زندگیِ دور و بر ما

کلبه جدید "پاییز و بهار"

یه لحظه ای _ 1

یا منور

 

انقدر این مدت کارهام به یکباره زیاد شده، که یه وقتایی حس میکنم نمیدونم دارم چی کار میکنم دقیقا !

 

 

#همینقدر_مینیمال :)

 

 

پ .ن: میشه دعام کنید؟ مرسی :)

۷ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰
پاییز

اصلاح الگوی خواب و کم شدن سودا و این حرفا :))

یا عَون المؤمنین

( ای یار مؤمنان )

 

+خوشا به حالِ شماها که عاشقی بلدید و خدا بهتون میگه مؤمن :) آدم یارش خدا باشه دیگه مشکلای دنیا تو چشمش نمیاد اصلا! یه جور دیگه نگاه میکنه...

 

 

 

+اندر حکایات اصلاحِ الگوی خواب و اون استرسِ وحشتناکی که موقع دیر بیدار شدن تحمل می کردم:

اولاً که خوابِ نامناسب سودای بدن رو زیاد می کنه و سودا موجب ناراحتی و افسردگی میشه ( البته خب افسردگی تک عاملی نیست! سودا فقط یکیشه)

دوماً که کیه که دوست داشته باشه همش از دیر کردن بترسه ؟ :))

 

سعی کردم چند روزی، بعد از ظهر ها نخوابم که شب انقدر خسته باشم بتونم دیگه تا 12 خواب باشم

اولین روزاش که بعد از ظهر به شکل سختی گذشت! ( حالا من جزء اون افرادِ خیلی معتاد به خواب بعد از ظهر نبودم! تفننی بود اولش :)) یه مدلیه لامصب که دو روز میخوابی معتاد میشی :)) )

اما بعدش درست شد. و تازگی دیگه دیر نکردم...

 

امروز برای کارهایی که داشتم، گفتم یه تک نرم، وایسم کارهام رو تموم کنم.

حالا هیییی ساعت و نگاه میکنم که یه وقت دیرم نشه؟ :/

دوتا از کارهامو انجام دادم البته شکر خدا. یکیش مونده که خوندن یه درسیه، نصفشو میخونم میرم :/

 

 

همین:)

 

پی نوشت:

لبخند! من مینیمال دوس دارم. اما نمیدونم چرا هرچی میام یه جمله بنویسم نمیشه اصلا :))) هی صحبت کردنم میاد! laugh

۲ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰
پاییز

کآشوب| جمعی از نویسندگان به سرپرستی نفیسه مرشد زاده

یا امان الخائفین

( ای پناه ترسیدگان)

 

 

خب. بالاخره میریم برای معرفی کآشوب :)

انتشارات: اطراف

و تعداد صفحات: 248

 

(فکر کنین! این 248 صفحه رو من از 13 شهریور تا 2 مهر داشتم میخوندم! )

 

یه سری مجموعه داستانِ کوتاهه. روایت هایی از روضه هایی که زندگی میکنیم. نویسنده هایی که قلم قشنگی داشتن رو خانم مرشد زاده جمع کرده. هر کدوم روایت یک روضه ای که زندگی کردن رو نوشتن. مثلا خاطره ای از روضه های هفتگی، روز عاشورایی ک یکی شون داشته و....

این نویسنده ها ممکنه کتاب دیگه ای هم نداشته باشن ها. مثلا سید حمیدرضا قادری همون دکتر قادری اینستا هستن که پیجشون رو به چند نفرتون معرفی کردم. و واقعا قلم قشنگی دارن ...

 

 

خب

حالا میخوام دونه دونه برم سراغ این 24 تا روایت و حسم رو حدودا تو یه خط بگم بهشون.

اگه کآشوب رو دارید، جلوتون بازش کنین و نظرمو به اون روایت بخونین:))

 

ممنونم فاطمه جانم برای معرفی .

