

 

 

آن شب که از شدت درد، سرم را دائم روی بالش جابه جا میکردم و برای اینکه 5 دقیقه خوابم ببرد به ذهنم التماس میکردم، فکرش را نمیکردم فردایش اینطور شود.

 

یعنی راستش احتمالش را میدادم. اما سعی میکردم احتمالش را در پستو های ذهنم بگذارم بعد هم به مرور فراموشش کنم...حالا تو بگو «برای اینکه افکار منفی به ذهنم راه ندهم و قانون جذب» و این حرف ها، فردِ دیگری بگوید« از سرِ ترس» ، دیگری هم حکم دهد به این که من قائل به این هستم که:« تا زمانی که اتفاق بد نیفتاده، جلو جلو غصه اش را نخور»

به هر حال، برای من در اصل قضیه توفیری نمیکرد. چون غرض اصلی من همه اینها بود و هیچ کدام.

 

بعد که دردِ دندانم شدید شد، دیگر به هیچ کدام فکر نمیکردم. یعنی اصلا فکر نمیکردم.... انگار سلول های خاکستری ذهنم هم رفته بودند به کمکِ نورون های حسِ درد که خودشان را از مکانِ آن دندان دردناک، به پایین و بالا و چشم و سر و... رسانده بودند و اجازه آرامش را از بقیه سلول ها هم گرفته بودند.

 

بعد از ظهرش یک استامینوفن 500 خورده بودم، که بعد اثرش رفت و دردِ شدید همچنان باقی ماند. تا اذان صبح خواب های کوتاه و منقطع داشتم و بیداری های طولانی. نماز را که خواندم یک استامینوفن دیگر خوردم و سعی کردم بخوابم. گریه هم نمیکردم. حس میکردم گریه از اجزای صورتم انرژی زیادی میگیرد که خارج از تحملشان است. همینطوری که گریه نکرده بودم از شدت درد آنچنان فشاری به چشمانم می آمد که دوست داشتم وضویم را هم در تاریکی بگیرم. نمازم را هم در تاریکی بخوانم. عینک را که نگو. انگار کسی را که چشمش سالمِ سالم است را وادار کنند عینکِ نمره بالای پدربزرگش را به چشم بزند. این را از لحاظ  سنگینی اش بر چشمم میگویم.دیگر تو تصور کن که گریه هم میکردم!! تصورش هم دردناک بود.

 

 

بعد حدود 15 دقیقه، تازه استامینوفنی که خورده بودم جایش را پیدا کرد و درد دندانم را کمتر کرد. کمی توانستم چشم روی هم بگذارم که مادرم صدایم کرد زودتر برویم دندانپزشکی، که پنج شنبه است و شلوغ است و دیر برسیم نوبتمان نمیدهند.

 

 

اول تریاژ رفتم، که برایم نوشت "درد شدید" و مرا به رادیولوژی فرستاد. عکس گرفتند دوباره مرا فرستادند به "تشخیص"

سه نفر در جایگاه تشخیص نشسته بودند. دو دکتر که یکی شان مرد بود یکی زن، و یک پرستار که چیزهایی که تشخیص میدادند را توی پرونده الکترونیکی مان ثبت میکرد.

دکتر (مرد) گفت که پوسیده. با رفع پوسیدگی هم احتمالِ زیاد خوب نمیشود. این را باید بکشی! اما 5 درصدی هم احتمال دارد با رفع پوسیدگی برطرف شود. آن یکی دکتر(زن) که انقدر فر مُژه زده بود مژه هایش از وسط شکسته بودند گفت: « آره. احتمال ضعیفیه. احتمال خیلی خیلی قوی اینه که باید بکشیش»

گفتم :« خب بکشیدش.»

گفت :« نههه. اول برو رفع پوسیدگی . شاید خوب شد. 5 درصدتو استفاده کن حداقل!»

 

 

بعد از رفعِ پوسیدگی، یک طرفِ صورتم بی حس بود. دهانم پر بود از مایعی تلخ، اجازه شستنش را نداشتم. با آن وضع، باز مجبور شدم بروم رادیولوژی که احتمالا برای خانم رادیولوژیست دردناک و چندش آور بود که آن صفحه را توی دهانِ _رویم به دیوار، معذرت میخواهم_ پر از خون من بگذارد.

باز برگشتم به تشخیص. آخر هم گفتند که :« نشد! برو بِکِش...»

اینجا تازه گریه ام گرفت، البته گریه نکردم... به هر حال من احتمالش را میدادم. اما دوست نداشتم به آن فکر کنم.

قسمتِ کشیدن دندان گفتند فعلا نمیشود. باید بروید، شنبه بیایید. 

برگشتنی، پشت موتور، تازه چند قطره راهشان را به پایین پیدا کردند.

 

 

البته، زیبایی، ملاکِ همه کمالات انسان نیست! من این را میدانم. اما مهم است. حالا که شنبه قرار است دندان کنارِ نیشِ بالا، سمتِ راست را بِکِشم فکر میکنم که خنده ام خیلی زشت میشود. در لبخندم جایِ خالی دندانم مشخص میشود. در حرف زدنم هم مشخص میشود.

اینجور فکر کردن موجب میشود بیشتر غصه ام بیاید. اما ناگزیر به نظر میرسد.

 

 

اینکه چرا زودتر نرفتم تا به این جا نرسد، این که اشتباه از خودِ من بوده، اینکه فلان و بهمان را نگویید لطفا!

غصه ام را بیشتر میکند.

ممنون :)