زندگیِ دور و بر ما

کلبه جدید "پاییز و بهار"

بوی تابستانِ از راه رسیده... یکم زودتر فقط :))

یا من قدر فهدی

 

 

امروز گفتم مهربانی کنم، یه شربت خاکشیر درست کنم برا بابا و همسر، از بیرون میان داخل خونه بدیم بهشون گرمای بیرون و یکم جبران کنه

اول گفتم تو لیوان درست کنم. یه مقدار خاکشیر ریختم. گلاب و عرق نعناع و لیمو و شکر...

نگو گلابش زیاد شد... لیموش هم. تلخ و ترش بود. یه چیزی شده بود اصا :)))

یکی نیست بگه دختر تو که تجربه شو داری میدونی تو لیوان درست کردن، سخت تره از تو پارچ درست کردن. مقیاس زیاد تر و درست کردن راحت تره برات :))

هیچی ...آخرش گفتم بریزم تو پارچ. تنظیمشون کنم.

 

ریختم تو پارچ. بعد کمبود شکرشو اومدم جبران کنم. یه قسمت از شکر ریخت رو اپن. چون آب هم ریخته بودم و اینها دستم خورد به شکر ها، نوچ شد...

خلاصه. کلی خرابکاری کردم آخرش به جای یکی دو لیوان، حدود یه پارچ شربت درست کردم :))

 

بعد بگم براتون این تصمیم چقدر یهویی بود :

از خواب بیدار شدم. رفتم سراغ صبحانه. بعد گفتم خب یه شربت درست کنم بعد صبحانه بخورم :)))

خود شربت درست کردنه کلی طول کشید.

بعدم بابا اومدن، یه فایلی رو گفتن برم پرینت بگیرم.

 

و حدس میزنین چی شد؟!

اوه بله دقیقا! پرینتر یادش اومد چون من گشنمه، و دلم میخواد زودتر برم ، باید جوهر نداشته باشه...

بعد رفتم تا این جوهرشو شارژ کنم. خداروشکر فقط زردش شارژ میخواست و بقیه اش داشت...

 

خلاصه...چگونه محیط خود را با کارهای ما تنظیم میکند و بیشتر و بیشتر خرابکاری میکنیم :))

 

 

 

+کلید واژه های تابستان چی ها هستن که از الان که بهاره هنوز، توی زندگی جاری شدن؟

 

پنکه / پشه / بوی پوشال کولر آبی/ امتحانا / گرمی آفتاب / هندوانه

 

 

بریم بلکه یکم درس بخونیم..

دعا کنین منو بچه ها...

 

علی علی

۵ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰
پاییز

بازگشت بعد مدتها، با خاطره بولینگ

یا من خلق فسوی

ای که آفرید و تسویه کرد

 

سلاااام :)

بعد مدتها اومدم :)

البته تقریبا روزی چند مرتبه سر میزدم ها. اما کوتاه. در حد چک کردن پنل با موبایل

 

از قرنطینگاری، هنوز : بعد از تاریکی/ وسواس/ انتخاب عکاس رو نذاشتم...

خیلی هاتون دیگه تا الان تمومش کردین احتمالا

این اواخرش انقد جای نورا خالی بود دست و دلم به آپلود عکسایی که گرفته بودم نمیرفت. بعدش که میخواستم بذارم، کامپیوتری که عکسا رو روش خالی کنم و بذارم نبود...

 

 

امتحانا داره میرسه و کارهام به شدت در هم پیچیده شده. به خاطر فشردگی شون کلافه میشم و همچنان یه سری شون رو از دست میدم.

یه مقاله پژوهشی تا 30 تیر باید بدیم. که حس میکنم نمیتونم و دلم میخواد برم کنسلش کنم این واحدو حذفش کنم...

 

دیروووز اگه گفتید رفته بودیم کجا!؟

یه جای جدید و جذاب...

بولینگ....

من و همسر، دوست همسر و خانومش.

