زندگیِ دور و بر ما

کلبه جدید "پاییز و بهار"

چشم هایش شروع واقعه بود:))

یا نور

 

تازگی ها، توی شروع متن هام، به مشکل بر میخورم. منظورم یه حسن شروع و یه جرقه ابتدایی خفنه. وگرنه که میشه با « سلام، خوبید؟ یه مدته دارم به فلان چیز فکر میکنم» متن های متعدد و زیادی رو شروع کرد.

نوشتن وسط متن و اختتامیه خفنش برام راحت تره. منظورم از خفن رو هم که باید بگم :« جوری که خودم از نتیجه کار راضی باشم، یا حداقل حین نوشتنش حس کنم اوکی، این همونیه که میخواستم بگم!» یه وقتا آدم حین نوشتن از متنش راضیه. ولی تموم که میشه و دوباره باخوانی میکنه با خودش میگه این چی چیه نوشتم واقعا! :))) مثل نگاه کردن یه کل منسجم، از دور... تو کارهای مختلفم همینه. گلدوزی، آشپزی ، درس خوندن و....

 

مثلا تو تصور کن، شروع میکنی به درس خوندن. به هر بخشی که میرسی میگی اوکی، اینو فهمیدم. میری سراغ بعدیا. ولی نهایتا کل منسجم رو اگر نگاه نکرده باشی، باختی :)) باید بعد خوندنشون به شکل منسجم کل مطالب رو نگاه کنی و در کنار هم بسنجی و شباهت های مطالب برات آشکار بشه و بتونی تفاوت ها رو در بیاری و سر امتحان به اون حضور ذهنی برسی که با دیدن هر سوال، متوجه بشی این واسه کدوم بخشه.

و مثال های متفاوت دیگه :))

 

خلاصه این مدت هی مطالب مختلف میاد تو ذهنم، تو ذهنم باهاتون در موردش حرف میزنم، ولی نقطه شروع نداره حرفام :)) وسطشم همش:))

 

 

همین باشه فعلا تا من برم نقطه شروع برای گفتنی های توی کله ام پیدا کنم :)

یا اگه نشد با « میدونی؟ داشتم به این فکر میکردم که...» شروع کنم :)))))

 

علی علی

 

 

عیدتون حساااابی مبارک :))

 

پ.ن: عنوان رو فقط به خاطر لفظ « شروع» انتخاب کردم:)))

 

۲ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰
پاییز

جین در فانوس تپه + تمامی حقوق محفوظ است

یا من لا یبعد عن قلوب العارفین

ای که دور نیستی از قلوب عارف ها

 

 

حس میکنم بعد از دو قرن، رسیدم این چند روز درست و حسابی کتاب بخونم:))

فیلم رو راستش همچین هم رها نکرده بودم . ولی حس مطالعه ام ، یه جایی در پستو های ذهنم قایم شده بود و هرچی کتاب ها رو میذاشتم جلوی چشمم، پیدا نمیشد :))

تااا اینکه رفتم نمایشگاه کتاب!

دو تا از کتابای مونتگمری که نخونده بودم و خریدم. ( فقط همین دو تا و دوتا کتاب کودک! همین!)

و با « جین در فانوس تپه» تونستم حب مطالعه رو « دالی» کنم :)))

 

کتاب عالی ای بود. توصیفات مونتگری ، من رو عاشق جزیره پرنس ادوارد کرده:) بدون اینکه ببینمش:) حال و هوا و پوشش گیاهیش منو یادِ شهرِ شمالیِ زیبام میندازه و آنچنان دلتنگ میشم که حس تنگی نفس میکنم تو خونه های بی درخت و کم جای تهران خودمون :(

 

 

کتاب بعدی، « تمامی حقوق محفوظ است» بود. یک کتاب آخر الزمانی که انقدر در موردش حرف تو سرم زیاده نمیدونم از کجاش بگم!

 

ماجرا از این قراره که نظام سرمایه داری تا حدی پیش رفته که بالای شهر، گنبد درست کرده تا هوا و فضا ایزوله باشه و از آسیب آفتاب مستقیم به دور باشن

و

توی این جهان، بعد از 15 سالگی، همه افراد دستبندی به دستشون بسته میشه که موظفه تماااام کلمات و حرکاتشون رو محاسبه کنه و به ازای هر کلمه مجبور باشن پول پرداخت کنن.

وای  فای و تبلیغات و زندگی مجازی، تمام زندگی مردم رو گرفته، غذا ها و خوراکی ها در حقیقت چیزهاییه که ببا پرینتر های سه بعدی پرینت گرفته شده و با جوهر خوراکی خاصی، قابل مصرف شده.

 

حین خوندنش همش حس میکردم باید حواسم به کلماتی که به کار میبرم باشه تا بهای سنگینی مجبور نباشم بدم :))

 

حالا داستان ما، درمورد اسپت عه. که تصمیم میگیره تو تولد 15 سالگی که تازه دستبند به دستش بسته میشه، دیگه صحبت نکنه. هیچ قانونی رو نمیپذیره و سکوت میکنه. این تبدیل میشه به یه جنبش اعتراضی که دونه دونه نوجوون های 15 ساله بهش ملحق میشن و در نهایت همه مقابل این سیستم ضد آزادی بیان می ایستن.

