زندگیِ دور و بر ما

کلبه جدید "پاییز و بهار"

یک ماه روزنگاری | رمز به دوستان آشنا طور داده میشه.

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
پاییز

303 دقیقه آخه؟ جنگه مگه؟

یا من الیه یهرب الخائفون

 

 

چند روزی به طور تمام و کمال درس ها رو رها کردم. راحت تا عقب بیفتم. 

به مقاله فکر نکردم. 

و مثل خسته ها خوابیدم.

 

و بچه ها! امروز از نتیجه اش به شدت تعجب کردم.

من حتی دقیق یادم نیست چند جلسه رو بی خیال شدم. 

امروز گفتم یکم صوت های یکی از درسا که فردا داریمش رو پیاده کنم. دوباره برگردم به روال.

یه صوت رو پیاده کردم. 

زمان صوت های پیاده نشده رو جمع بستم. 303 دقیقه.... خیلیه. اوف اصلا... چه خبره؟؟

 

ایده یک ماه نوشتن فاطمه رو خیلی دوست داشتم. و به نظرم میتونه تو تنظیم برنامه های آدم کمک کننده باشه. اما خب فکر نمیکنم خوندن نتیجه اش شبیه نوشته های فاطمه برای بقیه هم جذاب باشه. احتمالا نهایتا برای خودم مفیده.

 

حالا اجالتا (عجالتا؟؟ یا چی؟ :))) میخوام اینستا رو پاک کنم و شاید دو هفته اب رو بنویسم. نمیدونم با محدودیت چند واژه.

 

شبتون بخیر. 

 

 

پی نوشت:

چقدددر این اسم خدا به این نوشته میاد. من نمیخوام از این فراز جوشن کبیر بگذرم. آخ... 

۷ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰
پاییز

کرونا! تو چه کردی با ما.

یا حکیم

 

سرم درد میکنه. 

امروز هیچکدوم از کلاسا رو شرکت نکردم. خوابم برده بود. و چشمام به حدی به هم قفل بود که باز نمیشد خدایی.

ساعت 3 شب خوابیده بودم 

بعدشم وقتی بلند شدم ننشستم تطبیقشون بدم و ببینم چیا گفتن.

دارم با شیب زیادی به عقب موندن از همه کلاسا سقوط میکنم.

 

 

+عروسیمون عقب افتاد.

آبجی م کرونا گرفته :(

بچه اش به دنیا اومد. حالا بنده خدا خیلی کم میتونه بچه رو دستش بگیره. 

 

 

+حدس میزنم منم کرونا گرفتم. فقط سرم درد میکنه البته. اما خب ماسکم و در نمیارم. سعی میکنم بیرون نرم. و اگه میرم دستکش میذارم. 

 

 

لحظاتتون پر از یاد خدا.علی علی

 

۹ نظر موافقین ۹ مخالفین ۰
پاییز

فکر های خیابونی :))

یا من فی النار عقابه

 

فکر و بازی های من تو خیابونا قسمت اول :

 

یکی از فکرهایی که وقتایی که از خیابون ها در حال گذشتنم با خودم میکنم، اینه که لباس و کفش مردم رو نو تصور کنم، و فکر کنم اگر من بودم این رو میخریدم؟

مثل یه بازی بامزه میمونه. مثلا یک بار سرم رو دوخته بودم به زمین و راه میرفتم و همه کفش ها رو زیر نظر داشتم.

تصور میکردم اگر طراح کفش بودم کدوماشو دوس داشتم من طراحی کرده باشم؟ اگر خریدار بودم کدوما رو میخریدم؟

 

دیشب برای کاری نزدیکای وسط شهر بودیم. کلی فرصت داشتم برای این کار.

به نظرم اگر مرد بودم، من هم ممکن بود اون پولیور کاموایی که تکه های چرم ( یا طرح چرم) داشت رو بخرم.

شلوار یه خانومه که چسبان بود و بالاش مشکی بود و پایینش صورتی رو احتمالا نگاه هم نمیکردم.

