زندگیِ دور و بر ما

کلبه جدید "پاییز و بهار"

۱۳ مطلب در شهریور ۱۳۹۸ ثبت شده است

پنج قدم فاصله | ریچل لیپنکات

یا دلیل

 

 

بریم سراغ دومین معرفی!

توی خاطره ام گفتم که شروع کردم به خوندنش. خب حالا اومدم برا معرفیش :))

 

2: پنج قدم فاصله

 

تعریفش رو تو اینستا دیده بودم. عکسای قشنگی ازش دیدم و خلاصه ای که ازش نوشته بودن جذبم کرد. و اینکه گفتن فیلمش هم هست بیشتر جذبم کرد. خیلی دوس دارم کتابایی که فیلمش هست، کتابو اول بخونم بعد برم سراغ فیلم. خصوصا اگر که تعریفشونم شنیده باشم!

توی طرح هایی که طاقچه برای طرح های تابستونه داشت، این کتاب تخفیف خورده بود. همون موقع خریدمش. اما نمیدونستم کِی وقت میشه بخونمش.

از سفر که داشتیم برمیگشتیم فرصت خوندن کتاب الکترونیکی داشتم. بین خوندن ادامه ی "قدرت سکوت" و شروع کردن پنج قدم فاصله دو دل بودم. گفتم اول اونو تموم کنم. یکم خوندمش دیدم خوابم داره میگیره و تمرکز خوندنشو ندارم. این شد که 5 قدم فاصله رو شروع کردم.

 

 

به نظرم تا حدودی با "نحسی ستارگان بخت ما" و "همه چیز همه چیز" شباهت داشت. اما حس داستانش، خیلی دوست داشتنی بود.

پایانش هم مثل "نحسی...." تلخ نبود. یه جور قشنگی بود.

 

 

خلاصه:

داستان دختریه که یه بیماری تنفسی داره. تو بیمارستان با پسری که همون بیماری و داره آشنا میشه. به خاطر بیماری شون همیشه باید از هم 6 قدم فاصله داشته باشن. چون ممکنه با کم شدنِ این فاصله، بیماری شون تشدید بشه و حتی شاید منجر به مرگ شون بشه.

 

 

+نظم زندگی دختره قشنگ بووود. خیلی دوس داشتم.

و حساب توئیترش رو . فکر کنم اگه تو به جای توئیتر تو اینستا پیج میزد، خود من هم جزء دنبال کننده هاش بودم :)

 

+فکر میکنم بخونین لذت میبرید ازش :)

 

 

+آخرین پستِ امروز :))

 

علی علی

(10شهریور98)

۴ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
پاییز

شب هفتمین بدر | ویکتوریا هالت

یا الله

 

 

بریم سراغ معرفی این کتاب ها!

 

 

1: شب هفتمین بدر

 

 

رفته بودیم کتابخونه برای کارهای پایان نامه خواهرم، قرار شد منم یه کتابی اگه توجهم و جلب کرد برم سالن مطالعه شروع کنم به خوندنش

رفتم بین کتابها. سه تا کتاب برداشتم. یکی که همین بود. دومی "اما" جین آستین بود. سومی رو یادم نیست اسمشو.

خلاصه این کتاب، به کتاب های تخیلی میخورد.تصمیم داشتم که 30 الی 50 صفحه بخونم و اگه کتابش نتونست از خودش دفاع کنه تو این تعداد صفحه، بذارمش کنار... 20درصد حدس میزدم خوشم بیاد. 80درصد احتمال میدادم کنار گذاشته بشه. خلاصه خیلی جالبی نداشت آخه.

نشستن برای خوندنش همانا، و 120 صفحه پشت سرهم خوندن همان!

 

 

خلاصه ای که 120 صفحه اول کتاب رو اسپویل میکنه:( اگه دوست ندارید اسپویل شه، این قسمت و رنگی میکنم، کلا این یه تیکه رو نخونید. خلاصه اسپویل نشده این کتاب رو میتونین تو نرم افزار فیدیبو ببینین)

هلنا دختریه که مادر و پدرش خیلی عاشق هم هستن. هلنا برای درس خوندن میره به صومعه. یه روز که به عنوان اردو برده بودنشون گردش، دختره تو مه راهش و گم میکنه. یه شکارچی جنتلمن طوری میاد پیداش میکنه. چون مه بود نمیتونه برگردونه دختره رو به صومعه. میبردش به کلبه شکار خودش. اونجا یه خدمتکاری داشت به اسم هیلدگارد (فک کنم همین بود اسمش) به دختره لباس میدن که راحت باشه و پذیرایی میکنن ازش و این حرفا. دختره از جنتلمنه (!!) خوشش میاد. غافل از اینکه طرف آدم درستی نیست. حالا اینها هم خانواده مذهبی. خلاصه هیلدگارد جلوی هر اتفاق محتملی رو میگیره و میگه هلنا یه بچه پاک و معصومه که تو صومعه درس میخونه. کاری بهش نداشته باش و فلان!