جالب بود ولی انتقاد هایی داشتم بهش.

کل داستان توی دو فصل آخر به یک باره و با سرعت خیلی زیادی جمع میشه

یه جاهایی ارزش سکوت اسپت رو درک نمیکردم واقعا! آدم باید سبک و سنگین کنه! باید ببینه اولویتش چیه! واقعا سم اولویتش نبود؟؟ همونجا که برای سم حرف نزد ، قلبم انقدر شکست که دیگه نتونستم از این کتاب به عنوان یکی از بهترین کتاب های امسال نام ببرم.

 

+ این روزها ریپلای 1988 رو میبینم و واقعااا عالیه.

 

علی علی

۴ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
پاییز

بعد از دو قرن و اندی...

در مدتی که نبودم:

 

دخترکم به دنیا اومد و حالا نزدیک 5 ماهشه!

چالش ها، بالا ها، پایین های زیادی رو پشت سر گذاشتم. 

و نوشتنم نمیومد!

 

حقیقت میدونید چیه؟

اینکه وقتی آدم یه مدت یه جایی نمینویسه، برگشتنش به نوشتن سخت میشه. 

 

قبلا گفته بودم که من علاوه بر اینجا، یه کانال عمومی تو بله دارم و یه کانال خصوصی. یه دفترچه هم دارم که یادداشت و خاطرات روزمره مینویسم توش. حس کردم اینکه تو همشون دارم مینویسم، از کیفیت نوشته ها کم میکنه. سعی کردم یه مدت، نوشته ها و مطالبم رو توی سر خودم نگه دارم. سر ریز کردن زیادی احساسات موجب بی کیفیت و دم دستی کردنشون میشه و من نمیخواستم تمام تجربه ها و خاطرات این روزها، دستمالی تعریف کردن های زیادی و روده درازی های بی خود بشه. و به جاش از اون طرف بوم افتادم! وقتایی که مطالب فاخری هم به ذهنم میرسید، انقدر که ننوشته بودم دیگه وبلاگم باهام قهر کرده بود و نوشتنم نمیومد!

 

در حقیقت محیط هر کدوم از این جاهایی که مینویسم باهم فرق داره و هر کدوم الزامات خودش رو داره 

کانال خصوصی بله، مخصوص خواهر هام و دو تا از دوستامه، کانال عمومی مخصوص مطالب فاخر و گاهی یه جمله ای و کار فرهنگی طوره و مخاطب عمومی داره(البته اکثرا آشناهای خودمن) دفترچه یادداشتم، خاطراتیه که حس میکنم باید حتما با جزئیات بگم تا فراموش نشده... قسمت هایی از جزئیات هر روز که بهش چنگ میزنم تا تو روزمرگی فراموش نشه... و اینجا جاییه که تقریبا اکثر مخاطبین(احتمالا بجز خواهرم) منو نمیشناسن و میتونم از این آپشن ناشناس بودن استفاده کنم و فارغ از چیزهای مختلف، تریبون حرف هایی که دلم میخواد زده بشه رو داشته باشم.

هرچند برای من زیاد تریبون محسوب نمیشه:)) چون اونقدر فرصت نکردم براش وقت بذارم و مخاطب به دست بیارم. بیشتر یه جمع صمیمی و جمع و جور از رفقای مجازیه:))

 

و همین!

فقط اومده بودم بگم دوباره سعی میکنم به وبلاگ برگردم:))

 

۷ نظر موافقین ۸ مخالفین ۰
پاییز

استارت آپ + خانه ای روی برکه

یا منور

 

 

سلام ...

 

بریم برای معرفی یدونه فیلم ویدونه سریالی که این مدت تمومشون کردم.

 

 

سریال: استارتاپ

 

16 قسمت.

از سریال های کره ای

کارگردان اوه چونگ هوان

و از سریالاییه که نتفلیکس پخش کرده.

 

ماجرا، تو اسم سریال مشخصه! بله! ما قراره در مورد استارت آپ ها یه سریال ببینیم.

کسب و کار های نوپایی که با هزار امید و آرزو شروع میشن، با دست انداز ها و شکست هایی رو به رو میشن، میجنگن و تلاش میکنن بزرگ و بزرگ تر بشن.

 

از نظر بُعد رمانتیک داستان: منو درگیر نکرد رابطه بین زوج اصلی. در حدی که رسیدن یا نرسیدنشون به هم برای من فرقی نداشت. ولی هان جی پیونگ و مادربزرگ ، که رابطه عاطفی شون مثل یه مادربزرگ و نوه بود طبیعتا، انقدددر تونست رو من تاثیر بذاره که دو سه بار به خاطرش گریه کردم.

