زندگیِ دور و بر ما

کلبه جدید "پاییز و بهار"

دفتر خاطرات ، جای چیزهای بسیار روزمره که گرد زمان روش میشینه نیست

یا من الیه یفزع المذنبون

ای که گناهکاران به سوی او ناله زنند.

 

 

سلام :)

 

درسته نوشتن مقاله ها و این کارای آخر ترم داره رُس منو میکشه، اما نتیجه مقاله ها و فعالیت هامو که میبینم همچنان ذوق میکنم.

یه ترجمه داشتیم این ترم. اون امشب تایپ و ویرایشش تموم شد.

مقاله پایانی رو خواستم حذف کنم. تا آخر این ترم نمیرسم واقعا. که نذاشتن. منم دارم مینویسم حالا. تا چه شود.

تازه دارم بدو بدو صوت های اصول و ( با سرعت دو برابر) گوش میدم که برسم جزوه شو تموم کنم و عکسشو زودتر باید بفرستم برا استاد. یه نمره داره.

 

 

چند وقت پیش داشتم دفتر خاطراتم و میخوندم. از قدیم. دبیرستان بود فکر کنم. بعد کلی درمورد درس ها و نمره ها نوشته بودم. و الان بعد اینهمه سال پشیزی که برام ارزش نداشت هیچ، حتی یادمم نبود. و خب خیلی خیلی طبیعیه.

و هی تصمیم میگیرم تو نوشته هام، از این چیزها که به مرور زمان کهنه میشه و رنگ و رخ شو از دست میده ننویسم. چون وقتی همچین چیزهایی ننویسی و به خاطراتی که برای سالها میتونه بمونه یا دغدغه های فکری پایدار اشاره کنی، هم اون نوشته برای مخاطب جذاب تر میشه هم خودم بعدها بیشتر لذت میبرم از خوندنش.

چون چندین سال بعد، در حقیقت ما هم مثل یه مخاطب، نوشته هامونو میخونیم. شاید گه گاه بیشتر از اون چه نوشتیم یادمون بیاد، اما اکثرا در حد همون نوشته از اون روز و خاطره ، آینه وار به مغزمون منعکس میشه. همون قدرشو یادمون میاد. اونوقت میتونیم بیشتر حس و حال کسایی که مخاطب نوشته هامون بودن و اونا رو میخوندن درک کنیم...

 

+چه حسی به پست های اینجا دارید؟ :)

۲ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
پاییز

نیش اشک به خاطر یه داستانِ سه بار دیده شده.

یا محبوب

 

قسمت آخر دونگ یی هم امشب نشون داد. برای بار سوم بود که میدیدم به گمانم.

این آخرش که امپراطور میگه :« دونگی.» و حالا سالها از مرگ جفتشون گذشته، اشک نیش میزنه توی چشمام.

با خودم فکر میکنم دختر! من چقدر توی این فیلم ها و کتاب هایی که میبینم و میخونم زندگی میکنم!

یه قسمت از قلبم مونده پیش کوئوت* !

هرچند وقت یه بار به خودش و شنلش و فی ها و زمان حالش که نمیتونست مثل قدیم کارهای خفن بکنه فکر میکنم. به کاروان پدر و مادرش هم!

یا یکدفعه یاد آرتمیس فاول میفتم و قلبم از پیشرفت های تکنولوژی و ذهن باهوش آرتمیس با هیجان می افته.

یا تو دنیای هاگوارتز غرق میشم و فکر میکنم تو جام آتش چطور میشد سدریک و نجات داد

یا به سریال آنه. که آخ. چقدر مهربون. چقدر عزیز... که کاش میتونستم به جزیره پرنس ادوارد سر بزنم.

یا زندگی نه چندان عالی من رو، تو زندگی روزمره خودم پیاده میکنم. ( به کتابای سوفی کینزلا نمیشه خیلی فکر نکرد البته)

چه خوشحالم که کتاب میخونم و فیلم میبینم. مرسی خدا.

 

 

+مقاله ام فشار زیادی داره روم وارد میکنه. از سرچ های بی نتیجه و روند کار مبهم...

و درسای دیگه مزید بر علت.

دعا کنید.

یه مدته به همین خاطر ها کم هستم اینجا.

 

لحظاتتون پرازیاد خدا . علی علی

 

* کوئوت:

یه داستان چند جلده، در مورد کوئوت شاه کش. سرچ کنید میاد براتون احتمالا. قبلا هم توی پست هام درموردش نوشتم البته. شاید یادتون باشه

۵ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
پاییز

آب کولرهمساده :/ پگپ های خاله زنک طور :/

یا من الیه مُعَوَلی

 

 

بچه ها. یه پست خود شناسی طور دیگه...

