یا من خلق الزوجین من ذکر و انثی


 

امروز سنگی بر گوری جلال رو خوندم . آخرش یه حس آشنایی گریبانم رو گرفته بود. همون حسی که وقتی میرم مزار، از بین قبر ها که قدم میزنم و گیاه های وحشی رو نوازش میکنم و به قبر قدیمیِ قدیمی ای که فقط یه اسم داره و تاریخ ولادت و وفات، بهم دست میده... این حس که مثل یه پرتوی نوری، میایم و میریم... وخب ...هیچی در حقیقت ازمون باقی نمیمونه. نه از آدم های عادی به هر حال... بجز یه خاطره تو ذهن کسایی که میشناختنمون. و این خاطره به مرور زمان محو میشه. چون اون آدم ها هم دائمی نیستن. و اسم خودشون به سنگ مزاری منتقل میشه و... بعد از یه مدتی، آینده ها نهایتا عکس هامو که میبینن میگن این کیه؟ و جواب میشنون از فامیل های قدیمی... چندین ساله که مرده. یا نهایت این که نبیره های خودمن و میشنون این جد ما بود.

و تازه اگر با این جهش های علمی، تا اون زمان چیزی از عکس های چاپی و الکترونیک ما مونده باشه و طالبی داشته باشه که سوالی کنه.

و چقدر طول میکشه که دیگه هیچ کس حتی یه فاتحه برام نخونه؟ بیشتر از 100 سال بعید میدونم بشه. اگر فامیل و دوستان خیلی وفاداری داشته باشم تازه. و بعد اون باید چشم انتظار بمونم که کسایی که از مزارم رد میشن فاتحه ای بفرستن تا برسه به تمام افرادی که اینجا دفنن. و بعدش؟ چقدر دیگه بگذره تا مزار تغییر کاربری بده و مثلا روش پارکی ساخته بشه که دیگه حتی ندونن اینجا که دارن بازی میکنن، کسانی دفن هستن که پودر شدن و چیزی ازشون باقی نمونده؟ یا چیزهای کمی که باقی مونده بود به مزار دور دیگه ای برده شده و اونجا دفن شده و ....

در آخر برای ایکنکه اسممون یکم بیشتر تو این جهان بمونه، میشه هنرمند و نویسنده شد. یا عالمی بزرگ

زرنگی بزرگ رو اونهایی میکنن که شهید زندگی میکنن تا شهید برن. و اونوقت « عند ربهم یرزقون» میشن و ما از اونهایی نیستیم که « گمان کنیم شهدا مرده اند»

آی جانِ خدا!

ما رو شهید کن لطفا. ما نمیخوایم بمیریم...

 

 

 

پی نوشت:

چالش کتاب خونی بهم آرامش نسبی دوست داشتنی ای میده... میپسندمش :)

 

پی نوشت2:

من باب فیلم و کارتون و مستند هایی که تو لیست بودن، امروز قسمت اول one strong rock رو دیدم. و دختر واقعا شگفت انگیز بود.

ممنونم از مهناز که معرفیش کرد.