 

 

از نظر معرفی شغلی استات آپ ها و مسیری که طی میکنن: جالب و انگیزه بخش بود. همین انگیزه بخش بودن یه سریال میتونه منو ترغیب کنه بهش اجازه دفاع بدم. و خب این سریال تونست از خودش به خوبی دفاع کنه.

 

معرفی میشه؟

بله. به خاطر هان جی پیونگ و مادربزرگ خفن داستان - به خاطر انگیزه ای که از دیدن تلاش گروهیشون میگیرید :))

 

برای من دیدنش البته طول کشید. که به خاطر کم شدن میلم به دیدن فیلمه. ممکنه شا خیلی زود تمومش کنید.

 

فیلم: خانه ای روی برکه

 

 

محصول سال 2006

کارگردان : آلخاندرو اگرستی

105 دقیقه

 

داستان فیلم اینه که کیت، خونه اش رو میخواد عوض کنه. برای صاحبخونه بعدی که میخواد به این خونه بیاد یه نامه مینویسه با این مضمون که من خونه جدیدم آدرسش اینه. اگه برام نامه ای اومد لطف کن برام بفرست.

ولی؟

نامه ای که نوشته توسط مردی که دو سال قبل تو همین خونه زندگی میکرده خونده میشه و جوابش رو تو همون صندوق پست میذاره.

مشخص میشه این دو نفر با دو سال فاصله زمانی میتونن از طریق این صندوق پست، نامه نگاری کنن...

این کلیت داستان.

 

نظر من: بازی هاشون رو دوست داشتم. ایده داستان جالب بود. با اینکه انقدر قدیمی بود حسی که میداد در این حدددد قدیمی نبود :)) من با سانسور از آپارات دیدم ولی جوری نبود که داستان رو متوجه نشم. حدس زدم صحنه هاش زیاد نبوده باشه. یا اگرم داشته اونقدر تو متن داستان دخیل نبوده که با حذف اون تیکه،متوجه نشیم چی به چیه :))

 

توصیه میشه؟

برای وقت گذرونی خوبه. اگر ایده های اینجوری فراواقعی طور براتون جالبه، از این لحاظ هم دوستش خواهید داشت.

 

۲ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
پاییز

گذر از اندوه

یا سریع الحساب

 

 

سلام...

 

امروز همسر یکی از دوستان ، تصادف کردن و فوت شدن. خیلی خیلی نارحت شدم و تصمیم گرفتم در مورد موضوعی که بعد از این جور حوادث ناگوار منو درگیر میکنه حرف بزنم.

 

+ بعد همچین اتفاق هایی، معمولا اولین چیزی که به ذهن من میرسه اینه که « بازمانده ها یا کسانی که این فرد براشون عزیز بوده، الان چه حس و حالی دارن؟ » برای حالشون نگران میشم و بهشون تا مدتها فکر میکنم...

به اینکه چقدر طول میکشه که مدت زمان گذر از اندوه شون سپری بشه و به زندگی عادی برگردن؟

به شرایطی که الان توش واقع شدن، به تغییراتی که زندگیشون بعد از این قضیه ناگزیر میکنه حتی گاها به گریه ها و حال بدشون... به خاطراتی که با اون فردی که فوت شده داشتن هم فکر میکنم...

 

چندی پیش یکی از دوستان که تقریبا همسن و سال خودمون بود ( فکر میکنم دو سال از من کوچیک تر بود) توی یه تصادف، همراه پدر و مادرش فوت شد...

این دوست ما، یه دوست صمیمی داشت... قبل ها که من اینها رو بیشتر میدیدم به سبب رفت و آمدی که همگی ب یه جایی داشتیم و بارها باهاشون اردو رفته بودم و اینها، همیشه نوع برخورد هاشون باهم توجه منو جلب میکرد و کلا دوست های جذابی بودن برام...

از نوع خندیدنشون باهم گرفته تا سلفی هایی که باهم میگرفتن و...

من کلا دیدن دوست های صمیمی برام عزیزه. همین که حس میکنم خاطرات خوبی دارن میسازن و سعی میکنن برای هم پناه باشن منو جذب میکنه و خیلی نامحسوس، به حرکات ریز و جزئیات برخوردی شون نگاه میکنم. 

حتی تو دوستی های صمیمی خودم هم، جزئیات برام خیلی عزیزه.

بعد این بنده خدا که فوت شد، از اون روز کمتر روزی رو یادم میاد که به نوعی یاد این دو نفر نکرده باشم و نگران دوست دوم نشده باشم!!

 

کاش میشد وقتی افراد داغدیده میشن، بعد که حالشون خوب تر شد و از کوه اندوه به یک شکلی سعی کردن پایین بیان و کم کم تونستن لبخند بزنن و دائم خاطرات مشترکشون داغی بر زخم هاشون نباشه، به منم نوتیف میومد که انقد نگرانشون نباشم....

 

 

 

مراقب خودتون باشید...

 

لحظاتتون پر ازیاد خدا... علی علی

 

پی نوشت: لطف کنید برای عزیزانی که فوت شدن، فاتحه بخونید. ممنون

 

۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
پاییز

ارزش تلقی شدن خانه داری

یا من ذکره حلو

 

سلام :))

 

خبببب:) امروز اومدم در مورد یه مبحثی که خیلی وقته دوس دارم در موردش صحبت کنم مطلب بنویسم.

