یا مونس ما غریب افتاده ها....

 

 

 

( به مناسبت پایان چشم هایش)

بگذارید از اینجا شروع کنم:« من فرنگیس را درک میکنم... »

با تفاوت های بسیاری که داشتیم، این جمله اش در ذهنم جا افتاده. این را خوب لمس کرده ام :« آقای ناظم، نمیدانید وقتی شوق ایجاد و آفرینش در شما هست اما استعداد و پشتکار ندارید، چگونه یأس و ناامیدی در لابلای وجود شما می خزد و دنبال لانه میگردد.»

من این روزها میخواهم خودم را مجبور کنم به تلاش. اما میبینم که آن پشتکاری که بود، مختص فضای آموزشی ای بود که درآن قرار داشتم. نشأت گرفته از نگاه عظیمی که اطرافیان در آن محیط به من داشتند.

من نمیدانم بدون عینک خوشبینی، در دادگاه حقیقتِ محض، کجای میدان ایستاده ام. حتی نمیدانم بعد که این میدان را چرخیده ام، از کدام خروجی خارج شوم تا برسم به آنجایی که باید.

اینطور میشود که انسان ها، خودشان را منشأ اثرات بزرگ در جهان نمیدانند. حتی آن اثر پروانه ای که میتوانند ایجاد کنند را نمیخواهند و تمایل دارند دور خودشان پیله بپیچند و اثر های پروانه ای مخرب به جا نگذارند.

اگر گوش هایتان را جلو بیاورید خبرتان میکنم که من در این قرنطینه متوجه شدم که فلسفه را، به خاطر استاد عزیزش، به خاطر حبِ ف. سین به فلسفه، به خاطر عشق به ملاصدرا و علامه و نهایه و شهید صدر و فلسفتنا، دوست میداشتم.

اما وجود من با ادراک فلسفه عجین شده بود؟ حقیقتا از خواندن آن، فارغ از افراد، لذت میبردم؟ جوابتان میدهم که نمیدانم! مگر نه اینکه خواندن « دنیای سوفی» و قسمت هایی از « لبخند با یک مغز اضافه» حتی خسته ام میکرد و یک جاهایی احساس میکردم حتی اگر نه از علمِ فلسفه بما هو فلسفه، که حداقل از فلسفه غرب بدم می آید؟! همین منی که زمانی که ف.سین برایم فلسفه غرب را تشریح میکرد، آنچنان از فکر کردن به آن لذت میبردم که مدت ها بعد از آن زمان، میتوانستم آن مطالب را بیان کنم.

حالا اما نمیدانم آن چیز که آن روز موجب شده بود از آن مباحث لذت ببرم و آنطور به خاطر بسپارمشان، بیانِ ف.سین بود و این حقیقت که «اوست» که دارد برایم این هارا، به حق زیبا، توضیح میدهد ، یا عمقِ خود آن مطالب.

این دوراهی که «من فلسفه را دوست دارم، یا فلسفه گفتنِ استاد کاف را؟» «من فکر کردن را دوست دارم، یا حل مسائلی که استاد کاف میگوید در رابطه با آن تحقیق کنیم؟» در ذهن من بی جواب مانده است.

فرنگیسِ « چشم هایش» با رژیم مبارزه میکرد، چون استاد ماکان مبارز بود.

اینکه به چه هدف و انگیزه ای، قدم در راه بگذاریم چقدر مهم است؟ آنقدر بگویمتان که اگر به خاطر وابسته و علاقمند بودن به افراد، بدون تفکر ریشه ای، راهی را انتخاب کنیم، با بیشتر علاقمند شدن به افراد دیگری که در خلاف راهِ اول هستند، رهایش خواهیم کرد.

 علاقه باید پایه و اساس داشته باشد جانم. باید با فکر باشد. حتی علاقه به اسلام!

باورتان میشود؟ به همین خاطر است که در اصول دین تقلید جایز نیست، بلکه باید با تحقیق و فحص باشد.

بیخودی که نیست. راه زندگی مان را مشخص میکند. ما اگر توحیدمان درست شده بود، به جرأت میگویم که خیلی از مشکلات مان هم حل میشد. چون در آن صورت میدانستیم برای چه هدفی داریم قدم برمیداریم. اگر به حق معتقد به « لا اله الا الله» شویم، متوجه شویم که خداست که وجود مستقل بی نیاز دارد و ما در مقایسه با او وجود های رابط و نیازمندیم، دیگر جمله: « کمیت ما لنگ است، وگرنه درست بندگی میکردیم.» بیهوده مینمود. که بندگی، اصل است و باقی حواشی است...

گریه ام میگیرد...

متن را تمام میکنم...

من فرنگیس را درک میکنم.....

 

 

 

+ اگر طولانی شده، معذرت میخوام .