یا حبیب

 

 

چراغ ها خاموش است. قسمت زیادی از کف خانه لخت است. فرش ها را داده ایم قالیشویی . نور کوچه، از پشت پرده ها و پنجره، زردِ غروبی است. یک زردی که طلایی دارد توی دلش و چند قطره ای نارنجی هم قاطیش کرده اند. خمیازه میکشد و به خاطر واگیر بودنش تو را هم به خمیازه می اندازد.

دخترم خواب است. همسرم هم. بچه های خواهرم خانه ما هستند و آنها هم خوابند. تنهایی روی مبل سه نفره نشسته ام و به این فکر میکنم که "دلگرفتگی" نمیتواند صرفا یک حالت روحی باشد. چون یک جای قفسه سینه ام انگار گره افتاده.

یک ماهی میشود که یک آنلاین شاپ کوچک را شروع کرده ایم. خانوادگی. این ماه، با مشورت و تصمیم جمعی در یک ایونت شرکت کردیم که امروز روز سومش است . تجربه ناموفق و تاثر برانگیزی بود. در دو روز گذشته یک لباس هم نفروختیم! اواخر روز دوم، یکی از کسان دیگری که در این ایونت غرفه داشت آمد برای بچه اش لباس خرید. تنها فروشمان تا اینجا، همین بود! آن هم احتمالا برای این خرید که دلش سوخت که هیچ چیزی نفروختیم!

خانه مان با این اوضاع خانه تکانی، بهم ریخته است و ذهنم را آشفته میکند. از آن طرف مهمان هم دارم. سرمای شدیدی هم خورده ام. دخترم هم خورده بود و حالا بهتر است. ویروسی که گرفته بودم به چشمم زده و خون افتاده و قرمز و ملتهب شده. دکترم قطره داد و حالا از التهاب و دردش کم شده. ولی خوب نشد. اما حال روحی ام بهتر است.

یک عالمه چیز دیگر هم بود که میتوانستم تعریف کنم، یا خیلی کسالت بخش میشد یا چیزهایی بود که تعریف نکردنش بهتر است:)))

میروم ادامه داستان را، توی دفتر خاطراتم بنویسم!

 

 

 

پ.ن :

یک وقت ها فکر میکنم نباتِ مامان (دخترم) بعدها دوست خواهد داشت خاطرات روزمره من را بخواند؟ حتما خواهد داشت. اگر کسی به من بگوید مادرت روزانه خاطره نوشته از حوالی 25 سالگی اش، با سر میروم که بخوانمشان.