اونم ارزش « خانم خانه دار» و « مادری» هستش.

 

 

+خیلی وقتا میشنویم که :« فلانی یه آدم معمولی خانه داره دیگه!» به سبکی که انگار حرف اون خانم خانه دار، قابل اعتنا نیست.

یا مثلا وقتی همین خانم خانه دار با مطالعه مقالات و کتابهایی ، یه پست اجتماعی بذاره یا دیدگاهش رو ابراز کنه، همین که متوجه بشن این فرد خانه داره و شغلی در این زمینه هایی که درموردش مطالعات گسترده داره ، نداره، جوری برخورد میکنن انگار حرفش قابل اعتنا نیست.

 

این قضیه رو بذارید در کنار این که بعضی خانواده ها، یه جوری برخورد میکنن انگار کارِ خونه وظیفه خانمِ خونه و دختران خانواده است. در حدی که ما یه فامیل داشتیم، این بنده خدا تو مهمونی حاضر نمیشد یه پارچ دوغ ببره سر سفره! میگفت :« مگه من «زنم» ؟ » و همیشه بعد همچین گزاره هایی با خودم فکر میکنم که این لحن تحقیر آمیز در مورد زن بودن واقعا آثار مخربی رو روان افراد میذاره!

 

اینکه برمیگشتن به ما میگفتن فلانی!! پاشوووو سفره بذار.

با یه لحن دستوری، جدی ، خشن ؛ موجب میشد من اون سفره گذاشتن رو از سر اجبار انجام بدم و دائم احساس کنم داره بهم زور اعمال میشه و ظلم میشه.

 

آیا انجام کارهای خونه، ظلم به خانومه؟

چرا این کارها جوری ارزش تلقی نمیشن که کسی که اونا رو انجام میده - فارغ از جنسیتش- احساس کنه یه کار لذت بخش و مفید داره انجام میده برای زیبا تر شدنِ زندگی؟

یادمه اوایل ازدواجم یه نفر تو اون شوخی های مرسوم اوایل ازدواج گفته بود :« آره فلانی دیگه باید کمک کنه تو کارای خونه و ظرف شستن و فلان.»

بعد یکی از فامیل های همسرم همونجا گفت :« نهههه. پاییز جون انقدر خانوم خوبیه که اصلا نمیذاره همسرش کار کنه تو خونه!»

من رو میگی؟! قشنگ میتونستن از دودی که از عصبانیت از مغزم بلند میشد برق تولید کنن :)))

چی شد که کمک در کار منزل، نشون دهنده نامهربونی خانوم شد؟! نشون از اینکه این خانوم، خانوم خوبی نیست؟

 

حالا با تمام این پیش فرض ها، منی رو تصور کنید که رفتم سر زندگیم.

وای. اون اوایل کارها چقدر برام عذاب بود. لذت نمیبردم. کارها تلنبار میشد و...

 

بعد از یه مدت، کم کم کنار اومدم. دیدم خودم از اینکه خونه مرتب باشه، ظرف ها شسته و فلان، لذت میبرم. همسرم هم آدمی نیست که بگه وظیفته و باید انجام بدی!

 

اون حالت آرمانی که همه کارها پخش بشه رو دوش همه اعضای خانواده و همه احساس مسئولیت کنن هنوز هم پیش نیومده برای ما. ولی من بعد از این مدت، با کارها بیشتر از قبل کنار اومدم.

 

چند وقت پیش به این فکر میکردم اگر خانه داری، ارزش محسوب میشد نه یه چیزی که از نوجوونی که روحیه آدم بسیار هم حساسه بزنن تو سرمون و با تحقیر مجبورمون کنن انجامش بدیم؛ اگر مسئولیت ها تو خونه جوری پخش میشد که بچه وقتی ببینه یه جا شلخته است حس نکنه اگر این تیکه رو مرتب کنه کلفت خانواده است و شایسته تحقیر؛ اگر اینکه یکی از اعضای خانواده میبینه سینک کثیفه بگیره بشورتش یه ارزش انسانی تلقی میشد نه انقدر جنسیت زده، موجب میشد راحت تر با این مسئله کنار بیایم.

موجب میشد با عشق، مسئولیت کارهای خونه رو بپذیریم.

موجب میشد موقع انجام دادنش کیف کنیم!

 

 

خیلی وقتها، نگاهی که مردم به ارزش افراد دارن، خودآگاه یا حتی ناخودآگاه به میزان درآمد فرد مقابل بستگی داره. مثلا میگن فلان خانم معلمه! بیکار نیست که.

تو همین جمله ساده، شما بار معنایی « بیکار » رو ببینید! تحقیر آمیزه...

 

من میگم، اگر کسی کار خونه رو انتخاب کنه، تو همون کارها پویا باشه، با عشق غذا بپزه، به فکر رشد فردیش باشه و به دنبال اینکه روحش رو پرورش بده باشه، میتونه همونقدری ارزشمند باشه که یه فردی که بیرون کار میکنه ارزشمنده....

