زندگیِ دور و بر ما

کلبه جدید "پاییز و بهار"

نفس تب دار

یا طبیب

 

خوابی دیده بودم. کابوس بود. میانش از خواب میپریدم و باز مثل کسی که ناگزیر است انتهای قصه زندگی اش را دنبال کند میخوابیدم. هربار از ادامه کابوسم، داستان را در خواب دنبال میکردم.
بعد از اینکه بالاخره تواستم خودم را، هشیار و غم آگین، از رختخواب جدا کنم، حس درد میپیچد توی پایم.
صبحانه را به زحمت میخوریم. جمع کردن سفره می افتد به گردن همسر. روی مبل دراز میکشم و پایم را استراحت میدهم. ضعیف شده و دردش هم بیشتر.
قرار بود برویم خانه مامان. بابا از سفر برگشته و ندیدیمش.
 روی رختخوابی که هنوز جمع نکرده ام به نوشتن کابوس دیشبم مینشینم. همسرم چندین بار یادآوری میکند که زودتر بلند شوم برویم. میگوید مامان اینها گفته اند ناهار آنجا باشیم و حالا هم دیر شده. می‌گویم :"صبر کن. کار واجبی دارم."
به کسی که عجله دارد نمیشود گفت که دارم خواب دیشبم را مینویسم. چون ضرورتش را متوجه نخواهد شد. اما از آنجایی که خواب مثل اثر یک عطر میماند و معلوم نیست خوابی که دیده ای از آن عطر های ارزان بوده که سریع میپرد و بعد چند دقیقه(تو بگو 1 دقیقه حتی) هیچ چیز از خوابت به یاد نداری،یا از آن عطر های خوب و اصیل است که حتی اگر ننویسی اش، تا سالها خوابت را به یاد داری و حتی با جزئیات میتوانی تعریف کنی.
میدانستم که خوابم، یک عطر تند با ماندگاری نهایت 1 ساعت است. اگر نمینوشتمش هیچ چیز دیگر یادم نمیماند.
بالاخره نوشتنم را تمام میکنم و سریع لباس عوض میکنم که برویم. همین حین رختخواب را جمع میکنم و ماسک میزنم برویم.
سوار موتور، هرجا باد به سرم میخورد و سرعتمان بیشتر است، در قسمت فوقانی سرم درد میپیچد. سرما خورده ام حتما.
آخر شب، تب کرده ام و بدن دردم شدید تر میشود. نصفه شب میروند برایم از داروخانه شبانه روزی استامینوفن میخرند. یک ساعت بعد خوردنش دردم آرام شده.
اما 6 صبح با گلو درد بیدار میشوم. اوضاعی شده است. حالا مشکوکم به کرونا گرفتنم. تبم از 38 پایین نمی‌آید. پاشویه و دست و صورت را شستن پی در پی فایده نداشته. امشب که دکتر رفتیم گفت احتمالا سرماخوردگی ساده گرفته ای. اکسیژن خونت بالاست، سرفه نمیکنی و... اما باز احتیاط کن. فاصله، ماسک و...
حس میکنم اگر بخوابم، باز کابوس میبینم.
نفس میکشم....
داغی نفسم انتظار دارم پشت لبم را بسوزاند. اما هیچ نمیکند.
نفس میکشم....
یادم می افتد به یکی از دوستانم، هروقت (حتی به اعتراض و تلخی) پیام بلندی برایم نوشته بود که چاشنی ادبی زیبایی داشت، یادآوری میکردم که نویسنده قهاری هستی.
نفس میکشم...
هیچ وقت حتی در قبال پیام های لطیف ادبی ام نگفت قلم زیبایی دارم یا نه. فکر میکنم یک بار گفته بود قلم من، در سلیقه او نیست...
نفس میکشم...
از تأثیر کلد استاپ، کم کم خوابم میگیرد. بدن دردم کم شده و تبم پایین آمده. دیگر نفسم داغ نیست. حالا نفسم را، به تعداد نفس کشیدنم حس نمیکنم. آدم تا وقتی نفسش داغ نباشد تک تکشان را حس نمیکند. برای درکِ نفس کشیدنش باید انگشتش را بگیرد جلوی بینی اش.
هر نفسی که فرو میرود ممد حیات است...
از دیروز تصور میکنم یکدفعه بیهوش می افتم روی تخت. فکر میکنم به هذیان گویی می افتم و حرف های بی ربط میزنم. اما هیچکدام اتفاق نمی افتد.
متن، وصله پینه و بی ربط به نظر میرسد...
مثل متن یک آدم تب دار.

