یا نصیر
امشب یکی از حالت های افسردگی بهم مستولی شده.
روز خوب بود همه چی. رفتیم نماز عید. بعد هم برگشتیم. ناهار همه خونه مامان اینا دعوت بودیم. ما از دیشبش خونشون بودیم. دعوتمون کرده بودن پیششون باشیم.
من کل شبش بیدار بودم. بعد نماز هم بیدار موندم. ساعت شد حدود 11 که دیگه خوابم برد. ( 11 صبح خوابیدم. و اونوقت ناهار همه قرار بود بیان!)
از شدت خستگی اصلا ناهار بیدار نشدم.
گفته بودم نیمه ماه مبارک عقد خواهر کوچیک ترم بود؟ خواهرم و همسرش رفته بودن خونه مادر شوهرش اینا. بعد برا ناهار اومدن. چون یه سری کار داشتن باز رفتن. من فقط در حد «سلام . خوبی؟ خدافظ» دیدمش
بعد هم اتفاقات دیگه ای افتاد. که خوب بودن. بازی کردیم دسته جمعی. کتاب ربه کا رو تموم کردم. عکس هایی که تو ماه مبارک برای بولت ژورنالم گرفته بودم چاپ کردم( میخواستم گزارش تصویری ماه مبارک رو درست کنم.)
و حالا؟
شب شده. دندونم یه کوچولو حساس شده و درد میکنه. فردا ناهار خونه یکی از فامیلا دعوتیم و باید از همینجا بریم و هیچ کدوم از لباسای مجلسیم اینجا نیست ( حتی لباس های معمولیم هم نیست.) نبودن خواهرم اذیتم میکنه. دلم گرفته. عکسا رو تو بولتم اضافه نکردم چون چسب پیدا نکردم. کتاب جدیدی ندارم که بخونم فعلا. ( حوصله شروع ندارم در حقیقت. وگرنه که در حال حاضر اشتراک کتابخونه هم طاقچه رو دارم هم فیدیبو)
حس میکنم انگیزه هیچ کاری رو ندارم...
خسته ام...
نمیخوام بخوابم. و باید....
علی علی
میدونم موقعیتم عینا مثل تو نیست ولی شبیه این حس بیانگیزگی رو خیلی تجربه کردهم. یه وقتا به این نتیجه میرسم که باید بذارم بگذره فقط. در اون لحظه سختهها، مخصوصا اینکه کلی مسئپولیت داره آدم. ولی میشه کارهای کوچیک شخصی که عقب افتادنش مشکلی ایجاد نمیکنه رو بیخیال بشیم و بابتش هم خودمونو سرزنش نکنیم. چون مثلا تو همین مورد، طبیعیه که خواب و خوراکمون دو سه روزی طول بکشه تا برگرده به حالت عادی. و شاید اونقدری انرژی نداشته باشیم اندازهی حالت عادیمون فعالیت کنیم.
من الان خودمو به زور از ۵ صبح بیدار نگه داشتم به امید اینکه خوابم درست شه، ولی میدونم دوباره بعدازظهر مثل خرس خواهم خوابید🤣
امیدوارم خیلی زود دوباره فعال و پرانرژی ببینمت❤