تا شب هوا مهی باقی میمونه. دختره ناچار تو یکی از اتاق های کلبه شکار باقی میمونه. صبح زود هم هیلدگارد به صومعه میرسونتش. امااا توی ذهن هلنا، این خاطره باقی میمونه.

اون جنتلمنه به هلنا گفته بود بهت میاد اسمت لنشن باشه. من لنشن صدات میزنم. هلنا اسم سرد و بداخلاقیه. بعد دختره هم اون موقع که جنتلمن داشت نجاتش میداد اسمشو میپرسه. بعد خودش میگه بهت میاد اسمت زیگفرید باشه. زیگفرید اسم یه شخصیت تو داستان های باستان اون سرزمین بوده. یارو هم میگه آره. تو منو زیگفرید صدا کن. دختره هم اسم واقعی طرف رو متوجه نمیشه. فک میکنه لابد اسمش واقعا زیگفریده.

سالها میگذره. درس دختره تموم میشه. پدر و مادرش هم میمیرن. دختره برمیگرده شهر خودشون(صومعه تو یه شهر دیگه بوده) با دوتا از عمه های پیرش زندگی میکنه. و همچنان خاطره اون روز توی مه رو یادشه.

یه روز یه مهمون براشون میاد. خانومه میگه من دختر خاله مامانت بودم و فلان.

بعد از اینکه دوستی شون عمیق تر میشه خانوم و آقاهه بهش پیشنهاد میدن حالا که ما داریم برمیگردیم شهرمون و اینجا مسافر بودیم، پاشو تو هم یه سفر با ما بیا حال و هوات عوض شه. بعد یه مدت برگرد شهر خودتون. شهر دختر خاله هه و آقاشون، همون شهری بود که دختره تو صومعه اش درس میخوند.

به زحمت اجازه عمه ها رو میگیره با دختر خاله هه میره.

ماجراهای این وسط و فاکتور میگیرم میرم سر اصل ماجرا. یه مراسم باستانی داشتن به اسم "شب هفتمین بدر" اعتقادشون این بوده که در قدیم تو این شب همه بدی ها به خیابون میومدن بعد فک کنم پدر خوبی ها میاد این بدی ها رو شکست میده و به همه جا آرامش برمیگرده. حالا مردم این شب و جشن میگیرن.

جشنشون اما جشن خوبی نبوده. یه جشن پر از هرج و مرج و خرابی و فلان و بهمان بوده . از اون جشنا که نباید تا آخر شب بمونن تو خیابون. دختر خاله ی مامانِ هلنا (الیزه) به اصرار هلنا میاد برن میدون شهر، تا وقتی که هنوز دیروقت نشده و جشن شکل بدی نگرفته ، جشن و ببینن. از قضا تو این شلوغ پلوغی، هلنا الیزه رو گم میکنه. همونطور که بین جمعیت میگشته یکدفعههه زیگفرید رو میبینه! زیگفرید هم مسرور از دیدن لنشن اش، میگه آخ جون ما دوباره همو پیدا کردیم و فلان. دختره میگه البته الیزه داره دنبالم میگرده. منو برسون خونشون.( چون کفشش رو بین جمعیت گم میکنه و نمیتونه خودش برگرده)

زیگفرید هم اینو مینشونه سوار اسبش. اما به جای اینکه مستقیم ببردش دم خونه الیزه اینا، میخواد ببرتش جای دیگه. دختره هم عصبانی میشه میگه نههه ما بد میدونیم و فلان. زیگفرید هم میگه آها آره. تو صومعه هم درس خونده بودی :))

خلاصه راهو دوباره کج میکنه سمت خونه الیزه اینا

دختره که این همه سال یاد زیگفریدِ اندرون مه رو در خاطرش نگه داشته بود (!!) کلی غصه دار شب و خوابش میبره. نمیدونم فرداش یا چند روز بعدش، الیزه میاد میگه هلنا! مهمون داری!

حالا الیزه اینا هم سخت گیر بودن. هلنا تعجب میکنه که چطور الیزه داره اجازه میده تنها بره تو اتاق نشیمنی که مهمونش اونجا منتظرش بوده.

میره تو اتاق میبینه عهههه. اینکه زیگفریده!

زیگفرید هم میگه که آره! من اسم واقعیم ماکسیمیلیانه و دوک این سرزمینم و فلان. دیدم تو بانوی خیلی خوبی هستی، گفتم بیام باهات ازدواج کنم ( :دی)

دختره هم مسرور میشه و اینا ازدواج میکنن و ...

