زندگیِ دور و بر ما

کلبه جدید "پاییز و بهار"

ویلت| شارلوت برونته ... و دیگر چیزها :))

یا مجیب

 

 

کلاسا امروز شروع شد.

بعد کلاسا هم خسته رفتم خونه، دوباره خسته رفتم باشگاه! چون حدود نیم ساعت بینش وقت داشتم فقط که اونم به ناهار خوردن گذشت!

دوباره تابستون تموم شد و دوران بدو بدو ناهار بخور باشگاهمون دیر شد رسید!

این مکالمه ی بدو بدویی، چیزیه که هربار باشگاه داریم پرتو می ایسته بالاسرم و به لحن و شکل های مختلف میگه

 

ورزش هم سنگین بود. بعد هم شروع کردم یه تایپ جدید.

این یکی انقدر نامنظم نوشته و بدخط، که این فصلش تموم شد دوست دارم بهش بگم فصل بعدو به من نده!

4 صفحه تایپ کردم فرسایش روحی واسم به وجود آورد!

 

 

+دیشب ویلت رو تموم کردم :))

باید بگم نسبت بهش حس خوبی داشتم. خصوصا طی مدتی که میخوندمش

لوسی اسنو ی درک کردنی و قشنگِ من. با افسردگی های قابل پیش بینی و تنهایی هاش، با شادی هایی که یکدفعه قلبش و پر میکرد :)

و مهناز عزیزم! مرسی از معرفی های فیلم و کتاب قشنگت! یعنی به خاطر من هم که شده باید همینطور به معرفی هات ادامه بدی! انقدر که معرفی ها و حس هات در مورد کتاب و فیلم ها با من شباهت داره :) و انقدر که خوندن و دیدن چیزایی که میگی رو دوست دارم:)

و یه چیزی!

مهناز جانم فکر میکرد که من از آقای امانوئل  خوشم نمیاد. باید بگم خیلی دوسش داشتم! :)) در کمال تعجب :))

البته تا یه جایی از کتاب، واقعا ازش بدم میومد. ولی وای. اون کول بازی های آخرش و کارای جنتلمن طورش :)) اون مدرسه :)) وای :))

و از خوشگل ترین قسمتای کتاب، اونجاست که آخرش داره با لوسی حرف میزنه، قضیه مدرسهرو میگه. بعد بازخورد لوسی ... تا آخر اون صفحه :)

 

و اما!

نظر شخصی من اینه که خواهران برونته افسردی داشت. البته نه حاد و شدید. اما یه خورده رو داشتن. به نظرم دختر های شادی نمیان!

نظرم در مورد امیلی و شارلوت که چنین است!

خلاف نظرم در مورد جین آستین! که به نظرم دختر شاد و سرزنده ای بوده. شاید تا حدودی شیطون. با چشم هایی که برق قشنگی داره!

به جین آستین یه حس خاصی دارم انگار دوستمه :))

 

 

+چند روزی میشه که چون کارهام یکم بیشتر و توهم شده، برنامه روزانه مینویسم.

البته که خوندن و دیدن " 5 قدم فاصله" بی تاثیر نبوده :))

به هرحال! میخواستم بگم جزء برنامه های امروزم نوشته بود: پست گذاشتن توی وب:) انقد که دلم تنگ شده بود :)

 

 

لحظاتتون پر از یاد خدا.

علی علی

(25 شهریور98. پاییز.ن)

۴ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
پاییز

شاید موقت

یا دلیل المتحیرین

(ای راهنمای متحیران)

 

 

دلم میخواد دهه اول محرم و فقط برم عزاداری.

و همش مجبور نباش به کارهایی که دارم فکر کنم!

 

 

فصل دوم اون پایان نامه که گفته بودم رو آورد. باید تا 24 ام تمومش کنم. کتابای کتابخونه تا 24 ام مهلت داره. و همون روز کلاس های ترم جدید شروع میشه:/

 

 

جای پشه خوردگی های آخر، اون حس خارشش که تموم شد، دوباره 10 تا خوردگی جدید :/ ینی دیگه حالم داره ازشون بهم میخوره :/

۴ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰
پاییز

کتاب ها...