یه دست بازی کردیم. من اولین بار بود که بولینگ بازی میکردم کلا. همسرمم اولین بار بود. اما دوستش اینا فک کنم 4 یا پنجمین بار بود میومدن.

 

توضیح بدم برا کسایی که مثل خودم زیاد آشنا نیستن باهاش:

بازی 10 ست بود. ما 4 نفری بازی میکردیم. هر دور میتونستیم دو بار این توپ سنگینا رو به سمت اون بیلبیلک هایی که اون طرف زمینه بندازه ( البته به شدت  و سرعت قل بده نه اینکه پرتابش کنه :)).. )

 

حدس میزنین در آخر همه دور ها کی برنده شد!؟

آفرییین... من!

خیلی چسبید. هرچند چون ناخونام بلند بود، ناخون انگشت انگشتری دست راستم شکست.

 

بلیت این جایی که ما رفتیم، گیمی 30 تومن بود. جاهای دیگه رو نمیدونم.

 

 

 

با این افکته این عکسمون خیلی خوشگل شده :)) عاشقش شدم... انگار دو تا سیاره دستمونه... انگار تو آسمونیم...

 

 

سه تا عکس :چشم ها/ گل ها/ بوکه قرنطینگاری رو گذاشتم...اون ها رو هم ببینین :)

۷ نظر موافقین ۹ مخالفین ۰
پاییز

ای عشق تو شب چراغ امید... | از باب خاطرات ، با بیانِ دیگر

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
پاییز

شلوغ پلوغی، و خنده های ما

یا مجیب الدعوه المضطرین

 

 

+دختر آنچنان حال ندارم که میتونم مثل یه کوالای اصیل بگیرم بخوابم و هیچ کار نکنم.

فردا میان ترم یکی از درسا رو امتحان دارم. و حتی شروع نکردم به خوندنش! فک کن. نه چهارشنبه کلاس داشتم نه پنجش نبه و نه امروز. و با این حال شروعش هم نکردم.

 

+خواهر هام اومدن اینجا.

و من بسی از خوشی های دور همیمون خوشم میاد.

اما از اون طرف موجب میشه خونه به حد زیااادی شلخته و نامنظم بشه. خواهر زاده همه چی و بهم بریزه و اصلا براش مهم نباشه که این وسایل یکی دیگه است که اینچنین داره خرابشون میکنه.

یهو همه بالش ها رو میچینه وسط هال. باهاشون به عنوان کشتی برخورد میکنه و میپره روشون.

بعد بابا میگن چرا اینارو نگرفتید از دستش؟ چرا اینا رو دادین بچه بازی کنه؟ بالش کثیف میشه. ما رو اینا میخوابیم و...

خب حرف ها همه منطقی و قبول. « من» چی کار کنم؟! آقا ما از اتاق میایم بیرون میبینیم همه چی رو ریخته بیرون دیگه! ما بهش نمیدیم بازی کنه که! بعدم که همین ما جمعش میکنیم آنچنان جیغ های بنفشی میکشه که آن سرش ناپیدا.

 

 

+چند روزه دور همی « دور» بازی میکنیم.

بازی کردید تا حالا؟ نرم افزارش رو از بازار دانلود کنین. واقعا عالیه. ما هردفعه بازی کردیم کلی خندیدیم.

اوندفعه آبجی بزرگه که با همسرش یه تیم بودن، براشون اومده بود « استانبولی» آبجیم باید به یه سری توضیحاتییه جوری میگفت که دامادمون بتونه بگه اسم این غذا رو. فقط اجازه ندارن افراد کلمه ای که توی نوبتشون افتاده رو نام ببرن.

آبجیم-  یه غذایی که دوست داری...

دامادمون + قورمه سبزی؟

- نه... از پلو های رنگیه... یکی از شهر های ترکیه هم هست.

+ مرصع پلو ؟

 

ما :))))))

یکی از شهر های ترکیه به نام مرصع پلو o_O

 

یه دفعه دیگه داشتیم بازی میکردیم. شوهر خواهر هام باهم تیم شده بودن.