 

خیلی وقتا شنیدن اینکه فلانی خانه داره، این توهم رو به وجود میاره که یه فرد عامی، بی سواد، دهن بین و با وقت آزادِ خیلی زیاده. در حالیکه این تلقی، خیلی ساده انگارانه است و این جور نیست که خانه داری لزوما این صفات رو به دنبال خودش داشته باشه.

این نوعِ نگاه، موجب میشه فرد از انتخاب آگاهانه خانه داری، احساس رضایت نکنه و همش حس کنه یه چیزی تو زندگیش کمه...

 

 

این پست بسیار جای کامل شدن داره...

و حس میکنم به طور کامل نتونستم منظورم رو برسونم، اما خب برای اینکه یکم ذهنم و خالی کنم خوب بود... :)))

 

 

 

۱ نظر موافقین ۱۳ مخالفین ۰
پاییز

نسبیت جواب بعضی سوال های جهان بینانه :))

یا حبیب

 

 

یه قسمت از کتاب « هفته چهل و چند» قسمت روایت مادری از زبان «فاطمه صالحی»

 

 دوست نداشتم فکر کند هر رفتاری که بابتش پاداش میگیرد لزوماً رفتار درستی است. دوست داشتم گاهی به این پاداش شک کند. مگر قرار است هر رفتاری که مطلوب عمومی است و همه آن را درست می دانند ، رفتار درستی باشد؟

 

در ستایش فکر کردن :))

 

+ بریده دوم ازهمون کتاب، روایت مادری از زبان «شهلا بهادری»

 

تابلوی آبرنگ را با سوفیا کشیده بودم. آمدن سوفیا به ذوقم آورده بود. برگشته بودم به علاقه نوجوانی. انگار جوانی دخترک، جوانم کرده باشد. پیش تر ها فکر میکردم بچه که بیاید من باید رنگ و موسیقی و درس و کتاب را ببوسم و بگذارم کنار. مدام ترس برم میداشت. همه داشته های سی ساله ام فدای داشتن یک فرزند نمیشد؟ نشوم یک زن ساکن که قد افکارش کوتاه تر از ارتفاع دیوار خانه اش مانده؟ اما سوفیا که آمد همه چیز فرق کرد.

 

موضوعی که این روزها حسابی بهش فکر میکنم.

در مورد ارزش مادری، و ارزش خانه داری، فی نفسه، دوست دارم صحبت کنم. اما تو یه پست مجزا.

اینجا بیشتر چیزی که توجهم رو جلب کرده بود این بود که نویسنده، وقتی بچه دار شد، تازه اولین تابلوی آبرنگش رو قاب کرد. برام امیدوار کننده بود.

در اطرافمون البته بسیار مادر ها دیدیم که با وجود مادری، فعالیت های متفرقه دارند و اهل اندیشه اند و فلان. و خب کم هم ندیدیم افرادی که مادری اونها رو از همه ابعاد دیگه ی زندگی شون( حتی بُعد تعاملشون با همسرشون) غافل کرده.

به هرحال، آدم انگار چه بخواد و چه نخواد، مادری یه پروژه تمام وقته.

چه برای کسی که آگاهانه انتخاب کرده تمام وقت « صرفا» یه مادر باشه و تو همین بُعد خلاصه بشه چه برای کسی که حتی به زحمت هم شده، به بُعد های دیگه اش هم پرداخته... به نظر من حتی برای این فرد دوم هم، پروژه مادری تمام وقته. چون تو همش یه قسمت از ذهنت درگیر بچته.

 

تو این چند ماه، بااارها از خودم پرسیدم چه جور مادری میشم؟

اینو بارها حتی از الهه و همسرم و خواهرام پرسیدم و اونا گفتن یه مادر خوب... ولی فاکتور یه مادر خوب چیه؟! انقدر خوبی ، نسبیه و انقدر شرایط زندگی ها و روحیات بچه ها متفاوته که واقعا یه جواب مشترک نمیشه داد.

خودم هم تو این چند ماه دائم به جواب های مختلف میرسم. یه وقت میگم اوکی، میتونم مامان خوبی باشم! یه وقت از سنگینی این بار مسئولیت شونه هام خم میشه و گریه ام میگیره و میگم منی که نمیتونم همیشه کارهای دیگه مو به موقع انجام بدم آیا برای این مسئولیت تازه آماده ام؟

و این رو به بار روانی حرف هایی که تو جامعه میشنویم:« چرا یه بچه بی گناه و میخواید به این جهان اضافه کنید؟» « اگر برای بچه نمیتونید مادر خوبی باشید بچه نیارید» و... اضافه کنید!

برای یه سری سوال ها، البته آدم ممکنه جواب داشته باشه. زندگی با هیچ دو نفری عین هم تا نکرده و روزهای یکسانی رو تجربه نکردیم . پس جهان بینی همه ما باهم تا حدودی متفاوته .