گردنبند یه نفر که چرم بود و یه آویز مفهومی خفن داشت و شاید میخریدم.

بلوز یه بچه هه رو اصلا دوست نداشتم. کرم رنگ بود و به بچه نمیومد. و به شلوارش هم نمیومد. ولی خب اگر اونقدری بودم خودم برای خودم لباس انتخاب نمیکردم! پس هیچی.

یه آقاهه یه پولیور مشکی داشت. قشنگ بود. اما من نمیخریدم.

یه خانومه یه شلوار گشاد خاکستری ( یا فیلی) رنگ داشت که پایینش کش میخورد. خیلی دوسش داشتم. اما همچین چیزی انتخابم برای بیرون پوشیدن نبود. خوشم نمیاد ساق پاهاشونو میندازن بیرون :/ و جوراب هم نمیپوشن :/ فارغ از بحث مذهبی میگم.( که البته از لحاظ مذهبی هم جای بحث داره) عیب گیری از کس خاصی هم نمیکنم. میگم که. لباس ها رو فارغ از افراد نگاه میکردم.

تونیک یه دختره از شدت زیبایی میتونست اشکمو در بیاره. اوه. حتما میخریدمش. ساده ساده بود اما خدایا چقدر به تنش نشسته بود. دلم میخواست برم جلو در حالی که اشک توی چشمام حلقه زده بود بگم دختر! لباست چقد قشنگه. چه خوش بُرِشه. چه به تنت میاد . خب طبیعیه که همچین کاری نکردم. چون جدای از لباسش، به شدت بی توجه بود به دیگران و حس میکردم شاید خودشو داره میگیره. شایدم نبود اینطوری.

 

 

خودشناسی قسمت اول :

دقت کردم وقتایی که یه نوع نارحتی دلتنگ گونه دارم که از فرد خاصی دلم گرفته و نتونستم باهاش صحبت کنم و حلش کنم ، سعی میکنم دستمو پنهان کنم.

اگر آستینم بلند باشه تا جلوی انگشت هام میارمش.

اگه نه شاید دستمو مشت کنم یا زیر چادرم بذارمش یا دست به سینه بشم.

 

 

پست لذت بخشی بود برام :))

۱۳ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰
پاییز

چالش این منم

یا من فی الجنه ثوابه

 

توسط: سین دال دعوت شدم

 

1. دوست دارم خدا از من راضی باشد، دعای کمیل و نماز صبح رادوست دارم و عاشق خودمانی حرف زدن با خدا هستم.

2. از علایقم عکاسی است و کتاب، گاه قلم به دست میگیرم.

4. ملقب به پاییزم و اکثر دوستان وبلاگی ام مرا به این اسم میشناسند

5. تمام وجود و شناخت هیچکس از خودش در 4 خط خلاصه نمیشود، من نیز.

 

 

دعوت میکنم از : پرتو ، مهناز، حسنا، صالحه

اطلاعات بیشتر اینجا

۵ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰
پاییز

استارت مقاله

یانور

 

امروز از 5 و 45 بیدار شدم. تا 7 و خورده ای امتحان ساعت 10 مون و خوندم بعد خوابیدم. ( مبحثشم خیلی زیاد بود و نرسیدم تمومش کنم اما خوابم میومد :)) )

بعدم 10 بیدار شدم. خواب و بیدار و درحالیکه حتی ننشسته بودم و دراز کشیده آنلاین شده بودم حرفای استاد و گوش میدادم. خب طبیعتا هیچی متوجه نمیشدم.

بعد دیگه 10 و نیم بلند شدم. هم ادامه درسو میخوندم هم یه جاهایی به حرف استاد گوش میدادم :))

11 و ربع امتحان دادیم. اونم لطف کرد اجازه داد جزه باز باشه :))

یعنی اگه جزوه باز نبود هیچی یادم نمیومد!

بعد تقریبا بالافاصله بعد نماز ظهر کلاس بعدی بود. بعد اون کلاس بعدی. تا 4. بعدم رفتیم بیرون لباس ها رو ببینیم واسه عروسی و اینا. بعد برگشتیم شروع کردم به نوشتن یکی از مقاله ها ( بالاخره!)