یا مُحیل

(ای متصرف در عالم)

 

آخرین بار که رفتم کتابخونه، کتاب "شب هفتمین بدر" که براتون معرفی کردم و "جزء از کل" رو برگردوندم

جزء از کل رو، چند صفحه خوندم نه تنها از خودش دفاع نکرد، که به شدت میگفت منو نخون. منو نخون! منم چون اصلا جذبش نشده بودم بدون خوندن برگردوندمش.

ایستادم برای انتخاب کتاب.

ویلت رو مهناز عزیزم معرفی کرده بود. که گرفتمش. کتاب " نفرتی که تو میکاری" رو دفعه قبل تصمیم داشتم بگیرم که پیداش نکردم فکر کردم یک نفر دیگه گرفته و هنوز برنگردونده

این دفعه تو یه قفسه دیگه یافتمش :)) و خب، این رو هم گرفتم.

یه کتاب دیگه رو هم گرفتم که ببینم به اندازه تعداد صفحاتِ زیادش میتونه از خودش دفاع کنه؟ 1000 و خورده ای بود.

هردفعه تصمیم داریم اول بریم سالن مطالعه، چند تا کتاب انتخاب میکنم. اونی که مطمئنم تصمیم به خوندنش دارم رو که میذارم کنار ببرم با خودم خونه. بین اونها که شک دارم، از اونی که شک ام بهش بیشتره شروع میکنم به بررسی.

ایندفعه هم این کتاب 1000 صفحه ای رو اول شروع کردم. ببینم اگه تا 50 صفحه خوندم و نتونست به اندازه 1000 صفحه از خودش دفاع کنه، نگیرمش.

اگه گفتید کتابش چی بود؟!

" دختری به نام نل " !!

انقدر با دیدن اسمش ذوق کرده بودم. آیا میدانستید که این داستان رو چارلز دیکنز نوشته؟! من نمیدونستم.

تا به حال هیچ کتابی از چارلز دیکنز نخوندم. اما قلم خوب و جذابی داره.

اون تعداد صفحه ای که خوندم، میتونست به اندازه 500 صفحه منو جذب کنه. اما تعداد صفحات واقعا زیاد بود و من تا آخرِ تعطیلات تابستونه ام وقت چندانی ندارم. کتاب های زیادی تو صف دارم. بنابراین فعلا بیخیال خوندن دختری به نام نل شدم. اما فکر کنم اگر بخونین، از خوندنش لذت ببرید. من کارتونش رو هم دقیق ندیدم و نمیدونم قضیه از چه قراره. ولی آهنگش رو یادمه. و اون نون هایی که نل میخورد :))

 

 

+اول شروع به خوندن " نفرتی که ..." کردم.

اوایلش نه زیاد. اما از یه جایی به بعد واقعا جذاب و خوب پیش رفت. و اگه تو همین پست معرفیش کنم حیف میشه به نظرم.

ان شاءالله یه عکس خوب بگیرم ازش، بعد مفصل معرفی میکنم.

 

+حالا در حال خوندن "ویلت" هستم. کتابی که کتابخونه داشت، کتابی خیلی قدیمی بود. با فونت کوچک و خوانش سخت.

نمیدونم قدیما اعتقادی به ویرایش نداشتن؟ کتاب هایی که ویرایش ضعیف تری دارن تو قدیمی هایی که خوندم انگار بیشتر از جدیدی ها بود.

تو ویلت یه جاهایی اسم طرف رو نوشته، بعد دو پاراگراف جلو تر یه جور دیگه اسمش رو نوشته. مثلا اول گفته آقای هوم (home) دو پاراگراف پایین تر نوشته آقای هم فلان کار رو کرد ...

اما تا اینجایی که خوندم ازش لذت بردم. و ان شاءالله این کتاب رو هم جداگانه معرفی میکنم.

اولین کتابیه که از شارلوت برونته دارم میخونم. و به نظرم قلمش با امیلی متفاوته. قلم شارلوت بیشتر به جین آستین شبیهه

از امیلی بلندی های بادگیر رو خوندم . به نظرم رمان سرد و تا حدودی تمامش با گرد غم پوشیده بود. اما شارلوت نه. مثلا تو همین ویلت، لوسی یه جاهایی خوشحاله، یه جاهایی دلش میگیره. بعد خیلی جالبه که علت های دل گرفتگی اش مثل ما، معمولیه! مثلا هوا انقد ابری بوده دلش گرفته .

