زندگیِ دور و بر ما

کلبه جدید "پاییز و بهار"

لیست زندگی

یا منور

 

یه سینمایی جدید دیدم.  The life list 

خلاصه داستان این بود که الکس بعد فوت مادرش، توسط وکیلشون یه ویدیو میگیره از مامانش که یه لیست رو نشون الکس میده که خود الکس تو نوجوونی نوشته بود. این لیست کارهایی بود که الکسِ نوجوون دلش میخواست تو زندگی انجام بده. حالا مامان الکس، براش فرصت یک ساله قرار داده تا به اون لیست عمل که و به خودش بیاد و از رخوتی که توش گرفتار شده نجات بده خودشو. هر بار یکی از کارها را تیک بزنه، ویدیو مربوط به اون کار رو میتونه از وکیلشون دریافت کنه و قراره در انتها، ارثیه شو بهش بدن. 

 

 

ایده اش، منو به این فکر انداخت که لیست زندگی من چیه؟ تو طول فیلم بارها یه چیزهایی اومد تو ذهنم و دلم خواست بنویسمش. 

 

1. تموم کردن پایان نامه!

تو رو جدت تموم کن این پایان نامه طول کشیده رو بذار بابات خوشحال شه! 

 

2. رانندگی با ماشین در سطح شهر!  

یه روزی بالاخره انقدر تمرین کن تا خودت مستقل بشینی پشت فرمون! 

 

3. رفتن به کافه برای فروش کیک های خونگیم.

یک بار اینو امتحان کن! خدارو چه دیدی شاید ازت کیک خریدن. باید تجربه فان و جالبی باشه. چیزی که از دست نمیدی از ترس نه شنیدن امتحانش هم نکردی تا حالا. 

 

4. چهار تا بچه داشته باشم! 

:)

 

5. سقوط آزاد رو امتحان کنم.

نمیدونم چطوری! 

 

6. یه مدت زمانم و خالی کنم و رمانی بنویسم که حال خوب کن باشه و برای چاپش تلاش کنم. 

از کجا معلوم؟ شاید رویا هام واقعی شد. آه کتاب عزیز خودم. دوست داشتنیِ دور. 

 

7. برا خودم با حضور دوستام تولد بگیرم 

یه تولد تمام عیار برای خودم! کیک بپزم یا بگیرم، بادکنک بزنم به همه جا. عکس بگیریم. خوش بگذره 

 

8. بالاخره به آرزوی همه نماز هامو اول وقت خوندن برسم و برام عادت بشه!

قدم های کوچیکش رو بردار. ایشالا خدا کمکت میکنه!

 

9. یک روزی روزگاری نماز قضاهای دوران نوجوونی مو تموم کنم!!!!! 

خیلی زیادن! ولی فعلا به اولین قدم فکر کن و خوندنشون رو شروع کن! حتی اگر عمرت به تموم کردنش قد نده!!!

 

10. یه کلاس نقاشی برم! 

تو کل عمرم بارها آرزو داشتم نقاشی کردن و حرفه ای امتحان کنم! چرا که نه.

 

11. محض رضای خدا، یه جای خونه رو به سلیقه خودت دکور کن و براش تلاش کن! 

 

12. تو یه شغل مرتبط با کتاب کار کن. کتابدار کتابخونه، فروشنده کتاب ، بلاگر کتاب. هرچی! ( مخصوصا کتاب فروشی! تصورش هم ذوق میاره تو دلم.)

 

13. یک بار خیاطی رو امتحان کن و برای خودت یه دامن بدوز. 

 

14. موتور سواری رو یاد بگیر و امتحانش کن!

 

15. یک بار موهات و جسورانه مدل بده! حالا یا کوتاه کوتاه کن و بعد کراتین، یا یه رنگ خاص! 

 

همین :) 

۰ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
پاییز

ورزش کنیم

یا ودود

 

در اقدامات کشف کنندگی ورزشیم، رفتم بدمینتون ثبت نام کردم. 

قدیمی تر ها میدونن من مدتها حرفه ای تکواندو کار میکردم. 

حالا بیاید ادامش رو بگم.

ازدواج که کردم، کرونا اومد، باشگاه تعطیل شد. بعد هم خونه مشترکمون خیلی با باشگاهمون و استاد خودم فاصله داشت. و وقتی شما دان سه تکواندو باشی، کمتر استادی قبول میکنه بری زیر دستش. استاد جدید منظورمه. خلاصه. انقدر فاصله داشتم که مدتها نرفتم دیگه باشگاه. 

دیگه کرونا کمرنگ شد و من به باشگاه نرفتنم ادامه دادم. ارشد میخوندم و سرم با درس گرم بود. بعد بچه دار شدم و با بچه! 

بچم که یذره بزرگ تر شد یه روز رفتم باشگاه نزدیک خونمون. دیدم چه رشته هایی داره. بینشون، ثبت نام کردم تو بکستبال. 

نزدیک یک سال رفتم بسکتبال. رشته ای بود که از زمان دبیرستان دوستش داشتم و به خاطر مشغولیت حرفه ای به تکواندو وقت امتحان کردنش رو نداشتم ( حالا نه که اگرم میخواستم امتحان کنم، بابام اجازشو میداد! :)) بابام هم باهاش مخالف بود. میگفت آسیب میبینی.) 

همونجور که فکر میکردم، بسکتبال واقعا لذت بخش و پر هیجان بود. رفته بودم این رشته تا بازی گروهی رو امتحان کنم و تجربه بودن تو یه گروه رو داشته باشم. روابط دوستانه خوبی هم ساختم. ولی خب اکثر ورزشکارها، بچه یا نوجوون بودن. از ابتدایی تا راهنمایی. حتی دبیرستانی بینشون کم بود. من نزدیک 10 سال از اکثرشون بزرگ تر بودم. این اختلاف سنی تو ذوقم میزد. 