و الان خیلی خسته ام. البته که حس خوبی دارم. از اینکه بالاخره این مقاله رو شروع کردم. اما منابع ندارم. لعنت به کرونا.

کتابخونه ها نصفشون که بسته ان . تو سایت ها هم مگه چند درصد منابع و میتونیم پیدا کنیم؟‌کلی از زمانم رو گشتن دنبال منابع میگیره.

 

 

دقت کردم، حال و هوای پاییزی همونطور که میتونه به راحتی روحم و افسرده کنه قدرت التیام روحم رو هم در مواردی داره.

واقعا از بادی که به صورتم میوزه و قدم زدن روی برگ های ریخته خوشم میاد. هرچند بارون رو تازگی کمتر دوست دارم.

یادمه راهنمایی بودم دیوانه بارون بودم. الان فقط دلم میگیره و میگیره و میگیره.

 

+بچه ها فیدیبو تخفیف 70 درصد گذاشته رو دو تا از کتابای سوفی کینزلا.

مهناز! میدونم با اینهمه کاری که دارم کتاب دشمن منه :)) اما نتونستم مقابل میل شدید خوندن دوباره آثار کینزلا ایستادگی کنم.

و حالا « گردنبندم را پیدا کن» رو شروع کردم.

 

 

+مقاله هه رو یه جاهاییش رو رسما دارم از دانسته های خودم مینویسم. بدون رفرنس و پاورقی :)) تا 6 آبان باید تحویلش بدم. زمانم کمه.

مقاله پایانی رو بگو. اونم تا آخر آبان وقت دارم. اونو که شروعم نکردم هنوز . البته دو سه تا تیکه یافتم براش. اما همین!!! همین!

 

 

یاعلی :)

۴ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰
پاییز

جمع بندی این یه هفته

یا قدوس

 

سلام

اومدم که جمع بندی این یه هفته از درس ها رو بذارم. 

 

اول: 

ایام شهادت امام حسن علیه السلام و پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم و امام رضا علیه السلام رو تسلیت میگم :(

 

دوم:

این هفته خیلی وقتها، اونجور که باید نبودم. 

ف.سین پیام داده بود که نیستی.حالت خوبه؟

و خب حالمم خیلی خوب نبود. روحی خسته بودم. یه مقدارم بی حال و کسل. 

 

سوم: 

دلم میخواد یه باغ گل برم، یه گل خوشگل بخرم برا خودم. و دلم میخواد انقلاب هم برم یه سری خنزری جات خوشگل بخرم

و یه سر هم باید به دو تا بانک بزنم برای کارهای اداری طوری که اونجا ها دارم. ( تو یکی باید اینترنت بانکم و فعال کنم و رمز دوم بگیرم و اینا، تو اون یکی باید شماره موبایلم و تغییر بدم)

و واسه همین دو تا کار چند هفته است دارم دست دست میکنم :/

خیلی هم طول نمیکشه کارهاش واقعا :/

 

چهارم:

گزارش از درسایی که خوندم و چیزایی که مونده رو تو ادامه مطلب میذارم. که اگر دوست نداشتید تو صفحه اصلی نیاد.

 

پنجم: دلم میخواد یه کار اقتصادی کنم و پیجمون و فعال کنم. اما چندین وقته که اینو دلم میخواد و هیچکار نمیکنم.

امروز با خواهرم حرف میزدیم به این نتیجه رسیدیم که هرکدوممون باید یه قسمت کار و بگیره. یکی برند سازی و تبلیغ و عکاسی کنه یکی بسته بندی و جعبه سازی و فلان، یکی هم اصل کارو تولید کنه. 

حالا چه این کار اکسسوری های دخترونه باشه چه ایده های دیگه ای که دادیم!