 

۱ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
پاییز

بی حوصلگی ها

یا خبیر

 

بعضی وقتها جهان به نحو عجیبی ساکت میشود، هیچکس آنلاین نیست جواب پیام هایم را بدهد یا ری اکشنی به مطالبم نشان دهد، هیچ کس زنگ نمیزند، آنتن که برای خودش آن بالا، مدت هاست هی میچرخد و هی ضربدر قرمز میزند، هیچکس خانه نیست، اینجا که همیشه مطالبی که مینوشتم چند کامنتی داشت، حالا هیچی ندارد 
از آن طرف، به خاطر خواب بعد از ظهر -بدترین زمانِ خوابیدن، خوابِ حمقاء- سرم یک جورهایی گیج و منگ است هنوز، فکر درس های فردا را هم دارم (حوصله اش را؟ خیر) 
حس میکنم جایی توی مغزم، سی پی یو ای دارم که داغ کرده ولی نرم افزار خنک کننده اش را ندارم
مثل گوشی ام، که انقدر داغ است دارد حالم را بد میکند ....

20:33

 

۹ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
پاییز

ماندالا

یا جار المستجیرین

( ای پناه آنان که پناه جویند)

 

دوستایی که از وب قبلی منو دنبال میکنن میدونن که من اسامی اول مطالبم رو، به ترتیب از جوشن کبیر مینویسم.( البته مگر روزهایی که مفاتیحم که نشونش رو توی همون صفحه که آخرین اسم رو نوشتم گذاشتم، دم دستم نباشه)

به طرز قشنگ و تسلی بخشی، اسم ها متناسب با مطالب در اومده این چند وقت.

 

 

+ قول داده بودم عکس ماندالایی که تابستون کشیدم و بذارم. گفتم حداقل حالا که دو روز مونده تا تابستون تموم شه عمل کنم به قولم :)

 

 

 

 

+ وای. امروز به شکل عجیبی دلم میخواست با هیچکس حرف نزنم :)))

حتی استاد سر کلاس سوال میپرسید با اینکه جوابشو میدونستم، دلم میخواست جواب ندم :)) البته بازم یه جاهایی دیگه جواب میدادم!

یا وقتی یه چیز رو میگفتم، دیگران نمیشنیدن و توجه نمیکردن، دیگه تکرار نمیکردم.

 

 

+به شدت دلم میخواد حواسم پرت شه. به خاطر همین سعی میکنم برنامه های روزانه مو اضافه کنم.

 

+اسم خدا برای این پست :) خیلی قشنگه :)

 

+یه کتاب تخیلی از نائومی نوویک داشتم میخوندم. 400 و خورده ای صفحه. خوندم و تموم شد. هنوز یه سری کتابا نصفه است!

ینی من اون روزی که " دنیای سوفی" رو تموم کنم، باید یه سجده شکر به جا بیارم!

( دنیای سوفی و کآشوب نصفه هستن فعلا. کآشوب چند تا روایت بیشتر نمونده ها! نمیدونم چرا حسش نمیاد!)

 

 

لحظاتتون پرازیاد خدا. علی علی

 

(30شهریور)

 

پ.ن:

گاهی سیاه و غم زده، گاهی سپید و شاد

حالم، شبیه حالِ پریشانِ ابرهاست ...

 

پ.ن: پیام فرستاده: میشه یه سوال بپرسم؟ و من شدیدا تمایل دارم بگم نه :/ نمیشه :/

اما بعدش میخواد بپرسه چرا نارحت و اینطوری جواب دادم، حوصله این یکی و کمتر از حوصله جواب دادنه دارم!

و از سین نکردن بدم میاد! به نظرم رفتار صادقانه ای نیست.... هرچند خودم هم گاهی این کار پلیدانه رو انجام دادم! :))

۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
پاییز

خواب های عجیب چند لایه :))

یا صریخ المستصرخین

(ای فریاد رس فریاد کنان)

 

 

اون کیه که از 9 تا برنامه روزانه اش، فقط 4 تا رو انجام داده و داره به این فکر میکنه که کاش امشب زودتر خوابم بگیره تا شاید فردا زود بیدار شم؟! 

منم من!