 

 

+همزمان با ویلت، دارم دوتا کتاب دیگه هم میخونم. کآشوب و دنیای سوفی!

بله دنیای سوفی هنوز تموم نشده :))

از اون موقع که شروع کردم تا الان، از 600 صفحه هنوز 267 صفحه خوندم!

کآشوب رو خیلی ها معرفی کرده بودند. اما معرفی فاطمه رو که دیدم، بیشتر مشتاق به خوندنش شدم.

 

 

+حساب کردم اگر روزانه حدود 23 صفحه سوفی بخونم، تا شروع مهر تموم میشه :)))

 

 

+در کمال مسرت ، استاد فلسفه این ترم، استاد کاف عزیزمه :)

 

 

+انتخاب واحد ها تموم شد و 24 ام کلاسا شروع میشه. از همین الان عزا گرفتم! من هنوز آمادگی ندارم. و دوست ندارم صبح زود پاشم!

 

 

+حسینیه نزدیک خونمون، از نماز صبح یه مراسم زیارت عاشورا خوانی دارند. حدودای7 سخنرانی شروع میشه و بعد هم روضه. آخر سر هم صبحانه میدن.

خدا رو هزار مرتبه شکر تونستم سه روز و برم. ان شاءالله فردا هم بتونم برم.

 

 

لحظاتتون پرازیاد خدا. علی علی

 

(14 شهریور ای که تمام شده! 1 ساعت از ورود مان به 15 شهریور گذشته . پاییز.ن)

۶ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰
پاییز

دیروز گرچه سخت، امروز هم گذشت ...

یا مُقیل

(ای درگذرنده)

 

 

داشتم به شروع ترم جدید فکر میکردم. دوباره مراحلی از اندوه رو پشت سر میذارم به خاطرمسائلی و یه سری  شرایط جدید

داشتم فکر میکردم که دوست ندارم بچه ها غمگین ببینن منو

و به برخورد های احتمالی خودم فکر میکردم

یادم افتاد چند وقت پیش رو. صبح هایی که با تپش قلب افتضاح بیدار میشدم. همش دعا میکردم این آخریش باشه. فکر میکردم همین روزها قراره بمیرم انقد که بد میگذره.

بعد میدونین چی شد؟

من نمُردم...

و گذشت....

این که میگن بعدا برمیگردید به اون روزها نگاه میکنین و میگید واسه چه چیز مسخره ای نارحت بودم، و بهش میخندید، برای من صادق نبود

امروز که یاد اون موقع افتادم خدا رو برای گذشتنش شکر کردم. اما چشمم پر از اشک شد.

شاید آدم بعضی چیزا رو وقتی برمیگرده بخنده بهش.

اما به نظرم بعضی غم ها، اثرش انقد عمیقه که شاید بعدها دیگه بهشون فکر نکنی، اما اگر به یادش بیفتی، باز هم اون دردش رو یادت میاد

 

 

سعی کردم ذهنم و سریع پراکنده کنم تا بیشتر به اون حالم فکر نکنم. میترسیدم باز هم پیش بیاد

هر شب کابوس. هر صبح تپش قلب. همش گریه .....

واقعا فکر میکردم حالم همیشه همینقدر بد میمونه. اگر هم انقدر بد نمونه، دیگه به حالت عادی برنمیگردم. همیشه یه جا تو قلبم خالی میمونه و دیگه نمیتونم عمیق بخندم.

 

حالا بهتون میگم:

اگه حالتون بده، میگذره.

نه از این گذشتنای الکی.

دنیا باز هم بهتون دلخوشی هاشو نشون میده

شما بعد ها بازم از ته دل میخندید

و اون غم، قدیمی تر میشه. انقدر قدیمی میشه که اختیارش رو به دست بگیرید، و بهش کمتر فکر کنید

 

۳ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
پاییز

نقد و نظر فیلم tumhari sulu

یا قبیل

 

 

سلام :)

 

در مورد این فیلم توی وب مهناز  درموردش خونده بودم. جذبش شده بودم ( همچین میگم انگار فرقه ای، چیزیه :)) )

در طرحِ دوشنبه سوری همراه اول (:دی) که اینترنت داد بهم، این فیلم رو با یه کارتون که یه نفر دیگه معرفی کرده بود دانلود کردم.