۱ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
پاییز

خسته تر از آنکه بگویم چه شده

یا اشرف من کل شریف

 

 

نشسته ام و با آرامش بولت ژورنالم را ورق میزنم. به صفحه ای میرسم که همه درس ها را نوشته بودم و نوشته بودم از هرکدام چقدر عقبم تا جبرانش کنم.

حالا ترم تمام شده و هرکدام خواستم را ادامه دادم. به این صفحه به دقت نگاه نکرده بودم تا امروز.

چشمم میخورد به عنوان مقاله پایانی و یاد ایمیلم می افتم. استاد راهنمایم از آن استاد هاییست که خیلی دیر به دیر ایمیلش را چک میکند. حدس میزنم هنوز ایمیلم را نخوانده باشد.

تیری است در تاریکی دیگر. ایمیلم را در گوشی ام باز میکنم. شاید جوابی داده باشد.

با جواب ایمیلم رو به رو میشوم.

حالا استرس گرفته ام. قلبم تند میزند. لب تاب را باز میکنم و آنجا وردی که استاد فرستاده و در ایمیلش نوشته مقاله به اصلاحات کلی احتیاج دارد را باز میکنم.

از چکیده و مقدمه ایراد گرفته.

در متن اصلی جا به جا نوشته چه ربطی به موضوع مقاله دارد؟

این جمله را دائم تکرار کرده.

از یک صفحه ای به بعد را که اصلا هیچ چیز ننوشته! یک جاهایی هم نوشته از منبع دسته اول استفاده کن. یک جاهایی هم نوشته ارجاع کو؟

یک حجم عظیمی از ناامیدی مینشیند روی دوشم.

اگر ویرایشش نکنم حتی نمره قبول هم نمیگیرم چه رسد بالای 15.

و حس میکنم انرژی اصلاح کردنش را ندارم.

بگذریم از دلایل دیگری که امروز دو، سه بار اشکم را درآورد. من حوصله هیچ کدام را ندارم. نه پیگیری این قضایایی که امروز را درگیرشان بودم نه پیگیری مقاله ام.

نمیشود فقط نمره قبولی را بدهد و رهایم کند؟ ..../

۵ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
پاییز

آفرین به تو پاییز!

یا اخبر من کل خبیر

ای با خبر تر از هر آگاه

 

 

بالاخره اولین مقاله ام رو فرستادم برا استاد. در حالیکه به شدت به نظرم جای کار داشت و چیز دندون گیری در نیومده بود. اما از اونجایی که فرصت چندانی نمونده و همین حالاش هم یه ترم ارسالش رو عقب انداخته بودم گفتم بفرستم حالا استاد یه بررسی کنه شاید زمان داد برای ویرایشش بهم.

میشه بالای 15 بده بهش؟ لطفا لطفا :(

 

 

یه مقاله دیگه رو هم امروز ویرایش نهایی کردم فرستادم.

قشنگ حس میکنم دو تا سنگ بزرگ از رو دوشم برداشتن.

مونده تموم کردن خلاصه ها برای یکی از درسا و 4 تا تمرین عربی معاصر.

 

 

تو اینستاگرام یکی از بولت ژورنالیستا یه چالش گذاشته برای خرداد خودش و فالوراش. اسرا بوژو. نمیدونم میشناسید یا نه.

من این دختره رو نداشتم. دیروز تو پیج زهرا نجاری یه کامنت گذاشته بود. استوری هاشو دیدم متوجه شدم چالش دارن با فالوراش.