(یه سری اتفاقات دیگه هم فاکتور میگیریم میریم اصل مطلبِ بعدی) یه روز ماکسیمیلیان میگه من باید برم پایتخت. یه جا یه شورشی شده باید برم کمک بابام که امپراطور این منطقه محسوب میشه و اینا. اون که میره، الیزه اینا میان دنبال هلنا با خودشون میبرنش خونشون. میگن چون همسرت نیست بیا خونه ما تنها نباشی. ماکسیمیلیان گفت مواظبت باشیم.

هلنا میره خونه دختر خاله هه. شب میخوابه صب که پامیشه سرش درد میکنه. الیزه میاد تو اتاق میگه بالاخره بیدار شدی؟ 4 ،5 روزه خوابی. دقیقا از شب هفتمین بدر ..... یه ضربه روحی دیدی اون روز. یه سری اتفاق های ناخوشایند افتاده برات. حالت بد بود. ما یه دکتر آوردیم بهت یه قرصی داده که ذهنت برات یه سری خاطره دلنشین از این 5 روز بسازه!

 

 

خلاصه به اینجاش که رسیدیم سرم و آورده بودم از کتاب بالا، با دهان باز به خواهرم نگاه میکردم.

فک کن. کل ازدواجش و هش گفتن خواب دیدی....

دیگه بقیه داستان و نمیگم. اما سبک داستان، سبک رمان های کلاسیک انگلیسیه تا یه حدی

داشتم تو فایل اکسلی که اطلاعات همه کتابایی که خوندم و توش مینویسم واردش میکردم، اول موضوعش و نوشته بودم تخیلی. بعدا تغییر دادم نوشتم عاشقانه کلاسیک. و اینکه متوجه شدم انتشاراتش، همون ناشر چاپ کتابای هری پاتره :))

به نظرم بخونیدش. شاید شما هم مثل من از خوندنش لذت ببرید.

معماهایی که تو ذهن شکل میگیره که دونه دونه حلش میکنه، اون حالت وهم آلودش و ...

فکر میکنم حسی که به این کتاب داشتم هم، از اون حس های خوب به یادمودندنی میشه

 

 

+اگه دوست نداشتید اسپویل بشه براتون و توضیحات به نظرتون خیلی زیادی بود، معذرت میخوام :دی

 

+خیلی خوشحال میشم اگه خوندینش، بهم بگید. و این که چه حسی داشتید بهش.

 

 

 

+تصویر جلد کتاب:

 

 

+440 صفحه بود کلا. عکس روی جلد رو دوست نداشتم( عکس روی جلد کتابای هری رو هم دوست نداشتم :/ فکر کنم انتشارات خوش سلیقه ای از این لحاظ نیست :دی)  یعنی اگه قرار بود از روی جلد یه کتاب بخونم، این کتاب رو انتخاب نمیکردم :))

 

 

لحظاتتون پرازیاد خدا. علی علی

۵ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
پاییز

خیلی کوتاه از سفر

یا وکیل

 

من برگشتم :)

 

سفر بودیم. عروسی یکی از اقوام. خیلی خوش گذشت.

اما انقدر همه اتفاقا پشت سر هم افتاد که نمیدونم کجاش رو بنویسم!

کاش دفتر خاطراتمو برده بودم حداقل اونجا مینوشتمشون.

 

 

+روز آخر همه باهم رفتیم جنگل.

یه مسابقه تیر اندازی هم گذاشتیم.

 حدود22، 23نفر تو مسابقه مون شرکت کردیم.

7 تا تیر داشتیم هرکدوممون. خواهربزرگ هام و مامانم و یکی از دایی ها هر 7 تا رو زدن به هدف.

من فک کنم 3 تای اول و زدم به هدف، یه نفر از اونور هی به سمت سیبل سنگای بزرگ پرت میکرد. تمرکزم بهم ریخت چهارمیش نخورد.

پنجمی رو هم زدم به هدف، ششمی باز نخورد، هفتمی باز خورد

انقد دوس داشتم اون که با پرتاب سنگ هایی به اون گندگی تمرکز منو ریخت بهم بزنم :/

 

 

+برگشتنی بقیه ماشینا رفتن. فقط ماشین ما و یه ماشین دیگه یکم بیشتر موندیم.

بعدم رفتیم ازین جاها که تخت های سنتی دارن و چایی و اینا.

چند نفر دلستر خوردیم چند نفر چایی.

از قضا من دلستر خوردم.

و برگشتنی انقد سردم شده بود که داشتم فکر میکردم "چایی چه بدی داشت که اقبال نکردم؟" :)))

 

 

+باز پشه منو نیش زد. یه عالمه. اه اه اه

 

 

+کتابِ " پنج قدم فاصله" رو امروز شروع کردم.

خیلی قشنگه آقا:) تا اینجاش که خیلی دوس داشتمش.

 

 

+لحظاتتون پرازیاد خدا. علی علی

 

(8شهریور 98. پاییز.ن)

 

۳ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
پاییز