اولی- روزهای هفته رو توش مینویسن... مناسبت ها و. ...

دومی+ تقویم.

- آره... ( به دیوار اشاره کرد.) اینجا وصل شه.

+ تقویم رو میزی؟!

 

ما :))

اسم دیوارامون میزه بچه ها :))

 

 

+یعنی تو کل ماه شعبان، من یکبار مناجات شعبانیه نخوندم. خیلی دوس داشتم بخونمش. بسیار فراز های لطیفی داره. امروز هم احتمالا وقت نشه.

 

+فکر کنین! من انقدر سرم شلوغه الان. کلی کار دارم و امتحان فردا و فلان و بهمان

مامان اینا رفتم ملحفه های جدید گرفتن برا تشک و بالشت هامون. البته خیلی نیاز بود. ملحفه قبلی هامون خیلی کهنه شده بودن اصلا!

اما الان؟!

حتی کمک هم نکنم، به شدت همه جا بهم ریخته تر میشه.

همین الان اتاقی که توش نشستم و براتون توصیف کنم :« سه تا چادر نماز این کنار بازه. سه تا بالشت و یه تشک و دو تا پتو مسافرتی و سه چهار تا ملحفه از توکمد رختخواب ها بیرون اومده همینجوری رها شده. 

یه میز کوچولو ( از این ها که پایه شون جمع میشه) بازه و کتاب و دفتر های پرتو و وسایلش روشه.

همین الان 6 تا کیف این اطرافه:/ بچه ها... 6 تا کیف!!

حالا همش باز نیستا. اما به نظرم سه تاش که الان مثلا سرجاشون هستن، یه جای دیگه باید داشته باشن انقدر در معرض دید نباشن.

رخت آویز وسط اتاق پهنه تا لباس هایی که ازماشین لباسشویی دراومده خشک شه

کتاب و اسباب بازی های خواهر زادم هم پراکنده گوشه های اتاقه

روی میز کامپیوتر یه اسپری خوشبو کننده و یه بسته رژ هودا بیوتی و یه گیره سر و یه کابل اتصال وای فای به کامپیوتر تو جعبه اش و 4 تا کتاب و جامدادی من و یه عالمه برگه است.

چمدون خواهرم بازه گوشه اتاق.

یه مانتو من افتاده اون گوشه.

 

همین :)))

اینا وسایلیه که هرکدوممون ازش استفاده میکنیم . مثلا این کتابایی که وسطه رو من یا دارم میخونم یا این تموم شه میرم سراغ بعدیش. این چادر رنگی ها برای وقتیه که دامادمون که الان بیرونه بیاد خونه، چادر سرمون کنیم. رختخواب ها که گفتم چرا وسطه. کتاب دفترای پرتو هم چون کلاس داشته، و الانم بعد جمع کردن رختخواب ها باید بیاد تکالیفشو بنویسه.

 

بذارید برم سرمو بکوبم به نبش دیوار :/

الانم صدای جاروبرقی میاد...

 

 

+از امتحان فردا، یه جاهایی حتی صوت استاد و با متن درس تطبیق ندادم!

برای زن عموم که با کرونا به رحمت خدا رفت و تازگی چهلمش بود، یه جزء قرآن گرفته بودم و هنوز تموم نشده. میخواستم قبل شروع ماه مبارک تمومش کنم که به جزء خوانی روزانه ام نرسه زیاد شه.

دو روزه طرح کلی 20 صفحه نمیخونم. یه روز 10 صفحه خوندم حدودا و یه روز نخوندم.

امروز دیگه واقعا باید بخونم.

 

 

هوا گرم شده یهو... نیست؟

عکس یک در رو نمیدونم کی بتونم بگیرم. هیچ در جذابی به ذهنم نمیرسه...