بعد از اول خرداد استوری های چالش و هایلایت کرده بود. دیدمشون. چالشش واقعا خوب بود به نظرم. خصوصا یه روزش که قرارشون این بود که برن سراغ کارهای عقب افتاده وقت گیر یا سختی که حوصلشو ندارن و معمولا میندازن بعدا انجام بدن. 

بعد امروز گفتم بشینم منم این مقاله ها رو بالاخره سر و سامون بدم و از غول نوشتن چکیده و مقدمه و نتیجه بگذرم ( بدنه اصلی رو نوشتن انقدر سخت نیست که نوشتن چکیده و اینا وقت میبره.)

خلاصه نوشتم و منابع و سر و سامون دادم و کم و کسری ها رو پیدا کردم و اینا .

چالش امروزشون این بود که اهداف ماهانه ای که اول ماه نوشتن تو بولت ژورنالشون رو نگاه کنن ببینن کجای کارن. اگر براشون اقدامی نکردن زودتر شروع کنن که دهه آخر خردادیم.

من همشو شروع کرده بودم حدودا. فقط این ماه خیلی کم کتاب خوندم که شاید بتونم این چند روز یه کتاب دیگه تموم کنم و همین.

حتی نمیخوام به خودم سخت بگیرم که نهههه حتما اون تعدادی که برا این ماه گذاشته بودی رو بخون.

چون الان اولویتم کارای آخر ترم و درسایی که لازمه دوره بشن و مقاله و خلاصه و ایناست.

 

 

گفتم ارشد ثبت نام کردم؟ گفتم به اندازه یکذره هم ننشستم برا کنکور بخونم؟ گفتم اواسط مرداد کنکور داریم و من 22 تیر تازه امتحانام تموم میشه؟

شت.

 

 

چند روزی یه مهمون عزیزی داشتم که امروز رفت. دلم گرفته.

بخوابم که دلم باز شه یا یه چی بخورم؟ :)))

 

لحظاتتون پرازیاد خدا. علی علی

۷ نظر موافقین ۱۰ مخالفین ۰
پاییز

حق / نهج البلاغه

یا ابصر من کل بصیر

 

سلااااام :)

 

امشب داشتم یه صفحه ای از نهج البلاغه رو میخوندم. ( خطبه 216) بعد دیدم خیلی خطبه قشنگ و مناسب موقعیتیه به نظرم.

خواستم بگم شما هم بخونیدش، بعد بیاید باهم درموردش حرف بزنیم.

اما معمولا این که یه نفر میگه برید بخونید افراد حوصله نمیکنن برن سراغش. چند قسمت که خودم علامت زدمشون رو فعلا مینویسم براتون و نظر خودمم مینویسم.

اما شما کاملش رو تو خود نهج البلاغه بخونین ان شاءالله :

 

حق، اگر به سود کسی اجرا شود، ناگزیر به زیان او نیز روزی به کار رود. و چون به زیان کسی اجرا شود روزی به سود او نیز جریان خواهد داشت.

این جمله به نظرم در عین امید بخشی، برای آدم یه هشداره. حتی اگر الان حق به نفع توعه فکر نکنی همیشه تو داری درست میگی و بقیه اشتباه.

اما خدا آدم و کمک کنه که همیشه حق پذیر باشه. یکی از بهترین دعاهاست به نظرم . چه جذابن انسان های حق پذیر... به خدا :))

ولی این جمله استثنائش تو اهل بیت علیهم السلامه. که همیشه حق با اونهاست. و هیچ وقت حقی به ضرر اونها نمیشه. چون معصوم هستند و عین حق. « علیٌ مع الحق و الحق مع علی»

 

در میان حقوق الهی، بزرگترین حق، حق رهبر بر مردم و حق مردم بر رهبر است....

این جمله مقدمه همون بیان مشهوره که احتمالا همه شنیدید :« زمامداران اصلاح نمیشن مگر با اصلاح رعیت و رعیت اصلاح نمیشه مگر با اصلاح زمامدارانشون.» 

یه چیزی که وجود داره اینه که آدم حواسش به وظیفه اش باشه. به حقوقی که به گردنشه.