 

 

+بعد از ظهر یه خوابی دیدم. چند لایه! تو خوابم چشمم و باز کردم، از اون حالت هایی برام پیش اومده بود که نمیتونستم بدنم رو تکون بدم. ( بعضی ها بهش میگن بختک)

بعد دوباره بستم. بازش کردم دوباره و سعی کردم دستم رو بیارم تا جلوی صورتم. آوردم اما چشمام دستم رو نمیدید. دوباره چشمم و بستم و سعی کردم ادامه خوابم رو بدم!

بعد بیدار شدم. داشتم واسه مامانم توضیح میدادم که مامان! یه خوابی دیدم که دستمو میاوردم جلوی چشمام، اما چشمام دستم و نمیدید.

بعد واقعا بیدار شدم متوجه شدم بیداری قبلم، تو خواب بوده. باز نمیتونستم دست و پامو تکون بدم و فکرم با سرعت سرسام آوری یه سری مطلب رو یادآوری میکرد.

چشمم و بستم هی میگفتم:« استغفرالله... اعوذ بالله من الشیطان الرجیم.» فکرا پراکنده شد. جون نداشتم که تلاش کنم باز دستمو تکون بدم. بیخیال شدم دوباره خوابم برد! ( لایه چندم!؟ واقعا نمیدونم کدوماشو جدا خواب بودم کدوماشو بیدار!)

بعد دیگه واقعا که بیدار شدم غروب شده بود. بابا اینا میخواستن برن مسجد. منم پاشدم باهم رفتیم...

 

 

_ وی انقدر عاشق دنیای خواب دیدن ها بود، حتی این خواب های گیج کننده چند لایه که معلوم نیست کجاش بیداری کجاش خواب را هم دوست داشت :)) _

 

+برم که برسم به آیتم پنجم برنامه :/ همین الان فکر میکنم بیخیال دوتاش شدم! یا حداقل یکیش رو که دیگه انجام نمیدم. چون مخصوص صبح بود و تموم شد!

 

 

+چننننند وقته باید برم انقلاب، یه کاری دارم و هی نمیشه... هیییی نمیشه! یا حسش نیست یا وقتش :/

۷ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
پاییز

روزمره _1_

یا حکیم

 

هم خیلی خسته ام، هم از اون حالت های افسرده طور دارم.

این کار تایپی که گفته بودم هم به خاطر اونجوری نوشته شدنش شده قوز بالاقوز. دلم واسه اون بنده خدا هم میسوزه. از دوستای خودمه.

انقدر شلوغه مطالبی که نوشته و انقدر دسته بندی نداره و منابع رو کامل ننوشته و.... که من همش رو تایپ کنم هم، دو برابر تایمی که من دارم میذارم رو خودش باید بذاره برا ویرایشش!

 

 

فردا و پس فردا تعطیل.

و من خیلی خوشحالم از این بابت.

 

 

از صبح زود برای کلاس بیدار شدن گفته بودم که بدم میاد؟ گفته بودم خیلی وقتا دیرم میشه و مث باز مدرسم دیرشد میمونم!؟ گفته بودم از این حالتم انقدر بدم میاد که قابلیت اینو دارم که وقتی دیر میشه کلا نرم!؟ و حالم از این اوضاع داره بهم میخوره و روش هایی که برای درست کردنش پیش رومه رو حتی امتحان نکردم و علاقه ای به امتحانش ندارم؟ زود خوابیدن مثلا! این فشاری که میاد روم هااا

تو تمام سالهای تحصیلم تقریبا این مشکل رو داشتم! نه تو کل سال، اما تو یه بخش هاییش چرا!

الان هم راستش راه چاره نمیخوام. از شدت حرصم از خودم اینها رو نوشتم!

 

 

"هنوز آلیس" رو دیدم مهناز خیلی خوب و قشنگ بود. ممنونم از معرفی :) ان شاء الله اگر تونستم تو یه پستی معرفی میکنم و نظرمو مینویسم.