آها الان که اینو نوشتم به ذهنم رسید .... مرسی :))

 

+درسته همه چی شلوغه. اما من ترجیح میدم همه چی مرتب باشه و ما همچنان پیش هم باشیم.

هرچند یه سری حرف ها رو ابدا نمیشه به بعضی افراد خانواده بگم.

ینی برخوردشون جوریه که انگار چقدر مسخره که از همچین چیزی نارحتی.

مثلا میگم ذهنم شلوغه فردا امتحان دارم. در عوض همش کسلم و نمیتونم بلند شم. خیلی بی حالم.

میدونین چی گفت؟ « خب پاشو دیگه. چرا نشستی؟»

قانع شدین؟

وقتی خیلی خسته و بی جونید، خب پاشید دیگه....

 

 

 

+برم یکم این آشفته بازار ذهنیمو مرتب کنم حداقل. و دستی هم به سر و روی خونه بکشم.

متن خیلی شلوغی شد.

اگه تا اینجا اومدین خسته نباشید :))

 

لحظاتتون پر ازیاد خدا. علی علی

(5اردیبهشت 99)

۹ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰
پاییز

دائما یکسان میخواهد بماند این اوضاع، مگر دست بجنبانم.

یا مونس ما غریب افتاده ها....

 

 

 

( به مناسبت پایان چشم هایش)

بگذارید از اینجا شروع کنم:« من فرنگیس را درک میکنم... »

با تفاوت های بسیاری که داشتیم، این جمله اش در ذهنم جا افتاده. این را خوب لمس کرده ام :« آقای ناظم، نمیدانید وقتی شوق ایجاد و آفرینش در شما هست اما استعداد و پشتکار ندارید، چگونه یأس و ناامیدی در لابلای وجود شما می خزد و دنبال لانه میگردد.»

من این روزها میخواهم خودم را مجبور کنم به تلاش. اما میبینم که آن پشتکاری که بود، مختص فضای آموزشی ای بود که درآن قرار داشتم. نشأت گرفته از نگاه عظیمی که اطرافیان در آن محیط به من داشتند.

من نمیدانم بدون عینک خوشبینی، در دادگاه حقیقتِ محض، کجای میدان ایستاده ام. حتی نمیدانم بعد که این میدان را چرخیده ام، از کدام خروجی خارج شوم تا برسم به آنجایی که باید.

اینطور میشود که انسان ها، خودشان را منشأ اثرات بزرگ در جهان نمیدانند. حتی آن اثر پروانه ای که میتوانند ایجاد کنند را نمیخواهند و تمایل دارند دور خودشان پیله بپیچند و اثر های پروانه ای مخرب به جا نگذارند.

اگر گوش هایتان را جلو بیاورید خبرتان میکنم که من در این قرنطینه متوجه شدم که فلسفه را، به خاطر استاد عزیزش، به خاطر حبِ ف. سین به فلسفه، به خاطر عشق به ملاصدرا و علامه و نهایه و شهید صدر و فلسفتنا، دوست میداشتم.

اما وجود من با ادراک فلسفه عجین شده بود؟ حقیقتا از خواندن آن، فارغ از افراد، لذت میبردم؟ جوابتان میدهم که نمیدانم! مگر نه اینکه خواندن « دنیای سوفی» و قسمت هایی از « لبخند با یک مغز اضافه» حتی خسته ام میکرد و یک جاهایی احساس میکردم حتی اگر نه از علمِ فلسفه بما هو فلسفه، که حداقل از فلسفه غرب بدم می آید؟! همین منی که زمانی که ف.سین برایم فلسفه غرب را تشریح میکرد، آنچنان از فکر کردن به آن لذت میبردم که مدت ها بعد از آن زمان، میتوانستم آن مطالب را بیان کنم.

حالا اما نمیدانم آن چیز که آن روز موجب شده بود از آن مباحث لذت ببرم و آنطور به خاطر بسپارمشان، بیانِ ف.سین بود و این حقیقت که «اوست» که دارد برایم این هارا، به حق زیبا، توضیح میدهد ، یا عمقِ خود آن مطالب.