بعد از یک سال، به دلایلی تصمیم گرفتم برم رشته ای جدید و بسکتبال رو رها کنم. ( دلایلی مثل اینکه حس میکردم توش، جایگاه خودمو ندارم، جای رشد هم! و به چیزهایی که میخواستم تو این رشته برسم، رسیدم و...) 

بعد گفتم خب حالا بریم چی؟ 

اون مدت دوستم یوگا کار میکرد. منم گفتم حالا امتحانش کنم. یک ماه رفتم یوگا. اوایلش که قشنگ برام تحملش سخت بود. بعد تا آخرای ماه، باهاش ارتباطم بهتر شد. ولی متوجه شدم برای این رشته ساخته نشدم و رهاش کردم و رفتم بدمینتون. 

تا به حال تجربه ورزش کردن تو رشته های راکتی به شکل باشگاهی و اصولی رو نداشتم و برام تجربه واقعا متفاوتی بود. عالی و بی نظیر. 

تیر ماه شروعش کردم و تو همین چهار ماه، امیدوارانه جلو رفتم و رشد کردم. 

به به. 

اگر اهل ورزشید که هیچی. 

اگر نیستید، شاید بهتره ورزشی که امتحان کردید رو عوض کنید. یا اگر امتحان نکردید ، به یه ورزشی اجازه بدید از خودش دفاع کنه. ورزش ها سطح بندی دارن. فکر نکنید وقتی میرید تو رشته جدید، همه عالی و بی نظیرن و شما دست و پاچلفتی. به خودتون فرصت امتحان کردن یه ورزش رو بدید. هم میزان هورمون هاتون رو تنظیم میکنه هم خوابتون رو هم یه عالمه چیز دیگه رو. و جدای همه اونها، امکان داشتن لحظات خوشی رو براتون فراهم میکنه. تا امتحانش نکنید، نمیتونید بگید آدمِ ورزش هستید یا نه! آستین ها رو بالا بزنید و بلند شید. خوش میگذره :) 

۴ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
پاییز

من وقتی پیش تو ام، دقیقا چقدر از خودمم؟

یا شاهد

 

 

اعتماد به نفس برای آدم، مثل کلاژن میماند برای پوست. آدم را سرپا وسرحال نگه میدارد. امشب خانه عمه مهمان بودیم، خانم ها نشسته بودیم توی اتاق. برای چند دقیقه، بقیه رفتند بیرون و من ماندم و دختر عمه ام. یک سکوت معذب کننده بینمان را گرفت، که تلاشی برای شکستنش نکردم. حس کردم هرچیز بگویم تلاش احمقانه ای میشود همراه با لبخندی مصنوعی و نمیتوانم ادامه بدهم. یک چیز هایی توی مایه های:« خب دیگه چه خبر؟» با جواب همیشگیِ :« سلامتی.» البته او هم هیچ چیز نگفت.

از وقتی بچه دار شده ایم، اکثر افراد دور و برمان، نصف بحث ها را مربوط میکنند به بچه ها. موضوعی ساده و پر حاشیه. لباس هاشان، کارهای بامزه و قشنگیِ ظاهرشان. چشم هاش به کی رفته دهانش شبیه کیست و این حرف ها. حس میکنم کمتر بحث های جان دار در مورد خودمان میکنیم. مثلا احتمالا همین امشب، توی صحبت های انتهای مهمانی، آنجایی که غریبه ها رفته اند و پات را دراز کردی چایی میخوری و ته مانده های حرف هات را به خودی ها میزنی، بیشتر در مورد زهرای من بتوانند چیز جدید بگویند تا خود من. از خود من چه چیز جدیدی بهشان اضافه شده؟

توی مهمانی قبلیِ همین جمع، یک بار تلاش کردم بحث را ببرم سمت کارهای شخصی تر. گفتم ورزش میکنی؟  دخترعمه گفت بدنسازی کار میکند و من گفتم بسکتبال را امتحان میکنم. تحسینم کرد. بعد هم در مورد این که بچه چه اندازه دنیای والدین را تحت الشعاع قرار میدهد بحث کردیم. آن لحظه ها، حس میکنم بیشتر شبیه میشویم به خودمان. داریم چیزهایی که توی سرمان میگذرد  را میریزیم روی دایره. تجربه هایی که این مدت داشته ایم. راه هایی که رفته ایم و آنهایی که ازشان جا مانده ایم و زخم هایی که خورده ایم.

چند وقتی میشود به این فکر میکنم که بین اعضای فامیل، چند درصدشان من را بیشتر از ظاهرم و ویژگی هایی که در کودکی هایم توجهشان را جلب کرده، میشناسند؟ شرط میبندم از اکثرشان بخواهی سه تا ویژگی در مورد من بگویند ، بدون اینکه نیاز باشد فکر کنند میگویند:« مهربونه. کتاب خونه. مامان خوبیه.» ویژگی هایی که انقدر عام اند که مثل یک لباس گشاد، میتوانند به تن یک عابر پیاده هم بنشینند.