میخواستم کتابشو اول بخونم. اما راستش نمیدونم چرا دلم خواست کلا کتابشو نخونم و فقط فیلمشو ببینم.

معمولاً اینطوریه که ترجیح میدم اول کتابو بخونم بعد فیلمو ببینم.

 

 

لحظاتتون پرازیاد خدا. علی علی

 

(27شهریور98.پاییز)

 

طاقچه پاییزی :

ای بی خبر از حال من

امروز کجایی؟

۵ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
پاییز

نفرتی که تو میکاری | انجی توماس

یا غیاث المستغیثین

 

 

این مدت نبودم. همش یه عالمه حرف تو ذهنم صف میکشید. حتی جمله بندی تو ذهنم بود برای نوشتن!

حالا که دارم مینویسم همه اون جمله بندی ها یادم میاد :)) هی تند پست میذارم حالا :))))

تازه موقع خوندن کتاب هایی که احتمال میدم بخوام بهتون معرفی کنم، سعی میکنم نکات ریزی که دوست دارم بهتون بگم رو یه گوشه ذهنم نگه دارم

بعد فکر کنین این مدت که چند تا فیلم دیدم و چند تا کتاب خوندم چقد نکته تو ذهنمه!

آنچنان میگم نکته انگار درسه! آماده برای نوت برداری باشید فرزندانم :)))

 

 

من تبلیغ های این کتاب رو، همزمان با "همه چیز همه چیز" دیده بودم.

از اون جایی که هر دو فیلمش هم ساخته شده و در هر دو شخصیت اصلی یک دختر سیاهپوسته، و عکس روی جلد هر دو عکس بازیگرشونه، کمی با هم اشتباه گرفته بودم.

بعد جالب اینجاست که من فقط خلاصه " نفرتی که تو میکاری" رو خونده بودم و از " همه چیز همه چیز" فقط عکسشو دیده بودم!

تو خلاصه ای که خونده بودم نوشته بود در مورد ظلم به سیاهپوست هاست. یه پلیس سفید پوست، یه جوون سیاهپوست بیگناه رو میکشه. بعد دوستاش تظاهرات اعتراض آمیز میکنن و اینا.

بعد حالا همه چیز همه چیز!! :))) کلا یه داستان عاشقانه ملو بود به نظرم(mellow = دلپذیر، مهربان، نرم)

فک کنین کلِ زمانی که داشتم فیلمش رو میدیدم، انتظار داشتم یکی بزنه دختره رو بُکُشه! :)))

 

 

اندر حکایات فیلم و کتاب!

اگر تصمیم به آگاه شدن(!) از این داستان شدین حتماً ( با تأکید زیاد!) اول کتاب و بخونین.

یعنی قشنگی های کتااااابش :) به نظرم فیلمش یه قسمتایی که داستان رو له کرد اصلا! حالا در ادامه در مورد فیلمش هم میگم:)

اول پست بگم که ادامه اش، خیلی اسپویل داره. به نظرم اگه اول کتاب رو بخونید و بعد برگردید پستم رو نگاه کنین، شاید جالب تر باشه براتون

 

 

خلاصه ماجرا رو که گفتم

میرسیم به نکات ریزی که به نظرم اومد:

1:طنز های کوچیک، حتی اگه کتاب طنز نباشه و مثل این کتاب کلیت ژانرش جدی باشه، باز قشنگه :) اتفاقا از نظر من قشنگ تر از حالتِ لنگ زدن عمدی دلقک طور برای خندوندن مردمه!

یه سری کتابا، طنزشون یه مدلیه انگار به زور میخوان قلقلکت بدن، و نمیتونن! و تو همش میگی کسی به نویسنده به این بیمزگی نگفته که اگر بلد نیستی طنز ننویس تو کتابت؟!

اماااا تو این کتاب، شما با طنز هایی که شاید واقعا بخندونتتون یا لبخند به لبتون بیاره رو به رویید.

 

 

2: بنیاد خانوادگیِ قشنگی که سیاهپوست ها داشتن خیلی دوست داشتنی بود. آدم باهاشون احساس امنیت میکرد.