این دوراهی که «من فلسفه را دوست دارم، یا فلسفه گفتنِ استاد کاف را؟» «من فکر کردن را دوست دارم، یا حل مسائلی که استاد کاف میگوید در رابطه با آن تحقیق کنیم؟» در ذهن من بی جواب مانده است.

فرنگیسِ « چشم هایش» با رژیم مبارزه میکرد، چون استاد ماکان مبارز بود.

اینکه به چه هدف و انگیزه ای، قدم در راه بگذاریم چقدر مهم است؟ آنقدر بگویمتان که اگر به خاطر وابسته و علاقمند بودن به افراد، بدون تفکر ریشه ای، راهی را انتخاب کنیم، با بیشتر علاقمند شدن به افراد دیگری که در خلاف راهِ اول هستند، رهایش خواهیم کرد.

 علاقه باید پایه و اساس داشته باشد جانم. باید با فکر باشد. حتی علاقه به اسلام!

باورتان میشود؟ به همین خاطر است که در اصول دین تقلید جایز نیست، بلکه باید با تحقیق و فحص باشد.

بیخودی که نیست. راه زندگی مان را مشخص میکند. ما اگر توحیدمان درست شده بود، به جرأت میگویم که خیلی از مشکلات مان هم حل میشد. چون در آن صورت میدانستیم برای چه هدفی داریم قدم برمیداریم. اگر به حق معتقد به « لا اله الا الله» شویم، متوجه شویم که خداست که وجود مستقل بی نیاز دارد و ما در مقایسه با او وجود های رابط و نیازمندیم، دیگر جمله: « کمیت ما لنگ است، وگرنه درست بندگی میکردیم.» بیهوده مینمود. که بندگی، اصل است و باقی حواشی است...

گریه ام میگیرد...

متن را تمام میکنم...

من فرنگیس را درک میکنم.....

 

 

 

+ اگر طولانی شده، معذرت میخوام .

۷ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰
پاییز

اولین تولد :)

یاحبیب

 

سلام:)

 

اولا اگر بین بچه ها کسی منتظر عکس امروز قرنطینگاری من بود، معذرت میخوام. سرم شلوغ بود و نتونستم عکس بگیرم.

 

دوم:

فردا تولد همسرمه. اولین تولدش که عقد کردیم :) امروز جشن گرفتیم. به دلیل قرنطینه بودن، کیک رو هم خودم پختم.

اینجا جا نداره شاعر بگه

"ایام قرنطینه به این پی بردم
تو هر هنری نیاز باشد داری..."

؟ 

جا داره دیگه. مرسی شاعر 😁😁

 

بعد از مراحل پخت نون و پخت بیسکوییت، به پخت کیک تولد رسیدیم

اما چقد خامه کیک و درست کردن سخته آقا. کلی زمان گذاشتم روش آخرش مزه خامه صبحانه میداد هنوز :)) چه وضعشه

ازین خامه قنادی آماده ها که برا روی کیک خانگی میخرن چقده حدودا قیمتش؟ میدونین؟ مث خامه روی قهوه گرونه؟

 

خب. این دو روز تقریبا درسی نخوندم. ( بذار فک کنم.... ام... خب دقیقا هیچ درسی نخوندم)

و از این بابت نارحتم... جدی. 

کلا هم تا الانِ فروردین که داره تموم میشه و تتمه اش هستش، دو تا کتاب بیشتر تموم نکردم. 

به به. 

میتونین امروز بهم افتخار نکنین بچه ها... 

 

لحظاتتون پر ازیاد خدا 

علی علی

 

نعمت هایی که تو قرنطینه یادم افتاده بیشتر شکرشون کنم :

نعمت حضور تو فضای علمی و آموزشی

(دختر همین نفس بودن تو این فضا حس آدمو برا کارهاش چند برابر می‌کرد)

 

۵ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰
پاییز

نحو رسید. خدایا متشکرم

یاخیر حبیب و محبوب

 

بچه ها... 