در راه رفتن به سفرمون، شروع کردم به دیدنش.( در راه برگشت هم که گفتم داشتم کتاب میخوندم :)) همچین مفید استفاده میکنم از مسیر های رفت و برگشت :)) )

 

 

اول خلاصه:

سولو که توسط خانواده و مخصوصا خواهر های دوقلو اش ، به خاطر فعالیت هایی که داره و شغل نداشتنش تحقیر و ریشخند میشه، تصمیم میگیره جایی کار کنه

یه بار تو یکی از مسابقه های رادیویی برنده میشه. برای گرفتن جایزه اش باید بره به ساختمونِ رادیو

اونجا یه اطلاعیه میبینه که میخوان گوینده رادیو جذب کنن . پیگیر میشه و بالاخره جریاناتی پیش میاد، که توی رادیو مشغول به کار میشه.

و ادامه ماجرا.

 

حالا، نظرات من :)

اولا که کارش تو رادیو، از نظر فرهنگ اسلامی، کار صحیحی نبود. معلوم بود با عرف جامعه هند هم سازگار نیست. و خب واقعا کار خوبی نداشت.

اما خود سولو، بازیگر بامزه ای بود و اینکه سر همه چیز میخندید، من رو یاد خنده های خودمو بهار مینداخت . قبلا همینقدر راحت میخندیدیم به همه چی

جواب هایی که به سوال های مردم هم میداد خوب بود البته. اما خب دختر خوب! وقتی میبینی همچین حرف زدن یه همچون تاثیری میذاره، درست نیستش دیگه! داری اشتباه میزنی داداچ!

 

یه نکته دیگه ای که وجود داشت، قضایایی بود که برای سولویی که حالا کار داشت به وجود می اومد.

دقیقا چند وقت قبل یه صحبتی داشتیم میکردیم با چند تا از آشناهامون در مورد خانوم های شاغل.

اونی که مخالف بود، دلیلش این بود که خانوم وقتی دستش بره تو جیب خودش دیگه اصلا حرف شنوی نداره و خودشو از همه بالاتر میبینه. و دیگه به زندگیش نمیرسه وقت چندانی هم برای کارهای خانوادگی نداره. علاوه بر اینکه اعصابش بیشتر از وقتی که کار روی دوشش نیست، خرده

توی این فیلم هم، مشکلاتی که برای سولو به وجود میومد از همین دست بود.

زود عصبانی میشد. دیگه با همسرش وقت نداشت بگه و بخنده. از بچش غافل شده بود. نمیتونست به کیفیت سابق به زندگیش برسه ، همسرش هم به خاطر نوع کارش ازش ناراضی وناراحت بودو...

 

تا یه جایی، موافقم با این ایراد ها. بله! خانم شاغل مثل خانومی که خانه دار هستش، برای رسیدن به خونه وقت نداره. خسته تر هم هست. اینکه ممکنه عصبی تر بشه و آستانه صبرش هم کم بشه بله! این هم وجود داره.

خب بالاخره هرکسی یه آستانه صبری داره. وقتی میری سر کار یه قسمتی از این آستانه رو استفاده میکنی. خب مقدار کمتریش به خونه میرسه دیگه.

خلاصه که این موضوع جزء موضوع های بحث برانگیز طبقه بندی میشه.

البته که خب یه سری کارها، لازمه. مثلا خانومی که سرپرست خانواده است، مجبوره کار کنه. یا کسی که شغل خاصی داره که دیگران نمیتونن مثل اون بدرخشن، بله! مجبوره کار کنه. اما برای بقیه افراد که اوضاع معمولی دارن و خیلی زیاد به پولش نیاز ندارن، واقعا رفتن تو یه سری کارها به نظرم شایسته نیست. یه کاری که بزرگواری و خانومی یه خانم رو خدشه دار نکنه منظورم نیست البته .