دقت کردم وقتی صحبت با کسی حوصله ام رو سر برده یا از حرف زدن باهاش معذب میشم، با انگشت هام بازی میکنم. یا روسری مو هی دور انگشتم میپیچم و باز میکنم.

و اینکه از دعوا و بحث های زن و شوهر ها خجالت میکشم. ( نمیترسم ها :/ اما همین که دارم این حرفا رو میشنوم برام خجالت آوره) و حس میکنم نباید گوش بدم.

 

+امروز همسایه مون یه تایمی رو آهنگ گذاشته بود زیاد کرده بود. خودشونم وسطاش جیغ میکشیدن :/

جیغ؟! :/

یه جاهایی واقعا کلافه کننده بود.

 

+همسایه بالایی هم میخواست آب کولرشو خالی کنه. بالکن های ما راه آب نداره. ( لوله کشی و جایی برای خروج آب نداره.)

حدس میزنین چه کرد؟

به جای اینکه دریچه زیر کولر رو باز کنه و زیرش تشت بگیره، همینجور باااااز کرد همش از بالکن خودش سرریز شد به بالکن ما.

ینی سرریز چیه من میگم! راه آب درست کرده بوده واسه خودش، یه حالت شیب دار درست کرده بود که از بالکن خودش بره بیرون فقط.

فک کن!

تو نبایست با خودت یکم دودوتا چار تا کنی که این آب با این حجم و که باز میکنم و میگیرم سمت کوچه، حتی اگه تو بالکن همسایه نریزه میریزه وسط کوچه؟!

یکی اگه همون موقع میخواست ازونجا رد شه با آب لجنی کولر تو باید خیس خالی شه؟

للعجب به خدا!

 

 

لحظاتتون پرازیاد خدا. علی علی

۴ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
پاییز

یک ماه روزنگاری | رمز به دوستان آشنا طور داده میشه.

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
پاییز

303 دقیقه آخه؟ جنگه مگه؟

یا من الیه یهرب الخائفون

 

 

چند روزی به طور تمام و کمال درس ها رو رها کردم. راحت تا عقب بیفتم. 

به مقاله فکر نکردم. 

و مثل خسته ها خوابیدم.

 

و بچه ها! امروز از نتیجه اش به شدت تعجب کردم.

من حتی دقیق یادم نیست چند جلسه رو بی خیال شدم. 

امروز گفتم یکم صوت های یکی از درسا که فردا داریمش رو پیاده کنم. دوباره برگردم به روال.

یه صوت رو پیاده کردم. 

زمان صوت های پیاده نشده رو جمع بستم. 303 دقیقه.... خیلیه. اوف اصلا... چه خبره؟؟

 

ایده یک ماه نوشتن فاطمه رو خیلی دوست داشتم. و به نظرم میتونه تو تنظیم برنامه های آدم کمک کننده باشه. اما خب فکر نمیکنم خوندن نتیجه اش شبیه نوشته های فاطمه برای بقیه هم جذاب باشه. احتمالا نهایتا برای خودم مفیده.

 

حالا اجالتا (عجالتا؟؟ یا چی؟ :))) میخوام اینستا رو پاک کنم و شاید دو هفته اب رو بنویسم. نمیدونم با محدودیت چند واژه.

 

شبتون بخیر. 

 

 

پی نوشت:

چقدددر این اسم خدا به این نوشته میاد. من نمیخوام از این فراز جوشن کبیر بگذرم. آخ... 

۷ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰
پاییز

کرونا! تو چه کردی با ما.

یا حکیم

 

سرم درد میکنه. 

امروز هیچکدوم از کلاسا رو شرکت نکردم. خوابم برده بود. و چشمام به حدی به هم قفل بود که باز نمیشد خدایی.

ساعت 3 شب خوابیده بودم 

بعدشم وقتی بلند شدم ننشستم تطبیقشون بدم و ببینم چیا گفتن.

دارم با شیب زیادی به عقب موندن از همه کلاسا سقوط میکنم.

 

 

+عروسیمون عقب افتاد.

آبجی م کرونا گرفته :(

بچه اش به دنیا اومد. حالا بنده خدا خیلی کم میتونه بچه رو دستش بگیره. 

 

 

+حدس میزنم منم کرونا گرفتم. فقط سرم درد میکنه البته. اما خب ماسکم و در نمیارم. سعی میکنم بیرون نرم. و اگه میرم دستکش میذارم. 