امروز که بعد از تعویض پوشک زهرا، بردمش توی اتاق و به بقیه بچه ها که پشت سرم آمده بودند گفتم چند لحظه بیرون بایستند تا لباس زهرا را عوض کنم، خواهر زاده ام بیرون که رفت، گریه کرد. بعد که توی جمع برگشتم، هنوز ننشسته، عمه گفت:« برا یدونه پوشک بچه رو عوض کردن همه رو از اتاق انداختی بیرون گریه بچه ها رو در آوردی؟ کاری داره لباس عوض کردن آخه؟»

کل کف دستشوییِ کوچک خیس بود. یک موکت کوچک هم نبود زهرا را بنشانم همان داخل پوشکش را بپوشم. جوراب شلواری تنگ پایش بود که نمیشد ایستاده تنش کنم. چند دقیقه قبل از ما،خواهرم هم دخترش را برده بود دستشویی و همانجا همه لباس هاش را پوشیده بود. بدون هیچ مشکلی. همان موقع به خواهرم گفتم:« چجوری همه این کارا رو همون تو کردی؟» گفت:« اگه مامان باشی میتونی.» مامان بودم. ولی نتوانستم. از نتوانستنم، از اینکه فکر میکردم الان همه افراد توی اتاق، به مکالمه چند دقیقه پیش و اینکه خواهرم توانا تر است و من دست و پا چلفتی به نظر میرسم، گریه خواهر زاده هام، بهانه گیری دخترم، کنایه عمه ام، دلگیر شدم. زهرا که افتاد به لجبازی، به همسرم گفتم «بلند شو بریم.»  گفت:« همه نشستن آخه.» گفتم:« ما بریم ولی.» قبلش، برای اینکه یخِ غریبه بودن توی خانه عمه خودم را بشکنم، گفته بودم:« چایی نمیخورید؟ من دلم خیلی چایی دوم میخواد»  چند نفری از خانم ها گفتند میخورند. رفتم چند تا چایی خوشرنگ ریختم. بدون اینکه مثل خجالتی ها هی بپرسم لیوان ها کجاست و سینی از کجا و قندان و چه و چه... ولی بعد از آن لجبازی زهرا، حتی نتوانستم لیوان چایم را بخورم. یخ بینمان را گذاشتم نشکسته باقی بماند. گریه ام گرفته بود، خداحافظی کردیم و رفتیم.

من حس میکنم آن کلاژن لازم برای روحم، این است که افراد به قدری که بتوانیم گفت و گو را در یک مهمانی شبانه پیش ببریم، از همدیگر اطلاعات داشته باشند.

بعد فکر کردم خودم مگر چقدر در موردشان اطلاعات دارم؟ حتی نمیدانم کجا درس میخوانند و آخرین سفر هایی که رفته اند، کجاها بوده. و یک دنیا سوال دیگر که میتواند یک گفت و گو را پیش ببرد.

این بار، میخواهم برای شناختن آن قسمت هایی از زندگی هاشان، که دلشان میخواهد بدانم و دوست دارند درموردش حرف بزنند، تلاش کنم./.  

۳ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰
پاییز

جمع بندی سریال های کره ای 403

یا حبیب من لا حبیب له 

 

من پست بلند بالام رو درمورد سریال های امسال نوشتم بالاخره. چون فکر میکنم تا آخر سال نرسم سریال دیگه ای ببینم. حتی شروعشم اگر بکنم پایانش میفته واسه فروردین. 

 

1 گابلین :

ایده جالبی داشت ولی نمیتونم بگم چندان جدید بود بین کره ای ها. موجوداتی که عمر خیلی طولانی دارن و... حالا اینجا ما یه گابلین رو داشتیم. برومنس خیلی خوشگلی داشت، قسمت عاشقانه اش هم ظرافت های دوست داشتنی ای داشت. یه سری سکانس هاش خیلی مشهور شده که شایسته این شهرتش هم هست.

از لحاظ عقیدتی باهاشون مشکل داشتم فقط که این قسمتش و باید تحمل میکردم و موجب میشد لذت صد در صدی نبرم از فیلم.

امتیازم 4 از 5

 

2 ادامه بده یا Run on

شخصیت آقای سریال، دونده بوده برای سالهای متمادی. دخترمون مترجمه و زیرنویس فیلم ها رو کار میکنه و به این طریق ارتباطی با صنعت فیلم سازی شون هم داره.

پسره در مواجهه با زورگویی و ضعیف کُشی تیم، مقابل بچه های زورگو گروه می ایسته و تا جایی پیش میره که اخراج بشه. 

اولییین باری بود که دیدم کلیشه عشق مثلثی ندااااریم! وای خیلی هیجان انگیز بود. اولین سریالی که دو نفر عاشق یه دختره نیستن و دو تا دختر سر یدونه پسر نمیجنگن! هرکدوم قبلا البته افرادی بودن تو زندگیشون، ولی تموم شده رفته. 

بالغانه بود. فانتزی سازی نداشت واقعا زیاد. یکم به همین خاطر از سبک معمول فیلم های کره ای فاصله گرفته بود و دیگه اونقد شخصیتمون خنگ و کیوت نبود. کارگردان انگار میخواسته ما رو با زندگی واقعی مواجه کنه. براشون سوء تفاهم ب وجود میومد، حلش میکردن و ....

خوب بود. فقط دیگه انقدر تلاش کرده بود فانتزی نسازه، یکم بی مزه شده بود. ریتمش هم به نظرم میتونست تند تر باشه. ترجیحم این بود که بیشتر با رشته دو و میدانی آشنا باشیم و کاری که پسره برای تغییر شرایط موجود کرد اصلا مورد پسندم نبود. به نظرم کارهای هوشمندانه تری میتونست انجام بده. و به نظرم عمق رابطه عاطفی شون میتونست بیشتر باشه 

امتیازم 3 از 5

 

3جونگ نیون تولد یک ستاره

برای نوشتن ازش، باید اول هیجانم رو کنترل کنم! قطعا یکی از بهترین سریال های امسال من همین دسته گل بود.

جونگ نیون، تو روستا زندگی میکنه و با مادر و خواهرش، ماهی فروش هستند. صدای خوبی داره و ازش برای فروش محصولشون استفاده میکنه. مادرش همش اونو نهی میکنه ازینکه آواز بخونه.