 

3:تا یه مدت بعد از کتابش، همش ظلم های نژاد پرستانه  جلوی چشمم بود.

دردناکه واقعا

 

4: عشق استار به کفش ها، توجه به جزئیات داستان و قسمت های احساسی قیام و نگرانی های مادرشون و حرف شنوی بچه ها از مادرشون، تو کتاب خیلی خیلی بهتر از فیلم به تصویر کشیده شده

 

5: من کتاب انتشارات نون رو خوندم. ترجمه واقعا خوب و روون و دوست داشتنی بود. و عاشق این بودم که تو پی نوشت هایی که اسامی رو به لاتین نوشته بود، گفته بود این اسم خانمه یا آقا! تو بعضی کتابا برای تشخیص خانم یا آقا بودن طرف دچار اشتباه میشم گاهی :)) و اینکه میلاد بابانژاد و الهه مرادی دومین اثریه که باهم ازشون خوندم. کارترجمه نقص ستارگان بخت ما رو هم باهم انجام داده بودن. ترجمه اون هم روون و قشنگ بود.  واقعا زوج ترجمه ای خوبی هستن :))

 

6: روی جلد کتاب، جایزه هایی که گرفته هم که معلومه :) تازه بهترین کتاب سال گود ریدز هم شده بوده. پشت کتاب نظر جان گرین و چند تا آدم مشهور دیگه هم در مورد کتابش هست. تازه یه چیز جالب ناک تر! اینکه کتابی به این قوی ای، اولین اثر انجی توماس عه

 

میریم سراغ فیلم :

 

اولا که خیلی قسمت هاش، با چیزی که تو کتاب بود متفاوت بود و این منو حرص میداد. داستان به این قشنگی:/ حق نداشت توش هرجور دلش میخواد دست ببره به نظرم :/

 

دوما: استار خیلی بامزه بود بعضی وقتا. موهاش که اونهمه بافته شده بود... مغز سرشون درد نمیگیره ؟! من بافت آفریقایی رو "میبینم" حس میکنم به سرم فشار میاد! یه مدت طولانی چطور تحملش میکنن؟

 

سوما: هیلی، چهره جالبِ توجهی داره. و مایا خیلی چهره اش ماسته :)) اونجایی که هیلی و استار دعواشون شد خیلی تو فیلم مسخره بود. تو کتاب انقد خوشگل به تصویر کشیده بود که کیف میکرد آدم. تازه به خاطر دعواشون تو کتاب اخراج چند روزه شدن. تو فیلم هیچی به هیچی! و گریه هیلی هم انقد مصنوعی بود که اصلا دوس نداشتم ببینمش :/

 

چهارما: نامزد استار، تو فیلم خیلی نقش بی مزه و ترسو طوری داشت. تو کتاب خیلی بهتر بود. توی فیلم مصنوعی و مسخره بازی میکرد. ازش بدم میومد. تازه! اینم یه تفاوت فاحش با کتاب داشت! اونم اینکه یارو تو کتاب اومد پا به پای اینا جنگید! تو فیلم تا بهش گفتن تو برو فلانی رو برسون رفت، دیگه هم برنگشت :/ چراااا اینکارو میکنین با شخصیت اصلی؟ :/ جا نداره بهتون بگم چتونه؟!

 

پنجما: جزئیات اعتراضشون، خوب نبود تو فیلم.

 

ششما: اتاق استار تو فیلم فک کنم استثناً از اتاقش تو کتاب قشنگ تر بود. خیلی دوسش داشتم.

 

 

حالا با همه اینها! توصیه میکنم اول بخونین، البته بعدش هم اگه خواستید ببینید :)) من با اینکه انقدر به فیلمش انتقاد داشتم، اما نگهش میدارم. شاید بعدا بازم ببینمش:))

 

فکر کنم این آخرین پست امروزم باشه.

شبتون پر ازیاد خدا. علی علی

 

(دومی، 25شهریور98.)