برای اصلاح زمامدار هم البته باید تلاش کرد. اما نباید موجب این بشه که آدم ها وظیفه خودشونو کلا یادشون بره.

 

مردم از اینکه حق بزرگی فراموش میشود، یا باطل خطرناکی در جامعه رواج می یابد احساس نگرانی نمیکنند!

وای که این جمله چه ملموس و دردناکه... 

جمله عربی قسمت اولی که نوشتم میشه :« فَلا یُستَوحِشُ لِعَظیمِ حَقٍ عُطِّل »

یستوحش، از ریشه وحشت میاد. مردم وحشت نمیکنن وقتی یه حق بزرگ فراموش میشه...

خدا ما رو از فراموشکاران قرار نده ان شاءالله

 

همین ها فعلا :)

 

لحظاتتون پرازیاد خدا. علی علی

۳ نظر موافقین ۹ مخالفین ۰
پاییز

بعد از سه سال....

یا اَحَبَّ من کل حبیب

ای دوست دار تر از هر دوست دار

 

 

یه مدت، دوستایی که تو بیان دنبالشون میکنم خیلی تند تند پست میذاشتن. تعامل مون رفته بود بالا. این تعامل و زیاد پست گذاشتن من رو خیلی تشویق میکرد به پست متقابل گذاشتن و حرف زدن در زمینه های مختلف! بهم ایده میداد. انگیزه میداد و....

بعد یکم فعالیت شما کم شد، به تبعش فعالیت من هم!

الان مهناز چند وقته پستی نذاشته؟ فاطمه یدونه بعد مدتها منتشر کرد، نورا خیلی کمتر یه چیز مینویسه ( یه مدتم که غیر فعال کرده بود وبو) و...

 

 

+این مدت ، دو تا سینمایی ایرانی دیدم!

جشنواره فیلم فجر سال 97 ، جزء جشنواره هایی بود که بسیااار دوست داشتم برم . دوستم بلیتشو گرفته بود. برا یکی دوتاش بهم گفت باهم بریم. درجا اون یکی دوتا ما مهمون داشتیم و نشد. خلاصه هیچی و ندیدم. بعد اختتامیه شو جوری زوم شده بودم تو تلوزیون نگاه میکردم انگار خودم جزء رای دهندگان بودم یا یه اثری داشتم اونجا.

بعد در طی اکران واسه جشنواره ( قبل اکران عمومی) هرکس نقد و نظر میذاشت میخوندمشون. اسکرین میگرفتم که بعد از اکرانشون فیلما رو ببینم.

خلاصه سه سال گذشت و من این هفته دو تا از فیلمای جشنواره فیلم فجر 97 رو دیدم!

 

اولیش متری شیش و نیم

دومیش دیدن این فیلم جرم است.

 

و انقدر دیگه احتمالا تو این سه سال در مورد این فیلما شنیدین که لازم به معرفی نباشه!

البته از جشنواره اون سال فیلم های « شبی که ماه کامل شد» « پاستاریونی» « سرخپوست»  رو هم دیده بودم قبلا.

 

 

همین :)

لحظاتتون پرازیاد خدا. علی علی

 

۱۵ نظر موافقین ۱۱ مخالفین ۰
پاییز

حالا اگر خوابم برد...

یا حبیب

 

دارم با خودم فکر میکنم امروز، چه روز پرکاری بود برام. دیشب شام مهمون داشتم. به خاطر ممنوعیت های تردد مهمونی های شام که میگیریم تازگی میمونیم خونه میزبان و بعد صبحانه فرداش میریم خونمون (و دختر. من از این قضیه خیلی خوشم میاد :)) در حالت عادی تو این روزهای شهر نشینی کی شب میمونه خونه بقیه؟ :) )

مهمان ما هم موند. صبحانه خوردیم رفتند. پرتو هم دیشب پیش ما بود. موند تا ناهار.

و خب با اینکه مهمونی بسیار لذت بخشی بود (یه مهمونی تقریبا 24 ساعته دوست داشتنی) اما خب پرکار هم بود.