مثلا من جهان رو جای « لزوماً» سیاه و ناامید کننده که جای پیشرفت نداره نمیبینم. من انقدر تو این چند سال زندگیم لطف خدا رو دیدم و انقدر زندگی زیبایی هاشو بهم نشون داده( در کنار سختی ها البته) که به زندگی امیدوارم.

 

 

جواب یه سری سوال ها چیزاییه که آدم تا توی موقعیت واقع نشه، نمیتونه بهش برسه!

حتی وقتی تو موقعیتی نمیتونی یه جواب قطعی بدی!!!

 

خلاصه که همین :)) گوشه ای از افکار این روزهام.

 

لحظاتتون پر از یاد خدا. علی علی

۴ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰
پاییز

یک مشت سبزی خوردن

یا من عذابه عدل

 

اگر پست امروز مثل یک کیلو سبزی خوردنِ مخلوط بشه که انواع رنگ و طعم ها رو داشته باشه چی میگید؟! :))

 

 

1 : سبزی ترخون / پایداری در مزه / یک برگ آن در یک مشت سبزی خوردن، مزه ملموس خود را حفظ میکند و کل آن لقمه غذایت مزه ترخون میگیرد. 

 

به قول یک نفر: 

برای توی کوچه رقصیدن شما، حالا داریم توی کوچه میجنگیم!

 

اگر کسی میدونسته که با این کارها و شلوغ کاری ها اینهمه اقتصاد مملکت آسیب میبینه، اینهمه جوون شهید میشن، اینقدر اوضاع کشورمون رو نابسامان میکنه که موجب میشه بیگانه و داعش جرات کنه بیاد تو کوچه خیابون هامون اتفاقی مثل حادثه شیراز رو رقم بزنه، و باز دست به این اغتشاش ها زده، توی خون همه این افراد شریکه...

 

 

2: سبزی شاهی / کم مزه ولی تُرد و لذیذ / توی یک مشت سبزی خوردن، مزه اش به تنهایی ملموس نیست ولی آن مشتِ سبزی را تُرد تر میکند./ وقتی خودش را تنهایی با غذایت بخوری لذیذ تر است

 

هر دفعه میخوام تو سامانه دانشگاه برا اون هفته غذا رزرو کنم، با شوهرم مینشینم جلوی سایت، اون دو تا غذایی که توی منوی هر روز هست رو بررسی میکنیم، نظرمون رو در موردش میگیم و یکیش رو بالاخره انتخاب میکنم. من عاشق این مرحله ام :)) بامزه است :) 

 

3: سبزی ریحان بنفش / خوش مزه و گیرا / یک برگ از آن در یک مشت سبزی خوردن کل مشت را میتواند خوش طعم تر کند. / طعمش نه آنقدر کم است که بین لقمه غذا گم شود نه آنقدر زیاد که طعم خود غذا را متوجه نشوی.

امروز تولدم بود. اکثر سالها تولدم، در یک افسردگی خاص فرو میرم. اگر کسی تبریک نگه، ممکنه ناراحت بشم ، اگر بعضیا تبریک بگن، تبریک گفتنشون ناراحتم میکنه... یه جور عجیبی ام معمولا.

امسال اما اینجور نبود. 

شب تولدم، خونه بابا اینا بودیم. همسرم رفت بیرون، برگشتنی با یه کیک تو دستش برگشت تا خوشحالم کنه :)) مادرم و خواهرم هم که بیرون بودن چند دقیقه بعد از همسرم رسیدن خونه، در حالیکه یه کیک دستشون بود ، برای اینکه منو غافلگیر کنن... 

و؟

این دو تا کیک عیییییین هم بود. فقط یه سایز اندازه هاشون فرق داشت :)) وگرنه طعم، رنگ و طرح هر دو شبیه هم بود. در حالیکه تو مغازه کیک فروشی ای که میدونستن مورد علاقه منه، یه عالمه طرح مختلف وجود داشته، هر دو همین طرحو انتخاب کرده بودن :)))

امسال خیلی تعداد افراد کمی تولدم رو یادشون بود. از بین دوستام که فقط الی و یه دوستِ بسیار باوفا که تولد هممون و یادشه، یادشون بود. 

 

 

4: سبزی تره و پیازچه / طعم تند و احاطه کننده لقمه غذا / وقتی این سبزی بین مشتِ سبزی ات باشد طعم لقمه غذایت را نرم تغییر میدهد، تغییری که نه آزار دهنده است و نه خنثی 

 

یادتونه گفته بودم « تو مثل یک پتوس توی دلم جوانه میزنی » ؟ 

اشاره ام، به فندق کوچکولوی تو دلی ام بود. که ان شاء الله چند ماه دیگه به دنیا میاد. و برای ما دعا کنید. 

خلاصه! غرض از گفتن این بحث، این بود که بگم دیروز که برای خرید سیسمونی رفته بودیم، واقعا لذت بخش بود دیدن اینهمه چیز کیوت و کوچولو :)  

 

همین! 