۰ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
پاییز

شب :))

یا من فی المیزان قضائه

 

اومدم عکس همین الان جزوه دفترا رو بذارم. بگم اگه تا 3:15 دقیقه کارهای روزمره و درس ها تون طول کشیده، منم باهاتون هم دردم.

و خب جای امیدواریه که کم کم درس ها رو دارم وارد روال روزمره میکنم. 

اما بیان میگه باید وارد صندوقش شم.

انگار حالا دارم دم درش مینویسم :))

 

همین.

 

 

پی نوشت:تیتر ازین پر مسما تر؟؟ :)))) 

 

 

پی نوشت 2:

۳ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰
پاییز

روزمرگی ها.

یا من فی القبور عبرته

 

 

به شدت بی حال و آشفته ام. از ترم پیش بهتره اوضاع درسا. اما باز فکر کنم قشنگ نصفشو اصلا صوت هاشو گوش ندادم. ترم پیش رسما تا چند وقت اول ترم ( که زمان نسبتا طولانی ای هم بود) بجز فلسفه هیچی گوش ندادم.

بچه خواهر بزرگم به دنیا اومد. عزیز مینیاتوری خاله. تازه بین بچه ها تپلی تره مثلا. آخه تپلی اینقد کوچولو؟ عزیزم.

دعا کنید بچه ها. خیلی محتاجیم.

یه خواهر دیگه ام هم این روزا ان شاءالله بچه اش به دنیا میاد. خیلی وقتا فکر میکنم که این دوتا بچه که سنشون چند روز فاصله داره، بعدها باهم چجوری ان؟ کلی بازی میکنن؟ کلی خاطره خوب؟ :))

 

+دیروز کتاب :« زندگی نه چندان عالی من » از سوفی کینزلا رو خوندم. و بچه ها. حسش عالی بود. یک روزه که تموم شده و من به راحتی میتونم تو حال و هوای کیتی زندگی کنم.

الکس :)

به نظرم بخونید. کسایی که رازم را نگه دار رو خوندن و از قلمش خوششون اومده احتمالا از این هم لذت خواهند برد.

 

+کاش ازین آدما بودم که وقتی سرشون شلوغ میشه تند تند و چند ساعت پشت هم کارهاشون رو انجام میدن. من چی کار میکنم؟ مینشینم گوشه دیوار رو نگاه میکنم و منتظر میمونم بیشتر عقب بیفتم :/

 

+واسه مقاله هام حتی نمیدونم باید چی کار کنم. یعنی میدونم. اما خیلی کند پیش میره. و این اذیتم میکنه. کند پیش میره به چه معنا؟ به این معنا که حتی شروعش نکردم و تو ذهنم بهش میپردازم. محض رضای خدا! آخه کی مقاله رو فقط تو ذهن بهش میپردازه؟ اونوقت منبع میخوام بزنم ذهن خودم؟ :/

 

+دیروز با ف.سین چت میکردم. میگفت که کارای کلاساش انقد زیاده که کل هفته وقتشو میگیره. با اینکه 3 روز در هفته کلاس داره.

میدونی؟ غبطه خوردم به حالش که وقتی کلاسش زمانش رو میگیره، براش تایم میذاره. نه مثل من که هیچ کار نمیکنم. بله اگه منم درس هامو میخاستم بخونم خیلی طول میکشید.

 

+همسرم معلم بچه های دبیرستانه. بعد دو تا از کلاساش رو چون باید بره جایی، صوت هاشو ضبط میکنه، سوالایی که باید از بچه ها بپرسم آماده میکنه و کلاسو به من میسپره.

یکیش فلسفه دوازدهمه.

دختر. اینا از دبیرستان یه قسمتایی رو میخوندن به صورت خلاصه که تو نهایه و بدایه است. خوندن دوباره شون برام لذت بخش و عزیز بود. هی میگفتم ایول. اینم یادمه. بعد میدیدم که خب اینجاها خیلی ساده است. معلومه که یادمه :))

دلم برای فلسفه خوندن تنگ شده بود.