بعد از رفتن مهمونها، به خودم گفتم پاییز! الان نخواب. دم غروبه حال روحیت بد میشه اصا مکروهم هست.

بیدار موندم تا اذان. دیگه بعد نماز (با اینکه احتمالا اون موقع هم زمان خوبی نیس) دیگه چند دقیقه ای خوابم برد (نیم ساعت شاید کلا.)

بعد که به خاطر یه تماس بیدار شدم، دیگه نخوابیدم.

 

حالا کارهای این وسط، بجز کارهای معمول خونه:

بولت ژورنالم و برا خرداد آماده کردم و اردیبهشت و بستم و جمع بندی کردم

یه لباسم که نخی بود و تا حالا نشسته بودمش و باید با دست میشستمش چون احتمال میرفت رنگ پارچه رو پس بده، شستم (و باید بگم کلییی رنگ پس داد و خوشحالم که با بقیه لباسا نریخته بودم تو ماشین!)

گفتم یکم صوت های عقب مونده یکی از درسا رو تطبیق بدم.

همونطور که داشتم میگفتم :این ترم خداروشکر خیلی صوت عقب ندارم. آخیش.

میرم گوشی و میارم.

و با 12 تا صوت تطبیق نداده مواجه میشم. وحشتناک بود 😂 دوتا شو تطبیق دادم و دیدم ساعت شده 3 شب! برو بخواب دختر 8 کلاس داری.

اومدم بخوابم یادم افتاد 9 کلاس دارم :)))

 

حالا اگر خوابم برد.... 

۴ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰
پاییز

آشفته سریم، شانه دوست کجاست؟

یا اقرب من کل قریب

 

بعد همایش آنلاین، سر جام دراز کشیدم و به همه چیزهایی که مثل هیولاهای ترسناک تو ذهنم بالا پایین میرفتن فکر کردم.

حس کردم خیلی گشنمه. بعد گفتم خب... ناهار چی درست کنم؟ ( این سوال چی درست کنم به جرأت خودش از هیولاهای ترسناک منه! از اینکه ندونم میخوام چی کار کنم میترسم...)

حس کردم هرچی درست کنم گرسنگیم برطرف نمیشه. حس کردم گرسنه غذای مامانمم...

یادم افتاد امروز، فردا مامان اینا میخوان برن دیدن مادربزرگم .معلوم نیست چند روز بمونن. معلوم نیست چند روز نبینمشون. دختر! کار جهان کلا معلوم نیست.

بعد گریم گرفت.

فکر کردم پا میشم یه غذای ساده برا ناهار درست میکنم. به همسرم پیشنهاد میدم بریم خونه مامان اینا. اگر کار داشت اذیتش نمیکنم. خودم میرم بعدازظهر یه سر بهشون میزنم.

همونطور دراز کش درحالی که بغضم داشت وزن اضافه میکرد صورتمو برگردوندم سمت همسرم. گفتم :« ناهار بریم پیش مامان اینا؟»

گفت :« چرا؟» ( همیشه آخر هفته ها میریم. یکدفعه وسط هفته...)

گفتم :« میخوان برن پیش عزیز جون. دلم براشون تنگ میشه.» ( نگفتم بغضم الان هم به سه کیلو و هفتصد رسیده)

گفت:« بریم.»

انتظار نداشتم انقدر زود موافقت کنه.

زنگ زدم مامان اینا اطلاع بدم. بابا برداشت. حین حرف زدن بغضم میرفت و میومد. گفتم مامان هست؟ تا شاید با تغییر مخاطب راحت تر حرف بزنم ( تصور اینکه دخترتون زنگ زده بهتون یکدفعه وسط حرفش بغضش بشکنه و زار زار گریه کنه اصلا خوشایند نیست. در حقیقت ترسناکه)

مامان تلفن و برداشت. به زحمت موضوع و گفتم.

حالا هم نشستم تو اتاق گریه میکنم و فکر میکنم که تموم میشه دختر! تا آخر ترم چقد مونده مگه؟ تا مرداد چقدر؟ رها کن...