به یه طریقی با تئاتر های زنانه آشنا میشه. تئاتری که کل دست اندرکاران (حتی نقش های مرد ماجرا) خانم هستند. خیلی براش جذاب میشه و تصمیم میگیره بره تو گروه تئاتر کار کنه. توسط یکی از بازیگر های خیلی مشهور اون تئاتر آموزش میبینه و به رغم ناراحتی و نهی مامانش، از خونه فرار میکنه و میره تو تئاتر!

ما ماجراهای تلاش جونگ نیون رو میبینیم، برای اینکه به هدف زندگیش برسه.

خیلی قشنگ بود. خیلی. هرچند یه سری قسمت هاش بهش نقد داشتم و به نظرم آزار دهنده بود.

حاوی اسپویل:

اون دختره که نقش پسرا رو بازی میکرد چقد بیشعورانه تئاتر و رها کرد و کارگردانی که اینقد برای مشهور شدنش تلاش کرده بود و تو موقعیت واقعا سختی بی رحمانه گذاشت رفت. بهتر بود انسان گون برخورد میکرد و میذاشت تئاتر دوره ای تموم بشه، بعد خداحافظی میکرد و میرفت به سینما. اینجوری نباید دست کارگردان و میذاشت تو پوست گردو!

جونگ نیون چرا به حرف یه نفر غیر موثق گوش داد و با اینکه داشت نشونه های آسیب جدی رو متوجه میشد دست برنداشت؟ واقعا حماقت کرد و این اذیت کننده بود.

مامانش و کارگردان چرا نگفتن که مادرش چراااا رها کرد؟ اگر میگفتن اینو و مثل احمق ها سکوت نمیکردن، اونم نمیرفت دقیقا راه مامانشو ادامه بده و دقیییقا همونطوری به خودش آسیب بزنه!

دوست داشتم که بعد از آسیب باز سرپا شد و برگشت. ولی صدااااش. صدااااش! حیف شد. خاک تو سرش ک عقل نداره دختره! این چه کاری بود آخه!

دوستیش با اون دوست صمیمیش با سوءتفاهم خراب شد. آزارم داد. مثل دو تا آدم بالغ بشینین حرف بزنین دیگه. چرا یهو همو رها میکنید! خراب شدن اون رابطه کیوت دوستانه ناراحت کننده بود تا آخر سریال برام.

لباس ها، رنگ فیلم و اجراها و نمایشنامه هاشون مورد علاقم بود. به به.

امتیازم 4 ونیم از 5

 

4 وقتی تلفن زنگ میخورد

در حال پخش دیدم. به خاطر انبوه کلیپ ها که ازشون ساخته بودن تو اینستاگرام! ولی واقعا سطح وحشتناکی از فانتزی و غیر منطقی بودن به سبک کره ای داشت! حتی اونقدرا سریال خوبی هم نبود. قشنگ ازونا بود که یه قسمتاییش میتونست جذب مخاطب کنه. ولی درون مایه نداره.

بد نبودا. برای سرگرمی خوب بود. ولی واقعا جزء سریال های قوی محسوب نمیشد. اون پیچیدگی داستان هم به جای مشتاق کردن من، منو خسته کرده بود و صادقانه بگم چند قسمت آخر رو با سرعت زیااااد و صرفا برا تموم شدنش دیدم.

باز هم دو تا شغل جالب داشتیم البته. این نکته مثبت فیلم های کره ایه که نمیشه ندید گرفت. تنوع شغلی ای که شخصیت ها دارند! دخترمون مترجم زبان اشاره اخبار بود و پسرمون سخنگوی دولت.

خونه شون چقدر خالی و بدون عمق بود. دکوراسیون چه سرد! انگار اینا تو این خونه زندگی نمیکنن. فقط هستن!

و چقدر فانتزی خنده داری! 4 سال باهم زندگی کردن، هیچ ارتباط عاطفی و... بینشون ایجاد نشده! منتظر یه مزاحم تلفنی بودن! وا. اصلا منطقی نیست . و غیر منطقی تر وقتی میشه که میفهمیم جفتشون همو دوس داشتن از اول. اصلا ممکن نیست بابا. بچه فرض میکنید ما رو؟

امتیازم 2 از 5

 

5 اسکویید گیم 2

دوس داشتم. ایده همون ادامه فصل قبل بود طبیعتا. میخواد بره که مردم رو از ادامه بازی نجات بده و بازی رو بهم بزنه. ترجیح میدادم زودتر وارد جریان داستان بشیم، شخصیت های مثبتمون باهوش تر باشن و پیشرفت هایی داشته باشن، و انتهای فصل، یه پایان بسته تر دستم و بگیره. پایان کاملا باااز بود و برای فصل بعد گذاشته بود.

ولی خلاقیت بازی ها رو دوست داشتم. نفس گیر بود که ببینی بازی های بعدی چیا میتونه باشه. و اینکه داشتم به این فکر میکردم این آهنگ ها و بازی هایی که بازی های اصیلشون محسوب میشه اینجوری معرفی میشن به جهان که این نکته مثبتشه ولی نکته دیگش اینه که دیگه اون آهنگ (دونگول گه دونگول گه یا اون آهنگ بازی اول ) دیگه از درون مایه خاطره بازی های دوست داشتنی بچگی خالی میشه و برای همه یادآور سریالی پر بازدید و خشن میشه.

سطح خشونت فیلم بالا بود ولی منو راستش اذیت نکرد. فصل یک نفس گیر تر بود و بیشتر آدمو وا میداشت که هی ادامه بده و فصل دو رو راحت تر میتونستی بین قسمت هاش متوقف کنی و بعدا ادامه بدی.

