یا مفرج الهموم

 

 

البته که شاید پست های طولانی رو دوست نداشته باشید به اندازه کوتاه ها، که طبیعی هم هست، پست های کوتاه مثل یه شکلات کوچولو میمونن. آدم راحت میخوردشون ، اما دلم خواست از این پست بلند ها بذارم همه چیزایی که میخوام تیکه تیکه بگم ویکدفعه باهم بگم!

 

 

1: دیروز شروع کردم به خوندن "دنیای سوفی" به مناسبتِ زادروزِ "یاستین گوردر" (نویسنده اش) :))

همچین آدم مناسبت شناسی ام. بله !

دنیای سوفی یه رمانه در مورد تاریخچه فلسفه. من این کتابو فک کنم ترم دوم بودم، اسمش و شنیدم از یه سخنرانی که برامون آورده بودن. بعد یکی از دوستام گفت داره کتابو. ولی چندان جذاب نیست. شاید بهتر باشه یکم دیرتر شروع به خوندنش کنم.

من هم بیخیال خوندنش شدم. ف سین هم یه چند باری بهم معرفی کرده بود، چون حس میکردم باید کتاب حوصله سر بر و طووولانی ای باشه، گفتم نمیخوام بخونمش فعلا

تا اینکه نمایشگاه کتابِ امسال، حضرت آقا که رفته بودن بازدید از نشرِ هرمس، این کتابو که دیدن گفتن خوبه که جوانان ما این کتاب رو بخونن ( مضمون کلام این بود :)) دقیقش یادم نیست)

دیگه به جد تصمیم گرفتم بخونمش.

حالا که زوده. هنوز حدودای صفحه 60 ام . بعدا نظرمو درموردش مینویسم.

 

 

2: یکی از دوستان گفت کارِ تایپِ پایان نامه اش رو قبول میکنم؟

بهار چند روز پیشش بهم گفته بود تو که تایپت خوبه، چرا از بقیه تایپ قبول نمیکنی واسه اوقات فراغتت؟ تو فکرش بودم. بعد این بنده خدا که اینطوری گفت خیلی جالب و همسو با فکر هام بود

ان شاءالله هم خوب پیش بره. هم من راضی باشم هم خودش.

 

 

3: آقا من این مدادرنگی رو گرفتم، از اون موقع تا حالا فقط باهاش همون ماندالا جدیدم رو رنگ کردم. برم یه چند تا بوکمارک فانتزی بکشم حداقل!

 

 

4: ف سین فک کنم واسه کارای پایان نامه اش که یکم دیر شده و اینا، نگران و نارحته.

حاضرم هرجور از دستم بر میاد کمکش کنم انقد غصه نخوره. اما دارم سعی میکنم یاد بگیرم به زور به کسی که ازم کمک نمیخواد، کمک نکنم.

آمادگیمو اعلام میکنم. اما اگه طرف خودش نخواد، فایده ای نداره و این کار مهربونی هم حساب نمیشه حتی!

 

 

5: چرا من دلم تنگ نشده برای هر روز صبح زود رفتن سر کلاس؟! اصلا خیلی خوبم همینطوری

 

 

6: من، مرداد که دو سانس ورزشمونو ثبت نام کردم، هی با خودم فکر میکردم که به اون دو تا هدفی که داشتم برسم.

دیروز که استاد فرم هامون رو دید، به حدی ایراد های جدید پیدا کردم که انگیزه ام کم شد. ایستادم یه گوشه و چند ثانیه فکر کردم حالا چی کار کنم!؟

بعد هی نرمش های مختلف برای قوی شدن بازو، شکم، ماهیچه های چهارسر رفتم. بعدم که بچه ها خواستن مبارزه کنن، با اینکه 3 ماه بود مبارزه نکرده بودم هوگو پوشیدم و به استاد گفتم :« فقط با هرکی منو میندازی، بهش بگو با این ناخونای من کار نداشته باشه! عروسی داریم فعلا.»

استاد میگه تو مواظب باش بچه ها رو چنگ نگیری فقط :/

:)))

بعد اونوقت منو انداخت با یگانه! :| یکی از بچه های قوی توی مبارزه. بعد اونوقت من اصلا مبارز نیستم. پومسه کارم :)) یه ترکیب خنده داری بودیم.

اما مهم اینه که سعی کردم خودمو بندازم تو دل ترسی که داشتم! مبارزه ....

پریروز رسیدم خونه، حس میکردم الان بازو ها و پاهام دیگه کنده میشن حتما!

دیروز هم درد میکرد و هی بازو و پاهام منو چپ چپ نگاه میکردن :))

امروز اما بهترم. و فردا باز سعی میکنم نرمش هارو تا حدی که فشار جدی به بدنم وارد نشه انجام بدم تا شاید به اون چیزایی که میخواستم، برسم!

دردناکه این شاید!

چون با توجه به برنامه قبلی ای که ریخته بودم برا خودم، برنامه ام ریز و جزئی بود تقریبا و احتمال رسیدن بهش بیشتر بود. حالا کمتر شده.

فقط امیدوارم نشم مصداق سنگ بزرگ نشانِ نزدن است.

 

 

 

7: شایسته بود شماره 6 خودش یه پست جداگانه میشد. اگه خوندین خسته نباشید میگم بهتون :))) میتونین استراحت کنین :)))

 

 

لحظاتتون پرازیاد خدا. علی علی