کل درس های نحو که عقب بودم از کلاس و امشب نوشتم. و کم نبود. حدود 5،6 تا درس که کم محسوب نمیشه. هوم؟

بهم افتخار کنین لطفا :)))

هرچند 20 صفحه طرح کلی نخوندم.

اما اون دو تا کتاب دیگه رو یکم پیش بردم. قبول نیست؟ باشه میپذیرم که 20 صفحه رو باید میخوندم...

 

هروقت اصول خودمو رسوندم، بهتون میگم، بیاید بعدش باهم اینجا جشن بگیریم... 

 

 

خب. عکس کتاب هم نگرفتم امروز. حقیقتش یه ایده برا عکس کتاب داشتم که به دلیل قرنطینه بودن نتونستم اجراش کنم و خب یکم خورد تو ذوقم. 

اما اشکالی نداره که؟ داره؟ به هر حال امروز عکس مات رو گذاشتم:))

و خب. برید وب چارلی و با اون حجم از هری پاتر ذوق کنین. 

قلب و ذوق فراوان برسد با نامه فریاد کش و توسط هدویگ به هریِ سنگ جادو... 

هرچند برا دعوا میفرستن فریاد کش رو. اما قبول کنین که میشه برا ابراز ذوق شدید هم ازش استفاده کرد. :))

 

 

لحظاتتون پر از یاد خدا

علی علی

 

27 فروردین 99

3:39 شب.... اصلا هم صبح نیست.

 

پی نوشت: برای وی، صبح از اذان صبح شروع میشد و شب از اذان مغرب شب بود... 

۲ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰
پاییز

ایراد گیر های دائمی بشریت

یا نور

 

آقای قاضی... 

من نشونه های بی حوصله شدن دوباره رو تو خودم میبینم

و حوصله گیر های دائمی افراد رو ندارم 

که این عکس چرا اینجوره‌؟ این فیلم چرا همچینه؟

 

میشه حکم بدین از همه چیز ایراد نگیرن؟

ارادتمند، پاییز.... 

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
پاییز

خواب بهم ریخته، خر است

یا منور

 

خب... من سه روزه حالم خوبه تقریبا مستمر. 

و خیلی زیاد خداروشکر. چون قبلش مدت طولانی مستمر حالم بد بود

منظورم از مستمر اینه که حال عمومیم چطور بوده. نه اینکه اصلا نارحت یا خوشحال نشده باشم

 

گفته بودم "چشم هایش" رو دارم میخونم بچه ها؟

چشم هایش، طرح کلی اندیشه اسلامی در قرآن و ماجرای عجیب سگی در نیمه شب

اولی چاپی ایه ک دستمه

دومی کتاب بلندیه که قرار داشتم روزی 20 صفحه بخونم 

و سومی کتاب الکترونیکیه ک خواستم بخونم همراهشون. از کتابخونه عمومیِ طاقچه

 

اماااا سرعت کتاب خوندنم پایین اومده ها دختر... 

 

کم کم شوقم از اوووون همه شدت زیادش افتاده. هنوز ذوق میکنم با ایده عکس های هر روز. هنوز به اینکه عکس امروز و فردا و.... چطور بگیرم فکر میکنم. اما مثل قبل تا بیدار میشم نمیرم وب بچه ها

 

آنچنان همه درس هامو عقبم که نگو. ینی چند روز فقط باید بست بنشینم جزوه هاشو تکمیل کنم. خوندنش هیچی اصلا

 

سه تا امتحان دادیم این چند روز. خداروشکر محدوده هر سه تا رو رسیده بودم بخونم. 

و این امیدوارم کرد خب.... 

 

دوس داشتم یه کسب و کاری راه بندازم. یادتونه؟ تو برنامه یکی از ماه هام هم قرارش داده بودم.