امتیازم 4 از 5

 

6 مسائل خانوادگی

تو ژانر سریال های دارک و خشن دسته بندی میشه. ما یه خانواده غیر معمولی رو داریم که کم کم باهاشون آشنا میشیم. پدر و مادر و پدربزرگ، تو اردوگاهی آموزش دیدن که اونا رو خشن کرده (وای چه توصیف خنده داری! هرچی فکر کردم هدف اردوگاه از اینکه این کار ها رو میکرد چی بود یادم نیومد! یا تو سریال قانع نشدیم نسبت به هدفش، یا که اصلا گفته نشده. به هرحال چرا باید بیان اینقدر بچه رو جمع کنن یه جا و چنین آموزش های چریکی ای بدن بهشون؟)

مامان، یه ویژگی خارق العاده داره در روش شکنجه اش، که اکثر فیلم حول محور نوع شکنجه مامان عه.

این صمیمیتی که داشت ذره ذره بینشون شکل میگرفت رو دوست داشتم. رابطه خانوادگی شون عالی بود. افرادی که برای تنبیه و شکنجه انتخاب میکردن شایسته شکنجه شدن بودن.

سریال خوش ساختی بود واقعا. سبک فیلم برداری و فلش بک ها منو یاد فروشگاه قاتلان مینداخت. این هم از سریال هاییه که فصل بعد خواهد داشت. خوشحال میشم که تو فصل بعد شاهد روابط عمیق تری بین اعضای این خانواده باشیم.

امتیازم 3 ونیم از 5

 

7 اقامت در هانیانگ

در حال پخش دیدم. 

انگار اومده باشن رسوایی در سونگ کیون کوان رو ، دوباره ساخته باشن! انقدر که این دو تا فیلمنامه به هم شبیه بودن. تا یه جایی رو شیب خوبی داشتن پیش میرفتن ولی از یه جا به بعد افت قابل توجهی داشتن در حدی که منتظر موندم تموم بشه، 4، 5 قسمت آخر رو روی سرعت خیلیییی بالا در حالی که همونم باز میزدم جلو ببینم بره که فقط تموم شه.

ارزش دیدن نداشت به نظرم. چیزهای قشنگ تری وجود داره. خصوصا که تعداد قسمت هاش نسبت به فیلم های کره ای و نسبت به فیلم نامه ای که داشتن، زیاد بود. اینقدرا حرف برای گفتن نداشت.

خانم مهماندار، دقیقا همون صاحب هتل تو سریال مستر سانشاینه. این برام جالب بود. مدیر هتل تو اینجا، همونیه که تو مستر سانشاین بابای همین دختره است و تو جفت سریالا باهم رابطه خوبی ندارن😂

و رابطه عاشقانه شون! خدایا چرا باید انقدر سطحی باشه! لعنتی ها شما یه عالمه موقعیت خوب داشتید که این رابطه رو عمیق تر کنید. چرا اینجوری اید آخه! خوشم نیومد.

امتیازم 2 از 5

 

8 مستر سانشاین

چی شد که تو رو هم امسال دیدم سریال قند و نبات؟ هرچی بقیه خوب نبودن این عالی بود. چرا زودتر ندیدمش؟

تو زمان جنگ های داخلی و جنگ های جهانی اتفاق میفته. ما کشور کره رو میبینیم که اون موقع ضعیف بوده. با انواع مردمی که در چنین کشوری محتمله.

یه پادشاه که قدرت چندانی نداره، مردمی که برای کشورشون جون هم میدن، خائنینی که کشورشون و به بهای مادی میفروشن، ترسو ها و فراری ها و ....

دختر شخصیت اصلی، یک کره ای از خانواده ای اصیله که برای کشورش تلاش میکنه. خدایا این کیم ته ری هرچی بازی میکنه براش از جون میذاره! همه نقش ها رو مگه میشه یه نفر بتونه خوب بازی کنه! از یه بازیکن المپیک شمشیر بازی گرفته تا دختر نجیب یه خانواده ثروتمند در زمان چوسان قدیم تا هنرمند یک تئاتر و حتی تا نقش های منشوری و نادرست! همه رو یه جوری بازی میکنه انگار به دنیا اومده که همین رو بازی کنه!!!

پسر داستان ما ، کره ای زاده است از یه خانواده ضعیف و فرودست که در بچگی فرار میمنه میره آمریکا و حالا یک شهروند آمریکایی محسوب میشه.

در انتهای سریال، شما عاشق آمریکا میشید و از ژاپن بیزار. این است هنرِ یک فیلم خوب!

چه فیلم ارزشمندی بود. چقدر همه شخصیت ها در جای درستشون قرار داشتن. مدت ها به خاطر اینکه پایان فیلم میدونستم تلخه، شروعش نکردم. ولی خودمو از چه چیز خوبی محروم کرده بودم.

عاشقانه، لطیف و عمیق و دوست داشتنی. روابط دوستانه و برومنس، در حد خوب و مورد پسند. اهداف افراد قابل توجیه و روابط و انتخاب هاشون قابل درک.

ببین قراره یه فیلم کاردرست و تمیز ببینید. میتونید با خانواده هم ببینید.

قسمت هایی که چویی یوجین با اشین یه جا همو میدیدن بعد یوجین میخواست خندشو جمع کنه.. وااااای میتونستم اون قسمت ها رو هزار بار بزنم عقب از اول ببینم!