 

+ف.سین واسه ترم زبانش، میخواد تمرین کنه. میگه تو هم که دوس داری زبان. با همدیگه هم که راحتیم. بیا باهم انگلیسی حرف بزنیم.

سطح من ازش پایین تره البته.

دوست ندارم بهش بگم نه. ولی فکر نمیکنم این همت رو داشته باشم که منظم زبان کار کنم. بدون کلاس و کتاب و هیچی. ینی با نرم افزار و اینا.

 

 

+ و فکر میکنید دیگه چی؟ آزمون باشگاهم نزدیکه. یه دور فرم ها رو زدیم فیلمو واسه استاد فرستادیم. گفت هل شدم و باید دوباره برم. و مصیبته واقعا. بالا پشت بوم ما درش قفله. باید بریم از نگهبانی بگیریم. و خودمم به دلایلی نمیتونم برم. باید بابام باشه. و همین خودش میتونه منو هل کنه. 

جای دیگه ای رو هم نمیشناسم. اونجاها ک میشناسمم نمیتونم برم. :/

 

+نماز نخوندم. باید برم ظرفا رو هم بشورم و حالشو ندارم.

حالا این پنجشنبه جمعه سعی میکنم یکم برنامه های عقب مونده ام رو سامان بدم. بلکه یه کاریش تونستم بکنم. حداقل هفته بعد که خواستم بنویسم اوضاعش چطوره یکم بهتر باشه!

 

 

۴ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
پاییز

نفرین پنگوئنینه | آلن وودرو | نشر صاد

یا الله

 

نفرین پنگوئنینه

نویسنده آلن وودرو
مترجم طناز مغازه ای
انتشارات صاد
تعداد صفحات 328
پایان 8 مهر

 

 

بریم سراغ معرفی!

 

 

1 کتاب برای گروه سنی نوجوان مناسبه. کودک هم احتمالا لذت میبره. برای جوان نیست خیلی.
البته این نکته رو از همین اول بگم که همه این پست، نظرات شخصی منه. قطعا نظرات متفاوته :))
ممکنه کسی بخونه و بگه نه برای کودک مناسب نبود. یا مناسب جوان بود.

 

 

2 خلاصه داستان: پسر شخصیت اصلی داستان، یه ماه گرفتگی مثل پنگوئن روی گردنش داره. توی یتیم خونه زندگی میکنه. تا اینکه یک نفر اونو به سرپرستی قبول میکنه.
حالا اون یه نفر چیه؟؟ یه پنگوئنینه. یعنی وقتهایی که ماه کامل میشه تبدیل بخ پنگوئن میشه.
داستان گرگینه ها رو شنیدید؟ این نسخه پنگوئنی شونه:)
و داستان حول این محور میگرده.

 

 

3داستان ترسناکِ خنده داره. همه چی و ساده گرفته و این قشنگه. یه شباهتی به رئالیسم جادویی داره اونم این که اتفاقات عجیب خیلی ساده جلوه داده میشه. یا برنامه یه گروه تبهکار خفن به سادگی خراب میشه.

 

 

4 یکی از قسمتای قشنگش که اسکرین گرفتم، جاییه که مردم دارن درمورد اوج شرارت یه گروهی حرف میزنن و میگن:" اونا کتاب های کتابخونه رو برنگردوندن. اونا مارک مبل ها رو کندن."
بله. این که کتاب امانت بگیرن و برنگردونن همینقدر شرورانه است :))

 

 

5 یه جاهایی یکم خسته شدم و ریتم یکم کند شد. اما با این حال اونقدر جذب شدم و در حدی از خودش دفاع کرد که دلم بخواد بقیش و بخونم.
عاشق دختر گروه تبهکارا بودم.

 

 

6 نقاشی های بین کتاب و دوس داشتم :)) هرچقدر هم بزرگ بشه آدم باز تصاویر بین کتاب لذت بخشه به هرحال.

 

 

7 کتاب رو نشر صاد مهربان هدیه داد بهم توی طاقچه:))


این پست رو بخونید :

 

اینجا

۶ نظر موافقین ۸ مخالفین ۰
پاییز