شبتون پر از یاد خدا. علی علی 

۱۳ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰
پاییز

کتاب های هفتگانه مهر:)

یا عزیز

 

لینک عکس:

https://bayanbox.ir/view/8185560880240762166/IMG-20221023-220813-746.jpg

 

سلام :)

 

گفتم بیام یه خلاصه چند جمله ای در مورد هر کدوم از 7 تا کتاب این ماه بگم و نظرم رو هم بعدش بگم :))

 

1: واژه هایی در اعماق آبی دریا / کت کرولی / مترجم: زهرا جهانفردیان/ 332 صفحه / انتشارات کتاب کوله پشتی

داستان کتاب فروشیی دست دومی که یه بخش داره به اسم لتر لایبرری. تو اون قسمت افراد میتونن توی کتاب یادداشت بنویسن، قسمت هایی که دوست دارن رو علامت بزنن یا برای افراد مختلف نامه بگذارن. گاهی به همین طریق باهم نامه نگاری میکنن. تو مسیر داستان ما خواهری رو داریم که برادرش رو تازه از دست داده ومیخواد با غم از دست دادنش کنار بیاد.

 

ایده لتر لایبرری برام بسیار لذت بخش بود. نامه نگاری همیشه از حیطه های مورد علاقه ام بود. و البته از داستان هایی که کنار آمدن افراد با چالش های زندگی شون رو نشون میده خیلی خوشم میاد. یکی از راه های کنار اومدن با اون غم و فقدان، اینه که از اون جاهایی که غم رو تازه میکنه یکم فاصله بگیره و به فعالیت های دیگه مشغول بشه و کم کم به اون قضیه بپردازه و وقتی از اوج غم فاصله گرفت سعی کنه باهاش کنار بیاد. البته داستان یه جاهایی میخواست مسائلی مثل همجنس بازی رو عادی جلوه بده که این برام ناراحت کننده بود. ولی به طور کلی داستان بسیار جذاب نوشته شده.

 

2: واگن مخصوص/ مصطفی خدامی / 114 ص / نشر صاد

داستانک های 3-4 خطی رضوی. من کلا با داستان کوتاه رابطه خیلی خوبی ندارم. چه برسه به داستان های خیلی کوتاه! مورد علاقه ام نبود ولی خیلی کوتاهه.

 

3: یه جا برام نگه دار / سارا ویکس و گیتا واراداراجان / ترجمه میترا امیری / 184 ص / انتشارات پرتقال

راوی از هند با خانواده به خاطر شغل پدرش منتقل میشن به آمریکا. چالش های راوی تو مدرسه جدیدش رو میخونیم. نصف فصل ها هم از زبون جو سیلوستره که اختلال شنوایی داره و یکی از شاگردای همون مدرسه است.

 

اگر داستان مدرسه ای به سبک آمریکایی زیاد خونده باشید، بخش آمریکایی داستان براتون خیلی تکراری خواهد بود. بخش هندی و سبک زندگی متفاوتشون برام جالب بود. این کتاب رو برای چالش این ماه طاقچه خوندم.

 

4: چهار روز در صف برای تماشای جنگ ستارگان / رینبو راول / مترجم نگار عباس پور / 64 صفحه / انتشارات پرتقال

دختری که عاشق جنگ ستارگانه برای اکران آخرین دنباله میره تو صف می ایسته و خاطرات این 4 روز رو میخونیم.

 

برای منی که هیجی از جنگ ستارگان نمیدونستم، یه بخش مهم داستان نامفهوم بود! اینا هرچی درمورد فیلم حرف میزدن من متوجه نمیشدم ینی چی یا کدوم قسمت داستان رو میگن. ولی این خاطره 4 روزه بانمک بود. خوندم تا با قلم رینبو راول آشنا بشم. البته تعریف کتابشو خیلی شنیده بودم. و تصویر جلدشم واقعا دوست داشتم :))

 

5: پالی فینک بزرگ / الی بنجامین / مترجم کیوان عبیدی آشتیانی / 405 صفحه / نشر افق

کیتلین به مدرسه جدیدی تو یه شهر کوچیک رفته. شرایط این مدرسه خیلی متفاوته. داستان حول محور یه برنامه رئالیتی شو شکل میگیره که بچه های مدرسه باهم به وجودش آوردن.

 

من تا حالا رئالیتی شو ندیده بودم. بنابراین بازم یه بخش مهم داستان رو متوجه نمیشدم! ولی واقعا کم پیش اومده بود بین کتاب های نوجوان یه کتاب تا این حد جذبم نکنه!! توصیه نمیشه.

 

6: مهاجر سرزمین آفتاب / خاطرات کونیکو یامامورا / حمید حسام و مسعود امیرخانی / 248 صفحه / انتشارات سوره مهر

کونیکو یامامورا تنها مادر شهید ژاپنی در ایرانه. پ

 

از نظر نوع نگاه خانم کونیکو به مسائل ایران - انقلاب- جنگ واقعا دوستش داشتم. و حدود 40-50 صفحه اولش در مورد فرهنگ ژاپن و خاطرات کونیکو توی کودکی تا جوانیش تو ژاپنه. خوندنش واقعا خالی از لطف نیست. جذاب نوشته شده و بسیار از خوندنش لذت بردم.