 

 

لحظاتتون پر از یاد خدا.علی علی

 

۹ نظر موافقین ۹ مخالفین ۰
پاییز

فکر های خیابونی :))

یا من فی النار عقابه

 

فکر و بازی های من تو خیابونا قسمت اول :

 

یکی از فکرهایی که وقتایی که از خیابون ها در حال گذشتنم با خودم میکنم، اینه که لباس و کفش مردم رو نو تصور کنم، و فکر کنم اگر من بودم این رو میخریدم؟

مثل یه بازی بامزه میمونه. مثلا یک بار سرم رو دوخته بودم به زمین و راه میرفتم و همه کفش ها رو زیر نظر داشتم.

تصور میکردم اگر طراح کفش بودم کدوماشو دوس داشتم من طراحی کرده باشم؟ اگر خریدار بودم کدوما رو میخریدم؟

 

دیشب برای کاری نزدیکای وسط شهر بودیم. کلی فرصت داشتم برای این کار.

به نظرم اگر مرد بودم، من هم ممکن بود اون پولیور کاموایی که تکه های چرم ( یا طرح چرم) داشت رو بخرم.

شلوار یه خانومه که چسبان بود و بالاش مشکی بود و پایینش صورتی رو احتمالا نگاه هم نمیکردم.

گردنبند یه نفر که چرم بود و یه آویز مفهومی خفن داشت و شاید میخریدم.

بلوز یه بچه هه رو اصلا دوست نداشتم. کرم رنگ بود و به بچه نمیومد. و به شلوارش هم نمیومد. ولی خب اگر اونقدری بودم خودم برای خودم لباس انتخاب نمیکردم! پس هیچی.

یه آقاهه یه پولیور مشکی داشت. قشنگ بود. اما من نمیخریدم.

یه خانومه یه شلوار گشاد خاکستری ( یا فیلی) رنگ داشت که پایینش کش میخورد. خیلی دوسش داشتم. اما همچین چیزی انتخابم برای بیرون پوشیدن نبود. خوشم نمیاد ساق پاهاشونو میندازن بیرون :/ و جوراب هم نمیپوشن :/ فارغ از بحث مذهبی میگم.( که البته از لحاظ مذهبی هم جای بحث داره) عیب گیری از کس خاصی هم نمیکنم. میگم که. لباس ها رو فارغ از افراد نگاه میکردم.

تونیک یه دختره از شدت زیبایی میتونست اشکمو در بیاره. اوه. حتما میخریدمش. ساده ساده بود اما خدایا چقدر به تنش نشسته بود. دلم میخواست برم جلو در حالی که اشک توی چشمام حلقه زده بود بگم دختر! لباست چقد قشنگه. چه خوش بُرِشه. چه به تنت میاد . خب طبیعیه که همچین کاری نکردم. چون جدای از لباسش، به شدت بی توجه بود به دیگران و حس میکردم شاید خودشو داره میگیره. شایدم نبود اینطوری.

 

 

خودشناسی قسمت اول :

دقت کردم وقتایی که یه نوع نارحتی دلتنگ گونه دارم که از فرد خاصی دلم گرفته و نتونستم باهاش صحبت کنم و حلش کنم ، سعی میکنم دستمو پنهان کنم.

اگر آستینم بلند باشه تا جلوی انگشت هام میارمش.

اگه نه شاید دستمو مشت کنم یا زیر چادرم بذارمش یا دست به سینه بشم.

 

 

پست لذت بخشی بود برام :))

۱۳ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰
پاییز

چالش این منم

یا من فی الجنه ثوابه

 

توسط: سین دال دعوت شدم

 

1. دوست دارم خدا از من راضی باشد، دعای کمیل و نماز صبح رادوست دارم و عاشق خودمانی حرف زدن با خدا هستم.

2. از علایقم عکاسی است و کتاب، گاه قلم به دست میگیرم.

4. ملقب به پاییزم و اکثر دوستان وبلاگی ام مرا به این اسم میشناسند

5. تمام وجود و شناخت هیچکس از خودش در 4 خط خلاصه نمیشود، من نیز.

 

 

دعوت میکنم از : پرتو ، مهناز، حسنا، صالحه

اطلاعات بیشتر اینجا

۵ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰
پاییز

استارت مقاله

یانور

 

امروز از 5 و 45 بیدار شدم. تا 7 و خورده ای امتحان ساعت 10 مون و خوندم بعد خوابیدم. ( مبحثشم خیلی زیاد بود و نرسیدم تمومش کنم اما خوابم میومد :)) )

بعدم 10 بیدار شدم. خواب و بیدار و درحالیکه حتی ننشسته بودم و دراز کشیده آنلاین شده بودم حرفای استاد و گوش میدادم. خب طبیعتا هیچی متوجه نمیشدم.