 

 

پ.ن: کنکور ارشد ثبت نام کردم. تو وقت اضافه!

گفتن تا 25 ام مهلت دارید. من 26 ا، شب ثبت نام کردم.

 

پ.ن2: زمان حذف اضطراری گذشت و یه واحدی که اشتباه برداشته بودم رو حذف نکردم.

 

پ.ن3: بعد قضیه اون دندونم، از هر درد دندونی میترسم به حد فوبیا! خدا رحم کنه.

 

پ.ن4: این مدت دوتا کتاب جدید تموم کردم! چغک و معمولی مثل بقیه. هر دو محشر! باید براتون یه پست بذارم جمع بندی چیزایی که دیدم و خوندم و کنار هم بنویسم.

 

پ.ن5: بالاخره پست معرفی برای چالش طاقچه رو نوشتم تو ویرگول. خدا روشکر ، یه کار کم شد...

۲ نظر موافقین ۹ مخالفین ۰
پاییز

انگار که بهم ساعت های صبح امروز رو کادوپیچ تحویل دادن :)

یا بصیر

 

اینکه الان ساعت هنوز حدود بیست دقیقه به نهه، من از 7 بیدارم، و 8 متوجه شدم امروز تعطیله، عین یه جایزه هیجان انگیز جدید بود برام :))

انگار کل ساعت های امروز رو بهم هدیه بدن و بگن اوکی. امروزم میتونی هرجور دوس داری ازش استفاده کنی.

براش کلی برنامه اومد تو ذهنم. میتونم خلاصه یکی از درسا رو پیش ببرم. ( به هر حال تا آخر ترم چیزی نمونده) یا یه عنوان دیگه از موضوعاتی که تو مقاله پایانیم هست رو کامل کنم و تلاشم و بکنم تا آخر هفته مقاله مو ارائه بدم دیگه ( اگر هر روز بنشینم پاش، احتمالا میرسم)

میتونم از همین الان برای ناهار فکر کنم :)) نذارم دقیقه نود! ( فکر کنید اگر امروز کلاس داشتم چی میشد؟ همون حین که استاد داشت درس میداد باید بلند میشدم و تند تند فکر میکردم و در عین حال میپختم.)

میتونم کتابی که تازه شروع کردم ( اسم کتاب: معمولی مثل بقیه) رو بخونم. ( احتمالا اگر بنشینم پاش، تا آخرش رو یه بند میخونم. خیلی جذابه دختر!)

میتونم الان بعد از انتشار این پست، برم پست معرفی کتاب اردیبهشت چالش طاقچه رو بذارم ( میدونید چند روزه دارم عقب میندازم نوشتنشو ؟ شیم آن می)

 

 

آخیش...

خدایا مرسی که تعطیله.

 

( پاییز)

 

پ.ن: اما کاش مترجم کتاب، در حال ترجمه وقتی اسم کسی رو مینوشت، در کنار لاتین اسمش که مینویسه، بگه این الان اسم دختره یا پسر. برای اسم هایی که بین دختر و پسر مشترکه هم بالاخره تو ویرایش نهایی که دومین باره دارن کتاب و میخونن میتونن بنویسن دیگه ...

بگذریم از انتشاراتایی که حتی لاتین اسم رو نمینویسن و تو تا آخر نمیدونی بعضی اسما رو داری درست میخونی یا نه... اینا دیگه واقعا رو مخن.

 

پ.ن2: پست هامو تازگی کوتاه تر مینویسم... خوبه؟

۶ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰
پاییز

فرو رفتگی حسی...

یا نصیر

 

امشب  یکی از حالت های افسردگی بهم مستولی شده.

روز خوب بود همه چی. رفتیم نماز عید. بعد هم برگشتیم. ناهار همه خونه مامان اینا دعوت بودیم. ما از دیشبش خونشون بودیم. دعوتمون کرده بودن پیششون باشیم.

من کل شبش بیدار بودم. بعد نماز هم بیدار موندم. ساعت شد حدود 11 که دیگه خوابم برد. ( 11 صبح خوابیدم. و اونوقت ناهار همه قرار بود بیان!)