 

توصیه خاصی به دیدن یا ندیدنش ندارم.

و همین :))

 

 

یاعلی

 

۵ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
پاییز

پنج قدم فاصله | ریچل لیپنکات

یا دلیل

 

 

بریم سراغ دومین معرفی!

توی خاطره ام گفتم که شروع کردم به خوندنش. خب حالا اومدم برا معرفیش :))

 

2: پنج قدم فاصله

 

تعریفش رو تو اینستا دیده بودم. عکسای قشنگی ازش دیدم و خلاصه ای که ازش نوشته بودن جذبم کرد. و اینکه گفتن فیلمش هم هست بیشتر جذبم کرد. خیلی دوس دارم کتابایی که فیلمش هست، کتابو اول بخونم بعد برم سراغ فیلم. خصوصا اگر که تعریفشونم شنیده باشم!

توی طرح هایی که طاقچه برای طرح های تابستونه داشت، این کتاب تخفیف خورده بود. همون موقع خریدمش. اما نمیدونستم کِی وقت میشه بخونمش.

از سفر که داشتیم برمیگشتیم فرصت خوندن کتاب الکترونیکی داشتم. بین خوندن ادامه ی "قدرت سکوت" و شروع کردن پنج قدم فاصله دو دل بودم. گفتم اول اونو تموم کنم. یکم خوندمش دیدم خوابم داره میگیره و تمرکز خوندنشو ندارم. این شد که 5 قدم فاصله رو شروع کردم.

 

 

به نظرم تا حدودی با "نحسی ستارگان بخت ما" و "همه چیز همه چیز" شباهت داشت. اما حس داستانش، خیلی دوست داشتنی بود.

پایانش هم مثل "نحسی...." تلخ نبود. یه جور قشنگی بود.

 

 

خلاصه:

داستان دختریه که یه بیماری تنفسی داره. تو بیمارستان با پسری که همون بیماری و داره آشنا میشه. به خاطر بیماری شون همیشه باید از هم 6 قدم فاصله داشته باشن. چون ممکنه با کم شدنِ این فاصله، بیماری شون تشدید بشه و حتی شاید منجر به مرگ شون بشه.

 

 

+نظم زندگی دختره قشنگ بووود. خیلی دوس داشتم.

و حساب توئیترش رو . فکر کنم اگه تو به جای توئیتر تو اینستا پیج میزد، خود من هم جزء دنبال کننده هاش بودم :)

 

+فکر میکنم بخونین لذت میبرید ازش :)

 

 

+آخرین پستِ امروز :))

 

علی علی

(10شهریور98)

۴ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
پاییز

شب هفتمین بدر | ویکتوریا هالت

یا الله

 

 

بریم سراغ معرفی این کتاب ها!

 

 

1: شب هفتمین بدر

 

 

رفته بودیم کتابخونه برای کارهای پایان نامه خواهرم، قرار شد منم یه کتابی اگه توجهم و جلب کرد برم سالن مطالعه شروع کنم به خوندنش

رفتم بین کتابها. سه تا کتاب برداشتم. یکی که همین بود. دومی "اما" جین آستین بود. سومی رو یادم نیست اسمشو.

خلاصه این کتاب، به کتاب های تخیلی میخورد.تصمیم داشتم که 30 الی 50 صفحه بخونم و اگه کتابش نتونست از خودش دفاع کنه تو این تعداد صفحه، بذارمش کنار... 20درصد حدس میزدم خوشم بیاد. 80درصد احتمال میدادم کنار گذاشته بشه. خلاصه خیلی جالبی نداشت آخه.

نشستن برای خوندنش همانا، و 120 صفحه پشت سرهم خوندن همان!