اونجوری که همه به اشین احترام میذاشتن و جوری که خود اشین شایسته این احترام بود 😭❤️

پدربزرگ خفن و کیوت اشین 😭❤️

خانم و آقای ملازم اشین که در نهایت زیبایی و کیوتی بودن. نوعی که خانومه برای غذاها ذوق میکرد دلم میخواست برم تو سریال لپشو محکم ببوسم😂

گو دونگ مه و شخصیت پردازی خوبش که ازش یه شخصیت خشن ولی قابل فهم ساخته بود. 

هرکدوم از شخصیت ها، در راه هدفی که داشتن سنگ تموم گذاشتن و پایانش هم برام قشنگ بود حتی.

چند قسمت آخر اون المان ها سمبل های مقاومت و پیروزی شون چقدر قشنگ بود.

اینکه با اینکه ما داریم روایت یک کشور ضعیف رو میخونیم، بتونه قهرمانی ها و پیروزی های کوچک مردم رو اینجوری قشنگ به تصویر در بیاره که حس نکنی شکست خوردن ، هنر کارگردان بود. هنر ساختن فیلمی با پیرنگ پیروزی که موجب میشه تو آخرش حس کنی درسته همه چی اونجور که ما میخواستیم نشد، ولی عیب نداره و این مردم و این حرکت شخصیت ها، عبث نبوده و تاثیر خودشو تو آینده نشون میده.

واقعا هنرمندانه بود.

لباس ها، رنگ ها و نور سریال، سکانس ها مورد علاقم بود.

به به به این همه چی تمومی!

امتیازم 5 از 5

 

و اکنون وقت اهدای جوایزهههه.

 

مدال برنز مجموع سریال های امسال به سلیقه من، میرسه به گابلین عزیزم.

مدال نقره برای "جونگنیون تولد یک ستاره"

و مدال ارزشمند طلا، میرسه به " مستر سانشاین" دوست داشتنی که همگی ایستاده تشویقش کنیم :)))

 

با این اوصاف، بازیگر مورد علاقه ام "کیم ته ری" نام میگیره و ازش برای حسن انتخاب سوژه هایی که میخواد بازی کنه، ممنونم:)

 

لحظاتتون پر از یاد خدا. علی علی

۴ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
پاییز

حس و حال بهار

یا خیر المدعوین

 

بفرمایید فروردین شود اسفند های ما

نه بر لب ، بلکه در دل گل کند لبخند های ما.

 

 

من عاشق حس و حال بهار، خونه تکونی برای بهار، لباس خریدن، تکاپو، بازار عید و دست فروشا هستم:)))

 

یه نفر نوشته بود " به فصل مورد علاقه من خوش اومدید. اسفند فروردین و اردیبهشت"

منم همینطور عزیزم.... منم همینطور :)))

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۱
پاییز

من زنده ام !

یا نعم المجیب

 

امسال سریال کره ای خیلی کم دیدم. بعد با مهناز قرار گذاشتم بیام گزارش اونا که دیدم و بنویسم. همین که این قرار رو گذاشتیم نشستم چند تا سریال دیگه تموم کردم خیلی هم تعدادشون کم نباشه:))) حالا هصت تا دیدم. شاید تا آخر اسفند برسه به 9.

 

اوضاع کتاب خوندنم ولی نسبت به چند سال پیش، خیلی بهتر بود. رسوندم به 35 و ازش جلو زدم. هدف #چند_از_چند امسال من، 35 تا بود. چون چند سالی بود که کمتر از این مقدار میخوندم.

ولی وقتی تصمیم قطعی گرفتم برا خوندن دیدم هی بیب! 35 تا اونقدرم زیاد نیست.

خب هدف سال بعدم تعداد بیشتری خواهد بود. 

 

من واقعا خوشحالم که بهار نازنینم داره میاد.

 

از تابستون، رفتم باشگاه. از اون موقع نیومدم پیشتون تا براتون تعریف کنم. در اقدامی خود شناسانه و جسورانه، تصمیم گرفتم تکواندویی که سالها مشغولش بودم و بذارم کنار و ورزشی جدید رو امتحان کنم. رفتم بسکتبال. حالا هفت ماهه بسکتبال کار میکنم. منظم.

 

خیلی عجیبه تازگی حس میکنم برای نصف کارهایی که میخوام بکنم یا دیره، یا دیگه داره دیر میشه. بیست و هفت سالگی (آستانه سی) قرار بود ترسناک باشه!؟ نمیدونستم.

 

دلم میخواد برگردم به بولت ژورنال. به سبک خودم البته. نه اونقد با تزئین و فلان. فقط برای برنامه ریزی. من با این نوع برنامه ریزی تو ماه مبارک ها خیلی کارهام رو روال بهتری میفته. 

 

امسال دفتر خاطرات و برنامه ریزیم رو یکی کردم. ازین تقویم های خوشگل 4 دفتره گرفتم که هر فصل یه دفتر جدا داره و جای برنامه ریزی و تقویم و هر روز یک صفحه مستقل. که خب برای من خیلی مناسب نبود. ولی خب من ازونام که اگرم خوب نبود، چون خریدمش پس استفاده میکنم و سعی میکنم تا جایی که بتونم، اینو شبیه کنم به چیزی که برام خوب باشه:)))) آدم بدو بیا عوضش کنیم ای نیستم. 

 

این مدت که نبودم، دخترم 2 ساله شد. و خدایا. بامزگی ها و رفتار های خلاقانه دو سالگی زمین تا آسمون با یک سالگی متفاوته.

 

پایان نامه ننوشتم هنوز. همسرم میگه "میدونی؟ من حس میکنم تو اونقدر که باید و شاید درگیر نکردی خودتو با پایان نامه. خوشت هم نمیاد دیگران هی بهت بگن بنویس. یه کوچولو لجبازی. "

به خودم اومدم و دیدم راست میگه. یک لجباز اهمال گر. وای خدایا کاش یکی از هدف های سال بعدم رو مبارزه با اهمال گری بذارم!