۳ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
پاییز

ویلت| شارلوت برونته ... و دیگر چیزها :))

یا مجیب

 

 

کلاسا امروز شروع شد.

بعد کلاسا هم خسته رفتم خونه، دوباره خسته رفتم باشگاه! چون حدود نیم ساعت بینش وقت داشتم فقط که اونم به ناهار خوردن گذشت!

دوباره تابستون تموم شد و دوران بدو بدو ناهار بخور باشگاهمون دیر شد رسید!

این مکالمه ی بدو بدویی، چیزیه که هربار باشگاه داریم پرتو می ایسته بالاسرم و به لحن و شکل های مختلف میگه

 

ورزش هم سنگین بود. بعد هم شروع کردم یه تایپ جدید.

این یکی انقدر نامنظم نوشته و بدخط، که این فصلش تموم شد دوست دارم بهش بگم فصل بعدو به من نده!

4 صفحه تایپ کردم فرسایش روحی واسم به وجود آورد!

 

 

+دیشب ویلت رو تموم کردم :))

باید بگم نسبت بهش حس خوبی داشتم. خصوصا طی مدتی که میخوندمش

لوسی اسنو ی درک کردنی و قشنگِ من. با افسردگی های قابل پیش بینی و تنهایی هاش، با شادی هایی که یکدفعه قلبش و پر میکرد :)

و مهناز عزیزم! مرسی از معرفی های فیلم و کتاب قشنگت! یعنی به خاطر من هم که شده باید همینطور به معرفی هات ادامه بدی! انقدر که معرفی ها و حس هات در مورد کتاب و فیلم ها با من شباهت داره :) و انقدر که خوندن و دیدن چیزایی که میگی رو دوست دارم:)

و یه چیزی!

مهناز جانم فکر میکرد که من از آقای امانوئل  خوشم نمیاد. باید بگم خیلی دوسش داشتم! :)) در کمال تعجب :))

البته تا یه جایی از کتاب، واقعا ازش بدم میومد. ولی وای. اون کول بازی های آخرش و کارای جنتلمن طورش :)) اون مدرسه :)) وای :))

و از خوشگل ترین قسمتای کتاب، اونجاست که آخرش داره با لوسی حرف میزنه، قضیه مدرسهرو میگه. بعد بازخورد لوسی ... تا آخر اون صفحه :)

 

و اما!

نظر شخصی من اینه که خواهران برونته افسردی داشت. البته نه حاد و شدید. اما یه خورده رو داشتن. به نظرم دختر های شادی نمیان!

نظرم در مورد امیلی و شارلوت که چنین است!

خلاف نظرم در مورد جین آستین! که به نظرم دختر شاد و سرزنده ای بوده. شاید تا حدودی شیطون. با چشم هایی که برق قشنگی داره!

به جین آستین یه حس خاصی دارم انگار دوستمه :))

 

 

+چند روزی میشه که چون کارهام یکم بیشتر و توهم شده، برنامه روزانه مینویسم.

البته که خوندن و دیدن " 5 قدم فاصله" بی تاثیر نبوده :))

به هرحال! میخواستم بگم جزء برنامه های امروزم نوشته بود: پست گذاشتن توی وب:) انقد که دلم تنگ شده بود :)

 

 

لحظاتتون پر از یاد خدا.

علی علی

(25 شهریور98. پاییز.ن)

۴ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
پاییز

شاید موقت

یا دلیل المتحیرین

(ای راهنمای متحیران)

 

 

دلم میخواد دهه اول محرم و فقط برم عزاداری.

و همش مجبور نباش به کارهایی که دارم فکر کنم!

 

 

فصل دوم اون پایان نامه که گفته بودم رو آورد. باید تا 24 ام تمومش کنم. کتابای کتابخونه تا 24 ام مهلت داره. و همون روز کلاس های ترم جدید شروع میشه:/

 

 

جای پشه خوردگی های آخر، اون حس خارشش که تموم شد، دوباره 10 تا خوردگی جدید :/ ینی دیگه حالم داره ازشون بهم میخوره :/

۴ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰
پاییز