 

7: توقف ناگهانی در ایستگاه جمجمه/ مریم صرافین / 455 صفحه / نشر روزگار

یه داستان آخر الزمانی که توسط نویسنده ایرانی نوشته شده :) ماجرای کلیش اینه که در قطاری که داره سمت شهر بزرگی میره یکدفعه در ایستگاه مخوفی توقف میشه و مردم مشکوکی به مردم کینه تزریق میکنن. کینه ای که از بدن افراد دیگه ای خارج شده ( تا بتونن بدون کینه به راحتی به زندگیشون ادامه بدن) بعد هم آمپول فراموشی میخورن و یادشون نمیاد از کجا کینه فلان کس رو به دل گرفتن!! در حالی که حتی طرف رو تا حالا ندیدن !

 

بسیار بسیار جذاب نوشته شده بود. خیلی سریع پیش رفت. ولی اصلا ایرانیزه نبود. اگر نمیدونستید نویسنده ایرانیه کاملا فکر میکردید یه اثر ترجمه ای دارید میخونید! اسم ها همه ابداعی . شهر ها تخیل ذهن نویسنده. و هیچ فرهنگ ایرانی- اسلامی تو کتاب به چشم نمیخوره. که این یه نقد بزرگ بود به نظرم. چون علتی که من این کتابو شروع کردم این بود که انقد کتاب خارجی و ترجمه شده نخونم و با نویسنده های وطنی آشتی کنم :))

در مورد این کتاب میتونم به طور مفصل صحبت کنم ولی چون قرارم تو اول پست این بود که کوتاه بنویسم زیاد طولانیش نمیکنم.. پیچش های داستانی و ایده کلی بسیااار خوب بود و خیلی خوب هم پردازش شده بود. جاهایی که انگار داشت تیکه می انداخت رو دوست نداشتم.

 

 

تمام :))

 

۲ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
پاییز

دعا و غزل حافظ و یادداشت...

یا کریم

 

 یه مدته یکم زمان از دستم در میره. سرما خوردم و به خاطر اینکه باید بیشتر استراحت کنم، و از اون طرف خیلی بد خوابم میبره اکثر شبها، وقتی که خوابم، آلارم گوشیم زنگ هم بزنه تا جایی که میتونم دیرتر بیدار میشم. که حالا که اینهمه تلاش کردم برای خوابیدن، حالا که خوابم برده بذار بخوابم...

البته فکر میکنم سرمام که خوب بشه، حالم بهتر میشه. بیشتر میتونم برنامه ریزی کنم برای خواب و بیداریم...

بولت ژورنالم و خیلی وقته سر نزدم... یه حالت خستگی و رخوت بهم دست داده که حوصله برنامه ریختن ندارم. وقتی برنامه میریزم هم تا بی حوصله میشم بی خیالش میشم. همه میدونن که آقت برنامه ریزی همینه! که وقتی خسته بشی بی خیالش بشی... چون ذهنت عادت میکنه که لزومی هم برای انجام دادن این برنامه وجود نداره...

ولی برای اینکه دیگه خیلی هم همه روتین هامو از دست نداده باشم، چند تا روتین جدید برا خودم به وجود آوردم... 

1 روزانه یه دعایی رو سعی میکنم صبح بخونم، زیارت عاشورا هم معمولا شب. ولی اگر در طول روز هم بخونم اوکی عه. مهم یکبار خوندنش در روزه برام.

2 هر روز یک غزل از حافظ میخونم. فعلا بیشترین فایده ای که برام داره، تلفظ و درست خوانی و عادت کردن به حافظ خوانیه. ولی حالا تو بلند مدت تصمیم دارم با شرح بخونم جاهایی که متوجه نمیشم رو.

3 نوشتن یادداشت روزانه فکر هام یا اتفاقاتی که توی روز افتاده، تو دفترچه یادداشتی که پشت تقویمم داره... یه تقویم زرد دارم که توش سعی میکنم هر روز بنویسم.

 

فعلا همین سه تا. 

البته تو کانال بله ام هم سعی میکنم هر روز یه کار کوچیک خوب بگم که باهم سعی کنیم انجامش بدیم. ولی خب خودمو خیلی هم مجبور نمیکنم... فقط وقتایی که خودمم میخوام اون کارا رو انجام بدم مینویسم.

 

تب کتابخونیم خیلی یهویی فروکش کرد. تو این ماه 7 تا کتاب خوندم و بعد از هفتمی، یهو انگار باتری خالی کردم...

الان در حال خوندن کتاب " هفته چهل و چند" با سرعت مورچه ای ام... احتمالا اصلا مهر تموم نمیشه و اتمامش میفته آبان ماه!

و در حال دیدن فیلم "استارتاپ" که بعد از چند وقت نداشتنِ فیلمی که جذبم کنه، واقعا غنیمته و خوشحالم که دارم میبینمش. 

۲ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
پاییز