 

مشتاقم کتاب هایی که خوندم و سریال هایی که دیدم و بهتون معرفی کنم. کاش آمار همه فیلم هایی که دیدم رو هم داشتم! ولی نداذم مع الاسف.

 

لحظات تون پر از یاد خدا

علی علی 

 

پ.ن:

خیلی ریز و مجلسی از زیر بار نوشتن اینکه " کلی وقت نبودم. و و و" که خودش یکی دو پاراگراف طول میکشید و هر چند ماه یک بار هم تکرار میکنمش، شونه خالی کردم. 😂

چه کاریه . میدونید که کلی وقت نبودم دیگه!😂

۳ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰
پاییز

جوجوی منه، فداش بشم منه

یا حبیب

 

 

توی یه صفی بودیم. بعد یه مامانی پشت سرم بود بچه به بغل. گفت آخی. فک کنم دختر شما کوچیک تره از بچه من. چند وقتشه؟ گفتم یک سال و نیم. گفت اها. بچه من یک سال و ده ماهشه.

.

حالا منم دقیق نگفته بودم. یک سال و تقریبا 8 ماهشه بچم:)))

بعد بچه من یک سوم بچه خانومه بود :))))

خدایا. لطفا بچه من رو یه کوچولو تپل تر کن و وزنش به وزن نرمال برسه :) ممنون و متشکر.

۱ نظر موافقین ۸ مخالفین ۰
پاییز

دارم تو تیر ماه با چه موضوعی میخونم

یا من خلقنی و سوانی

 

 

پنج دقیقه مونده به چهار صبح. 

به دلایلی تا الان بیدار بودم. بعد حالا یه انرژی زیادی اومده تو جونم و دلم خواست بیام اینجا یکم بنویسم. 

میخواستم گزارش ماه به ماه بدم از دیدمی ها و خواندمی ها. ولی نه اردیبهشت نوشتم نه خرداد. البته مدیونید فکر کنید برای خودم هم ننوشتم! برای خودم نوشتم. چون هنوز به مرضِ « تا جایی که میتونی آمار همه چی رو داشته باش» مبتلا هستم! 

بعد از اینکه تعداد صفحاتی که هر ماه میخونم رو در میارم، اگر زیاد به اسم های لیست شده نگاه کنم یه ککی میفته به جونم که « حالا بیا با موضوع مرتبش کنیم» بعد « حالا بیا برا ماه بعد برنامه بریزیم چی بخونیم» بعد« به نظرت از اول سال تا الان چند صفحه خوندیم؟» و... 

 

 

خلاصه که تا اینجای سال ، 17 تا کتاب خوندم. خرداد قشنگ اور دوز کردم با کتاب. انقددر که میخوندم هر روز! آمارم رسیده بود به روزی حدود 80 صفحه. (اور دوز نسبت به خودم! میدونم یه عالمه آدم هستن که خیلی بیشتر از اینها میخونن...) 

 

 

بچه دار شدن اینجوریه که وقتی یه انرژی یهویی میفته تو خونت که بشینی کلی کار کنی، کتاب بخونی، مجله بخونی و فلان، در عوض به خودت میگی« بیخود! برو بخواب که فردا این بچه بیدار شد جون داشته باشی پاشی صبحونه بدی بهش!» 

 

 

حالا علی الحساب بگم « در حال دیدن هیچ فیلم و هیچ سریال و هیچ انیمه ای نیستم! » ( ببین! اگر من میخواستم فیلم دیدن رو ترک کنم، عمراااا میتونستم اینهمه بهش پایبند باشم که با مشغول کردن خودم به کتاب و کارهای دیگه تونستم!) 

و در حال خوندن دو تا کتاب و یک مجله ام. 

 

امسال برنامم برا کتاب خونی اینجوریه که یه هدف میذارم اول ماه. بعد سعی میکنم طبق اون هدف، کتاب بخونم. 

دوست دارید هدف هر ماهم رو تا اینجا بدونید؟

فروردین : کتاب خوندن رو شروع کن و از این وضع خجالت بار و اسفناک هیچی نخوندن، خودت رو نجات بده و یه چند تا کتاب بیشتر بخون!

اردیبهشت: تعداد کتاب ها رو تونستی زیاد کنی. باریکلا. حالا دیگه تعداد کتاب ها مهم نیست. تعداد صفحات کتابایی که میخونی رو ببر بالا و حداقل یه کتاب طولانی بخون. 

خرداد هرچی دلت خواست بخون. چیزی بخون که حالتو خوب کنه. 

تیر: بسه دیگه هرچی خوش گذشت. حالا این ماه فقط حق داری کتاب های غیر داستانی بخونی.

 

تا اینجای کار، خرداد هم کتاباش بیشتر از همه ماه ها بود هم صفحاتش:))) 

 

 

حالا چیزایی که الان میخونم:

10 غلط مشهور درباره اسرائیل: 

از ایلان پاپه محقق اسرائیلی. میاد 10 تا باوری که تو جهان یا جامعه اسرائیلی جا افتاده در مورد فلسطین یا اسرائیل رو میگه، بعد تحقیق و بررسی میکنه و میگه از چه جهت غلطه این عقیده. خیلی جالب بود برام. هنوز تمومش نکردم البته. 

 

 

مصائب من در حباب استارت آپ

از دنیل لاینز. در مورد استارت آپ ها و مردی که تو میانسالی از یه تحریریه کنار گذاشته میشه و تعدیل نیرو میشه تصمیم میگیره بره تو استارت آپ ها به کار مشغول بشه و با سختی هایی که رو به رو میشه میاد این روند رو نقد میکنه. 