بعد دیگه 10 و نیم بلند شدم. هم ادامه درسو میخوندم هم یه جاهایی به حرف استاد گوش میدادم :))

11 و ربع امتحان دادیم. اونم لطف کرد اجازه داد جزه باز باشه :))

یعنی اگه جزوه باز نبود هیچی یادم نمیومد!

بعد تقریبا بالافاصله بعد نماز ظهر کلاس بعدی بود. بعد اون کلاس بعدی. تا 4. بعدم رفتیم بیرون لباس ها رو ببینیم واسه عروسی و اینا. بعد برگشتیم شروع کردم به نوشتن یکی از مقاله ها ( بالاخره!)

و الان خیلی خسته ام. البته که حس خوبی دارم. از اینکه بالاخره این مقاله رو شروع کردم. اما منابع ندارم. لعنت به کرونا.

کتابخونه ها نصفشون که بسته ان . تو سایت ها هم مگه چند درصد منابع و میتونیم پیدا کنیم؟‌کلی از زمانم رو گشتن دنبال منابع میگیره.

 

 

دقت کردم، حال و هوای پاییزی همونطور که میتونه به راحتی روحم و افسرده کنه قدرت التیام روحم رو هم در مواردی داره.

واقعا از بادی که به صورتم میوزه و قدم زدن روی برگ های ریخته خوشم میاد. هرچند بارون رو تازگی کمتر دوست دارم.

یادمه راهنمایی بودم دیوانه بارون بودم. الان فقط دلم میگیره و میگیره و میگیره.

 

+بچه ها فیدیبو تخفیف 70 درصد گذاشته رو دو تا از کتابای سوفی کینزلا.

مهناز! میدونم با اینهمه کاری که دارم کتاب دشمن منه :)) اما نتونستم مقابل میل شدید خوندن دوباره آثار کینزلا ایستادگی کنم.

و حالا « گردنبندم را پیدا کن» رو شروع کردم.

 

 

+مقاله هه رو یه جاهاییش رو رسما دارم از دانسته های خودم مینویسم. بدون رفرنس و پاورقی :)) تا 6 آبان باید تحویلش بدم. زمانم کمه.

مقاله پایانی رو بگو. اونم تا آخر آبان وقت دارم. اونو که شروعم نکردم هنوز . البته دو سه تا تیکه یافتم براش. اما همین!!! همین!

 

 

یاعلی :)

۴ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰
پاییز

جمع بندی این یه هفته

یا قدوس

 

سلام

اومدم که جمع بندی این یه هفته از درس ها رو بذارم. 

 

اول: 

ایام شهادت امام حسن علیه السلام و پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم و امام رضا علیه السلام رو تسلیت میگم :(

 

دوم:

این هفته خیلی وقتها، اونجور که باید نبودم. 

ف.سین پیام داده بود که نیستی.حالت خوبه؟

و خب حالمم خیلی خوب نبود. روحی خسته بودم. یه مقدارم بی حال و کسل. 

 

سوم: 

دلم میخواد یه باغ گل برم، یه گل خوشگل بخرم برا خودم. و دلم میخواد انقلاب هم برم یه سری خنزری جات خوشگل بخرم

و یه سر هم باید به دو تا بانک بزنم برای کارهای اداری طوری که اونجا ها دارم. ( تو یکی باید اینترنت بانکم و فعال کنم و رمز دوم بگیرم و اینا، تو اون یکی باید شماره موبایلم و تغییر بدم)

و واسه همین دو تا کار چند هفته است دارم دست دست میکنم :/

خیلی هم طول نمیکشه کارهاش واقعا :/

 

چهارم:

گزارش از درسایی که خوندم و چیزایی که مونده رو تو ادامه مطلب میذارم. که اگر دوست نداشتید تو صفحه اصلی نیاد.

 

پنجم: دلم میخواد یه کار اقتصادی کنم و پیجمون و فعال کنم. اما چندین وقته که اینو دلم میخواد و هیچکار نمیکنم.

امروز با خواهرم حرف میزدیم به این نتیجه رسیدیم که هرکدوممون باید یه قسمت کار و بگیره. یکی برند سازی و تبلیغ و عکاسی کنه یکی بسته بندی و جعبه سازی و فلان، یکی هم اصل کارو تولید کنه. 

حالا چه این کار اکسسوری های دخترونه باشه چه ایده های دیگه ای که دادیم!

۰ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
پاییز