و آخرم هیچ کار خاصی نکردم بجز همون تایپ ها

و هنوزم هر از گاهی دور همی میشینیم با خواهر ها در مورد کسب و کار اینترنتی و خانگی و... حرف میزنیم و ایده میدیم. آخرم حداقل من هیچ کاری نمیکنم. 

 

اما این عکس های قرنطینگاری رو انقد دوس دارم که یه عالمه شو دلم میخواد بذارم پست های اینستا. که نمیذارم البته. تا الان نذاشتم. شاید بعدا گذاشتمشون

 

اما دوربین همش تازگی دم دسته. تا یه سوژه میبینیم عکس بگیریم. 

 

خوابم آنچنان به هم ریخته که حد نداره. از خودم بعضی وقتا به خاطر تایم زیاد خوابم بدم میاد. باورتون نمیشه :/

من به زود بیدار شدن اون مدتی که زود بیدار شدم افتخار میکردم

خیلی هم دوستش داشتم

اما خب.... 

 

لحظاتتون پر از یاد خدا. علی علی

 

26 فروردین شد

و من هنوز دو تا کتاب خوندم فقط

پاییز. 

۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
پاییز

آیا حواستان به منتظران نتیجه تمارین تان هست؟

یاحمید

 

دوستانِ شرکت کننده تو تمرین قرنطینگاری

آیا میدانستید که یک نفر، اینجا، بی صبرانه منتظره هر روز عکسای شما رو ببینه؟ که دیدن زاویه دید متفاوت تون به سوژه ها و نوع عکاسی ها کلی خوشحالش میکنه؟

لطفا عکس ها رو بذارید همون روزی که روزشه :)

 

 

من فقط اینجوری ام که صبح بیدار شده نشده، وب های چارلی و نورا و فاطمه میم و مهناز و پرنده آزاد و چک میکنم که شاید عکس امروز رو گذاشته باشن و تاریخ انتشار و تغییر نداده باشن ینی؟ چرا این چالش انقدر خوشحالم کرده؟ و امیدوار برای فردا ها؟

مهربان باشید با ما امیدوار شده ها بچه هآ.... مرسی

 

برای ابر که هوا همش گرفته بود این چند روز. اون جور ک میخواستم نبود

و برای چای ایده دارم

ان شاءالله بتونم بگیرمش. چون ایده چای هم ی نور خاص از روز رو میخواد. 

از عکس چراغ های شهر به بعد رو با دوربین گرفتم. 

بعد نگاهشون میکنم کنار هم همه عکسا رو، دلم میخواد زرد و کفش ها رو هم باز با دوربین بگیرم. واقعا عکس گوشی خیلی متفاوته با دوربین. 

 

بچه ها

دعام کردین؟ اگر آره ممنونم. حالم بهتره. و اینکه باز سعی کردم روزی 20 صفحه ها رو شروع کنم. هرچند بعد از رها کردن یه قراری که با خودتون گذاشته بودید، پایبند شدن دوباره به قراره سخت تر میشه. رها کردنش راحت تر.

 

دیروز بود به گمانم که ف. سین یه پستی برام فرستاد. بدون گفتن هیچ چیز. خیلی خوشحال شدم اما :))

بعد نظرمو نوشتم. منم پستی ک دوس داشتم و فور کردم براش. دیگه جواب نداد. 

الف. میخواست بگه حواسم بهت هست خلاصه.... 

ب. میخواست بگه میفهمم حالت بده. بیا یه لبخند بزن 

ج. به هر حال این خوشگله. خوبه که دوتایی ببینیمش

د. اشتباهی برا من ارسال کرده بود. بعدم سین کردمش و نتونست پاکش کنه

 

به دلیل مزخرف بودن احتمال دال و زیادی بدبینانه بودنش، کنار میگذاریمش و همچنان لبخند میزنیم.

 

 

پی نوشت:

دوستانی که تو تمرین قرنطینگاری شرکت کردن بگن ب من هم:) از دیدن عکس هاشون خوشحال میشم

۱۱ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
پاییز