جالبته برام که کتاب های این سبکی که یه پژوهشی یا یه نقدی به یه روند میخوان وارد کنن میان تو بستر تجربه شخصی شون روایتش میکنن. اینجوری خیلی حالت رمان گونه میگیره ، جذابیت بیشتری پیدا میکنه و به وضوح از خسته کنندگیش کم میشه نسبت به حالتی که خیلی خشک بخواد همون انتقاد ها رو بیان کنه. 

اینجا چون ما با یه فرد رو به روییم که در خلالش از زندگی شخصی و احساساتش میگه، خیلی بیشتر باهاش همراه میشیم تا خوندن یه مقاله علمی خشک. 

 

 

یه رمان به زبان انگلیسی هم میخونم که اونم هنوز تموم نشده. اولین رمانی که دارم به زبان دیگه ای میخونم :_) 

 

 

ایام عزاداری سیدالشهدا علیه السلام رو به همتون تسلیت میگم و التماس دعا دارم. 

علی علی 

۳ نظر موافقین ۸ مخالفین ۰
پاییز

آن نوشت

یا محبوب

 

 

پتوی ژله ای صورتی را ، روی او می اندازم. فندق هم کنارش خوابیده.پتوی صورتی کوچک را هم روی فندق می اندازم. بعد از ظهر ها وقت فراغت من از کارهای متعدد است. آن دو میخوابند و من خوابم نمیبرد. میروم سراغ کارهایی که وقتی فندق بیدار باشد نمیگذارد انجامشان دهم.

آمده ام توی اتاق. مینشینم پشت لب تاب. پوشه مدارکم را کامل میکنم تا مرخصب این ترمم را درست کنم. کارهای اداری ش مانده. بعدش باید بروم سراغ تمارین کلاس نویسندگی. 

لب تاب هنگ میکند و نشانگر موس دیگر تکان نمیخورد. موس جدید وصل میکنم. بی فایده است. دکمه ها را با حرص فشار میدهم و باز هم هیچ تغییری نمیکند. دکمه خاموش را میزنم. به روی خودش نمی آورد. همینجوری قفل کرده روی یک حالت و انگار خوابش برده.

رهاش میکنم و به ایتا سر میزنم. گروهی که داشتیم خیلی وقت است جایش را از دلم جمع کرده و دیگر دوستش ندارم. یک گروه با چند تا مامان که بچه هامان توی یک حوالی سنی هستند. فکر هامان شبیه هم نیست. توی یک سری بحث ها هم دل همدیگر را شکسته ایم. 

روی جالباسی فلزی، دستمال های آشپزخانه پهن است. دیروز همه شان را شستم. با دمای بالا و پودر و مایع لباس شویی همزمان. حس میکنم حالا تمیز و ضد عفونی شده اند و از دیدنشان کیف میکنم. حالا خشک شده اند و باید تا کنمشان. 

خانه را با اینکه تلاش کردم کمی جمع کنم همچنان آشفته است. دلم یک چیز خوشمزه میخواهد و نمیدانم چه چیزی!

.

.

.

 

۲ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
پاییز

از کیک با رسپی جدید تا نمایشگاه :))

یا مونس

 

 

باورم نمیشه که چند روز دیگه اردیبهشت تموم میشه. واقعا دلم میگیره بهش فکر میکنم. حس میکنم بهار ، یعنی اردیبهشت. خلاصه لطافتش، بوی خوشش، میوه هاش و باروناش و همه چیزای خوبش تو اردیبهشت به شکل اعلا هست.

 

دیشب کیک هویج گردو کافی شاپی پختم با یه رسپی جدید. حسابی پفت کرد. در حدی که میتونستم حتی 4 تا برش بدم موقع خامه کشی . ولی دو تا دادم:))) چون خیلی کلفت شده بود یکیشو نازک کردم برداشتم برا خودم:)) بقیشو امروز خامه کشی کردم و تزئین کردم. میخوایم بریم خونه خاله همسر. ببرم اونجا.

ازین ظرفای حمل کیک هم خریدم. خیلی بامزه شد. 

خامشم خامه پنیریه. ترکیب مینارین قنادی گلرود و پنیر ماسکارپونه. یه کوچولو لطیف تر و کم شیرین تر از خامه عادیه. رنگشم یه کوچولو کرم طوره. دیگه اونقدر سفید نیست.

 

 

نمایشگاه کتاب رفتم پریروز. وای که چقدر دلم تنگ بود براش. 4 تا کتاب کلا خریدم برا خودم. بقیش همه برا فندق کوچولو.... کتاباش بالای 600 تومن شد فکر میکنم. سیر نشدم از کتاب خریدن ولی. کیف داد. 

 

امروز باید تکلیفم رو برای کلاس نویسندگی میفرستادم و هنوز ننوشتم و حتی هیچ ایده ای ندارم براش!

ازون روزاست که باید لب تاب و روشن کنم همینجوری الکی شرو کنم ب نوشتن تا موتورم روشن شه!

 

 

این رسپی جدیده برا کیک هویج گردو، واقعا سنگین بود و خیلی چرب. آدم یه کوچولوشو میخوره اشباع میشه. رسپی قبلی خودمو بیشتر دوس داشتم. که خب گمش کردم :/ به همین خاطر تو گوگل این جدیده رو پیدا کردم پختم با همین.

 

دارم تلاش میکنم یکم بیشتر فیلم ببینم این روزای آخر اردیبهشت وقتی میخوام براتون گزارش کلی این ماه و بنویسم قسمت فیلم و سریالم اونقد خالی نباشه:)))))

 

 

 

لحظاتتون پر از یاد خدا

علی علی

۱ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
پاییز