 

 

خلاصه ای که 120 صفحه اول کتاب رو اسپویل میکنه:( اگه دوست ندارید اسپویل شه، این قسمت و رنگی میکنم، کلا این یه تیکه رو نخونید. خلاصه اسپویل نشده این کتاب رو میتونین تو نرم افزار فیدیبو ببینین)

هلنا دختریه که مادر و پدرش خیلی عاشق هم هستن. هلنا برای درس خوندن میره به صومعه. یه روز که به عنوان اردو برده بودنشون گردش، دختره تو مه راهش و گم میکنه. یه شکارچی جنتلمن طوری میاد پیداش میکنه. چون مه بود نمیتونه برگردونه دختره رو به صومعه. میبردش به کلبه شکار خودش. اونجا یه خدمتکاری داشت به اسم هیلدگارد (فک کنم همین بود اسمش) به دختره لباس میدن که راحت باشه و پذیرایی میکنن ازش و این حرفا. دختره از جنتلمنه (!!) خوشش میاد. غافل از اینکه طرف آدم درستی نیست. حالا اینها هم خانواده مذهبی. خلاصه هیلدگارد جلوی هر اتفاق محتملی رو میگیره و میگه هلنا یه بچه پاک و معصومه که تو صومعه درس میخونه. کاری بهش نداشته باش و فلان!

تا شب هوا مهی باقی میمونه. دختره ناچار تو یکی از اتاق های کلبه شکار باقی میمونه. صبح زود هم هیلدگارد به صومعه میرسونتش. امااا توی ذهن هلنا، این خاطره باقی میمونه.

اون جنتلمنه به هلنا گفته بود بهت میاد اسمت لنشن باشه. من لنشن صدات میزنم. هلنا اسم سرد و بداخلاقیه. بعد دختره هم اون موقع که جنتلمن داشت نجاتش میداد اسمشو میپرسه. بعد خودش میگه بهت میاد اسمت زیگفرید باشه. زیگفرید اسم یه شخصیت تو داستان های باستان اون سرزمین بوده. یارو هم میگه آره. تو منو زیگفرید صدا کن. دختره هم اسم واقعی طرف رو متوجه نمیشه. فک میکنه لابد اسمش واقعا زیگفریده.

سالها میگذره. درس دختره تموم میشه. پدر و مادرش هم میمیرن. دختره برمیگرده شهر خودشون(صومعه تو یه شهر دیگه بوده) با دوتا از عمه های پیرش زندگی میکنه. و همچنان خاطره اون روز توی مه رو یادشه.

یه روز یه مهمون براشون میاد. خانومه میگه من دختر خاله مامانت بودم و فلان.

بعد از اینکه دوستی شون عمیق تر میشه خانوم و آقاهه بهش پیشنهاد میدن حالا که ما داریم برمیگردیم شهرمون و اینجا مسافر بودیم، پاشو تو هم یه سفر با ما بیا حال و هوات عوض شه. بعد یه مدت برگرد شهر خودتون. شهر دختر خاله هه و آقاشون، همون شهری بود که دختره تو صومعه اش درس میخوند.

به زحمت اجازه عمه ها رو میگیره با دختر خاله هه میره.

ماجراهای این وسط و فاکتور میگیرم میرم سر اصل ماجرا. یه مراسم باستانی داشتن به اسم "شب هفتمین بدر" اعتقادشون این بوده که در قدیم تو این شب همه بدی ها به خیابون میومدن بعد فک کنم پدر خوبی ها میاد این بدی ها رو شکست میده و به همه جا آرامش برمیگرده. حالا مردم این شب و جشن میگیرن.

جشنشون اما جشن خوبی نبوده. یه جشن پر از هرج و مرج و خرابی و فلان و بهمان بوده . از اون جشنا که نباید تا آخر شب بمونن تو خیابون. دختر خاله ی مامانِ هلنا (الیزه) به اصرار هلنا میاد برن میدون شهر، تا وقتی که هنوز دیروقت نشده و جشن شکل بدی نگرفته ، جشن و ببینن. از قضا تو این شلوغ پلوغی، هلنا الیزه رو گم میکنه. همونطور که بین جمعیت میگشته یکدفعههه زیگفرید رو میبینه! زیگفرید هم مسرور از دیدن لنشن اش، میگه آخ جون ما دوباره همو پیدا کردیم و فلان. دختره میگه البته الیزه داره دنبالم میگرده. منو برسون خونشون.( چون کفشش رو بین جمعیت گم میکنه و نمیتونه خودش برگرده)

زیگفرید هم اینو مینشونه سوار اسبش. اما به جای اینکه مستقیم ببردش دم خونه الیزه اینا، میخواد ببرتش جای دیگه. دختره هم عصبانی میشه میگه نههه ما بد میدونیم و فلان. زیگفرید هم میگه آها آره. تو صومعه هم درس خونده بودی :))

خلاصه راهو دوباره کج میکنه سمت خونه الیزه اینا

دختره که این همه سال یاد زیگفریدِ اندرون مه رو در خاطرش نگه داشته بود (!!) کلی غصه دار شب و خوابش میبره. نمیدونم فرداش یا چند روز بعدش، الیزه میاد میگه هلنا! مهمون داری!

