یا طبیب

 

خوابی دیده بودم. کابوس بود. میانش از خواب میپریدم و باز مثل کسی که ناگزیر است انتهای قصه زندگی اش را دنبال کند میخوابیدم. هربار از ادامه کابوسم، داستان را در خواب دنبال میکردم.
بعد از اینکه بالاخره تواستم خودم را، هشیار و غم آگین، از رختخواب جدا کنم، حس درد میپیچد توی پایم.
صبحانه را به زحمت میخوریم. جمع کردن سفره می افتد به گردن همسر. روی مبل دراز میکشم و پایم را استراحت میدهم. ضعیف شده و دردش هم بیشتر.
قرار بود برویم خانه مامان. بابا از سفر برگشته و ندیدیمش.
 روی رختخوابی که هنوز جمع نکرده ام به نوشتن کابوس دیشبم مینشینم. همسرم چندین بار یادآوری میکند که زودتر بلند شوم برویم. میگوید مامان اینها گفته اند ناهار آنجا باشیم و حالا هم دیر شده. می‌گویم :"صبر کن. کار واجبی دارم."
به کسی که عجله دارد نمیشود گفت که دارم خواب دیشبم را مینویسم. چون ضرورتش را متوجه نخواهد شد. اما از آنجایی که خواب مثل اثر یک عطر میماند و معلوم نیست خوابی که دیده ای از آن عطر های ارزان بوده که سریع میپرد و بعد چند دقیقه(تو بگو 1 دقیقه حتی) هیچ چیز از خوابت به یاد نداری،یا از آن عطر های خوب و اصیل است که حتی اگر ننویسی اش، تا سالها خوابت را به یاد داری و حتی با جزئیات میتوانی تعریف کنی.
میدانستم که خوابم، یک عطر تند با ماندگاری نهایت 1 ساعت است. اگر نمینوشتمش هیچ چیز دیگر یادم نمیماند.
بالاخره نوشتنم را تمام میکنم و سریع لباس عوض میکنم که برویم. همین حین رختخواب را جمع میکنم و ماسک میزنم برویم.
سوار موتور، هرجا باد به سرم میخورد و سرعتمان بیشتر است، در قسمت فوقانی سرم درد میپیچد. سرما خورده ام حتما.
آخر شب، تب کرده ام و بدن دردم شدید تر میشود. نصفه شب میروند برایم از داروخانه شبانه روزی استامینوفن میخرند. یک ساعت بعد خوردنش دردم آرام شده.
اما 6 صبح با گلو درد بیدار میشوم. اوضاعی شده است. حالا مشکوکم به کرونا گرفتنم. تبم از 38 پایین نمی‌آید. پاشویه و دست و صورت را شستن پی در پی فایده نداشته. امشب که دکتر رفتیم گفت احتمالا سرماخوردگی ساده گرفته ای. اکسیژن خونت بالاست، سرفه نمیکنی و... اما باز احتیاط کن. فاصله، ماسک و...
حس میکنم اگر بخوابم، باز کابوس میبینم.
نفس میکشم....
داغی نفسم انتظار دارم پشت لبم را بسوزاند. اما هیچ نمیکند.
نفس میکشم....
یادم می افتد به یکی از دوستانم، هروقت (حتی به اعتراض و تلخی) پیام بلندی برایم نوشته بود که چاشنی ادبی زیبایی داشت، یادآوری میکردم که نویسنده قهاری هستی.
نفس میکشم...
هیچ وقت حتی در قبال پیام های لطیف ادبی ام نگفت قلم زیبایی دارم یا نه. فکر میکنم یک بار گفته بود قلم من، در سلیقه او نیست...
نفس میکشم...
از تأثیر کلد استاپ، کم کم خوابم میگیرد. بدن دردم کم شده و تبم پایین آمده. دیگر نفسم داغ نیست. حالا نفسم را، به تعداد نفس کشیدنم حس نمیکنم. آدم تا وقتی نفسش داغ نباشد تک تکشان را حس نمیکند. برای درکِ نفس کشیدنش باید انگشتش را بگیرد جلوی بینی اش.
هر نفسی که فرو میرود ممد حیات است...
از دیروز تصور میکنم یکدفعه بیهوش می افتم روی تخت. فکر میکنم به هذیان گویی می افتم و حرف های بی ربط میزنم. اما هیچکدام اتفاق نمی افتد.
متن، وصله پینه و بی ربط به نظر میرسد...
مثل متن یک آدم تب دار.