از شدت خستگی اصلا ناهار بیدار نشدم.

گفته بودم نیمه ماه مبارک عقد خواهر کوچیک ترم بود؟ خواهرم و همسرش رفته بودن خونه مادر شوهرش اینا. بعد برا ناهار اومدن. چون یه سری کار داشتن باز رفتن. من فقط در حد «سلام . خوبی؟ خدافظ» دیدمش

بعد هم اتفاقات دیگه ای افتاد. که خوب بودن. بازی کردیم دسته جمعی. کتاب ربه کا رو تموم کردم. عکس هایی که تو ماه مبارک برای بولت ژورنالم گرفته بودم چاپ کردم( میخواستم گزارش تصویری ماه مبارک رو درست کنم.)

و حالا؟

شب شده. دندونم یه کوچولو حساس شده و درد میکنه. فردا ناهار خونه یکی از فامیلا دعوتیم و باید از همینجا بریم و هیچ کدوم از لباسای مجلسیم اینجا نیست ( حتی لباس های معمولیم هم نیست.) نبودن خواهرم اذیتم میکنه. دلم گرفته. عکسا رو تو بولتم اضافه نکردم چون چسب پیدا نکردم. کتاب جدیدی ندارم که بخونم فعلا. ( حوصله شروع ندارم در حقیقت. وگرنه که در حال حاضر اشتراک کتابخونه هم طاقچه رو دارم هم فیدیبو)

حس میکنم انگیزه هیچ کاری رو ندارم...

خسته ام...

نمیخوام بخوابم. و باید....

 

 

 

علی علی

۷ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰
پاییز

یه حالت هایی از قورباغه رو قورت بده، البته فقط در حد دستش :))

یا مجیب

ای اجابت کننده

 

 

سلام :)

 

ساعت 7 و نیمه و از دیشب تا الان بیدارم. اگر من شب نخوابم، خواب بعدازظهر هرچقدرم باشه باز خوابم میاد. و این برنامه کل ماه مبارک من بود. هروقتم شبا خوابیدم از استرس خواب موندن واسه سحری یا سحری ای که هنوز درست نکردم انقدر از خواب پریدم که آخرش به این نتیجه رسیدم :« اصلا بیخیال خواب بابا.»

 

الان سرم دردِ بی خوابی داره.

فردا 11 و نیم کلاس دارم و این وحشتناکه. چون احتمال بیدار نشدنم واسه کلاس انقدر زیاده احتمال بیدار شدنم زیاد نیست :))))

 

اما نکته امید بخش و غرور آفرین امروز این بود که بعد مدتها نشستم سر یه تکلیفی که باید آخر ترم برا یکی از درسا ارائه بدیم و چند قسمتشو درآوردم.

یک ساعت تمام طول کشید.

اما می ارزید به اینکه با خودم بگم :« دختر! یک بار قبل اینکه فرجه به تموم شدنش نزدیک شه داری جلو جلو درستش میکنی و نمیذاری برای دقیقه نود.

حدود 3، 4 تاش مونده.

که برا سه تاش باید برم کتابخونه :/

و واااقعا حسش نیست.

اما اگر کتابخونه هم برم و تمومش کنم واقعا، دیگه خیلی احساس خفن بودن میکنم.

مخصوصا با توجه به این نکته که مقاله پایانیم هم داره تقریبا خوب پیش یره و مقاله زن در اسلامم هم به جای خوبی رسیده.

هرچند خوندن درسها انقدر غرور آفرین نیست ( در واقع افتضاحه و یه سری درسا کلا نمیدونم چی گفتن استادا سر کلاس. اما شما به روم نیارید.)

 

 

و نکته غرور انگیز دیگه هم اینه که « همیشه ارباب» ( کتاب چالش طاقچه که گفتم به زور داره پیش میره) رو امروز به توصیه نورا یک بند خوندم و تمومش کردم.

پستش رو تو ویرگول بنویسم یه بار از رو دوشم برداشته میشه....

 

 

لحظاتتون پر از یاد خدا. علی علی

( پاییز.)

۳ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
پاییز