حالا الیزه اینا هم سخت گیر بودن. هلنا تعجب میکنه که چطور الیزه داره اجازه میده تنها بره تو اتاق نشیمنی که مهمونش اونجا منتظرش بوده.

میره تو اتاق میبینه عهههه. اینکه زیگفریده!

زیگفرید هم میگه که آره! من اسم واقعیم ماکسیمیلیانه و دوک این سرزمینم و فلان. دیدم تو بانوی خیلی خوبی هستی، گفتم بیام باهات ازدواج کنم ( :دی)

دختره هم مسرور میشه و اینا ازدواج میکنن و ...

(یه سری اتفاقات دیگه هم فاکتور میگیریم میریم اصل مطلبِ بعدی) یه روز ماکسیمیلیان میگه من باید برم پایتخت. یه جا یه شورشی شده باید برم کمک بابام که امپراطور این منطقه محسوب میشه و اینا. اون که میره، الیزه اینا میان دنبال هلنا با خودشون میبرنش خونشون. میگن چون همسرت نیست بیا خونه ما تنها نباشی. ماکسیمیلیان گفت مواظبت باشیم.

هلنا میره خونه دختر خاله هه. شب میخوابه صب که پامیشه سرش درد میکنه. الیزه میاد تو اتاق میگه بالاخره بیدار شدی؟ 4 ،5 روزه خوابی. دقیقا از شب هفتمین بدر ..... یه ضربه روحی دیدی اون روز. یه سری اتفاق های ناخوشایند افتاده برات. حالت بد بود. ما یه دکتر آوردیم بهت یه قرصی داده که ذهنت برات یه سری خاطره دلنشین از این 5 روز بسازه!

 

 

خلاصه به اینجاش که رسیدیم سرم و آورده بودم از کتاب بالا، با دهان باز به خواهرم نگاه میکردم.

فک کن. کل ازدواجش و هش گفتن خواب دیدی....

دیگه بقیه داستان و نمیگم. اما سبک داستان، سبک رمان های کلاسیک انگلیسیه تا یه حدی

داشتم تو فایل اکسلی که اطلاعات همه کتابایی که خوندم و توش مینویسم واردش میکردم، اول موضوعش و نوشته بودم تخیلی. بعدا تغییر دادم نوشتم عاشقانه کلاسیک. و اینکه متوجه شدم انتشاراتش، همون ناشر چاپ کتابای هری پاتره :))

به نظرم بخونیدش. شاید شما هم مثل من از خوندنش لذت ببرید.

معماهایی که تو ذهن شکل میگیره که دونه دونه حلش میکنه، اون حالت وهم آلودش و ...

فکر میکنم حسی که به این کتاب داشتم هم، از اون حس های خوب به یادمودندنی میشه

 

 

+اگه دوست نداشتید اسپویل بشه براتون و توضیحات به نظرتون خیلی زیادی بود، معذرت میخوام :دی

 

+خیلی خوشحال میشم اگه خوندینش، بهم بگید. و این که چه حسی داشتید بهش.

 

 

 

+تصویر جلد کتاب:

 

 

+440 صفحه بود کلا. عکس روی جلد رو دوست نداشتم( عکس روی جلد کتابای هری رو هم دوست نداشتم :/ فکر کنم انتشارات خوش سلیقه ای از این لحاظ نیست :دی)  یعنی اگه قرار بود از روی جلد یه کتاب بخونم، این کتاب رو انتخاب نمیکردم :))

 

 

لحظاتتون پرازیاد خدا. علی علی

۵ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
پاییز

خیلی کوتاه از سفر

یا وکیل

 

من برگشتم :)

 

سفر بودیم. عروسی یکی از اقوام. خیلی خوش گذشت.

اما انقدر همه اتفاقا پشت سر هم افتاد که نمیدونم کجاش رو بنویسم!

کاش دفتر خاطراتمو برده بودم حداقل اونجا مینوشتمشون.

 

 

+روز آخر همه باهم رفتیم جنگل.

یه مسابقه تیر اندازی هم گذاشتیم.

 حدود22، 23نفر تو مسابقه مون شرکت کردیم.

7 تا تیر داشتیم هرکدوممون. خواهربزرگ هام و مامانم و یکی از دایی ها هر 7 تا رو زدن به هدف.

من فک کنم 3 تای اول و زدم به هدف، یه نفر از اونور هی به سمت سیبل سنگای بزرگ پرت میکرد. تمرکزم بهم ریخت چهارمیش نخورد.

پنجمی رو هم زدم به هدف، ششمی باز نخورد، هفتمی باز خورد

انقد دوس داشتم اون که با پرتاب سنگ هایی به اون گندگی تمرکز منو ریخت بهم بزنم :/

 

 

+برگشتنی بقیه ماشینا رفتن. فقط ماشین ما و یه ماشین دیگه یکم بیشتر موندیم.

بعدم رفتیم ازین جاها که تخت های سنتی دارن و چایی و اینا.

چند نفر دلستر خوردیم چند نفر چایی.

از قضا من دلستر خوردم.

و برگشتنی انقد سردم شده بود که داشتم فکر میکردم "چایی چه بدی داشت که اقبال نکردم؟" :)))

 

 

+باز پشه منو نیش زد. یه عالمه. اه اه اه

 

 

+کتابِ " پنج قدم فاصله" رو امروز شروع کردم.

خیلی قشنگه آقا:) تا اینجاش که خیلی دوس داشتمش.

 

 

+لحظاتتون پرازیاد خدا. علی علی

 

(8شهریور 98. پاییز.ن)

 

۳ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
پاییز

پیشرفت های کوچک ملموس

یا جمیل

 

 

باید برم باشگاه.

هردفعه میرم، بازو و پاها و پهلوهام درد میگیره. بعد تاجلسه بعدی تااازه خوب شده که باز میریم جلسه بعد!

تازه به اون هدفی که میخواستم هم نمیرسم احتمالا :/

اما به هر حال این نکته قابل توجهه که متوجه میشم مثلا اولین جلسه 10ثانیه رو 180 وسط تونستم تحمل کنم. جلسه پیش 55 ثانیه

یا یوپ چاگی هامو بالاتر میزنم حالا.

یا نفسم، یکم کمتر میگیره موقع دو

یا دراز نشست هامو، جلسه پیش 40 تا تقریبا بدون هیچ مشکلی و پشت هم زدم

و اینا خوبه. این پیشرفت های کوچیک، اما ملموس.

 

 

 

+عییییییییدتون مبارک :)

 

۸ نظر موافقین ۹ مخالفین ۰
پاییز

تبلیغات

یا جلیل

 

_ آقا یه عالیس بده.

_ شیرشو بدم؟ دوغشو بدم؟ ماء الشعیرش رو بدم ؟

 

:|

 

 

 

(اندر حکایات تبلیغات بازرگانی مزخرف)

 

 

 

+چرا اینجوری شدن تبلیغاتا؟!  :))))

هرجا میشنویم : آ   آ     آ    آ    آآآ

همه باهم میگیم : شیر طعم دارِ عالیس...

 

تازه تا جوین میبینیم هم میگیم: کنجد شیوید با جو، جوین برای تو  ( بعد یکی از اون وسط میه: لا   لا   لا   لالا)

 

 

 

 

+چه خسته ام از کتاب خوندن

دنیای سوفی هم داره آروم پیش میره. نمیدونم به خاطر خستگی فکری مه یا کلا مدلش اینجوریه

تو طاقچه هم یه کتاب دیگه شروع کردم. خیلی کند پیش میره! رمان نوجوان!! نمیدونم چرا همچینه!

 

 

شب بخیر :)

 

۶ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰
پاییز