زندگیِ دور و بر ما

کلبه جدید "پاییز و بهار"

۳۳ مطلب با موضوع «معرفی کتاب» ثبت شده است

شب هفتمین بدر | ویکتوریا هالت

یا الله

 

 

بریم سراغ معرفی این کتاب ها!

 

 

1: شب هفتمین بدر

 

 

رفته بودیم کتابخونه برای کارهای پایان نامه خواهرم، قرار شد منم یه کتابی اگه توجهم و جلب کرد برم سالن مطالعه شروع کنم به خوندنش

رفتم بین کتابها. سه تا کتاب برداشتم. یکی که همین بود. دومی "اما" جین آستین بود. سومی رو یادم نیست اسمشو.

خلاصه این کتاب، به کتاب های تخیلی میخورد.تصمیم داشتم که 30 الی 50 صفحه بخونم و اگه کتابش نتونست از خودش دفاع کنه تو این تعداد صفحه، بذارمش کنار... 20درصد حدس میزدم خوشم بیاد. 80درصد احتمال میدادم کنار گذاشته بشه. خلاصه خیلی جالبی نداشت آخه.

نشستن برای خوندنش همانا، و 120 صفحه پشت سرهم خوندن همان!

 

 

خلاصه ای که 120 صفحه اول کتاب رو اسپویل میکنه:( اگه دوست ندارید اسپویل شه، این قسمت و رنگی میکنم، کلا این یه تیکه رو نخونید. خلاصه اسپویل نشده این کتاب رو میتونین تو نرم افزار فیدیبو ببینین)

هلنا دختریه که مادر و پدرش خیلی عاشق هم هستن. هلنا برای درس خوندن میره به صومعه. یه روز که به عنوان اردو برده بودنشون گردش، دختره تو مه راهش و گم میکنه. یه شکارچی جنتلمن طوری میاد پیداش میکنه. چون مه بود نمیتونه برگردونه دختره رو به صومعه. میبردش به کلبه شکار خودش. اونجا یه خدمتکاری داشت به اسم هیلدگارد (فک کنم همین بود اسمش) به دختره لباس میدن که راحت باشه و پذیرایی میکنن ازش و این حرفا. دختره از جنتلمنه (!!) خوشش میاد. غافل از اینکه طرف آدم درستی نیست. حالا اینها هم خانواده مذهبی. خلاصه هیلدگارد جلوی هر اتفاق محتملی رو میگیره و میگه هلنا یه بچه پاک و معصومه که تو صومعه درس میخونه. کاری بهش نداشته باش و فلان!

تا شب هوا مهی باقی میمونه. دختره ناچار تو یکی از اتاق های کلبه شکار باقی میمونه. صبح زود هم هیلدگارد به صومعه میرسونتش. امااا توی ذهن هلنا، این خاطره باقی میمونه.

اون جنتلمنه به هلنا گفته بود بهت میاد اسمت لنشن باشه. من لنشن صدات میزنم. هلنا اسم سرد و بداخلاقیه. بعد دختره هم اون موقع که جنتلمن داشت نجاتش میداد اسمشو میپرسه. بعد خودش میگه بهت میاد اسمت زیگفرید باشه. زیگفرید اسم یه شخصیت تو داستان های باستان اون سرزمین بوده. یارو هم میگه آره. تو منو زیگفرید صدا کن. دختره هم اسم واقعی طرف رو متوجه نمیشه. فک میکنه لابد اسمش واقعا زیگفریده.

سالها میگذره. درس دختره تموم میشه. پدر و مادرش هم میمیرن. دختره برمیگرده شهر خودشون(صومعه تو یه شهر دیگه بوده) با دوتا از عمه های پیرش زندگی میکنه. و همچنان خاطره اون روز توی مه رو یادشه.

یه روز یه مهمون براشون میاد. خانومه میگه من دختر خاله مامانت بودم و فلان.

بعد از اینکه دوستی شون عمیق تر میشه خانوم و آقاهه بهش پیشنهاد میدن حالا که ما داریم برمیگردیم شهرمون و اینجا مسافر بودیم، پاشو تو هم یه سفر با ما بیا حال و هوات عوض شه. بعد یه مدت برگرد شهر خودتون. شهر دختر خاله هه و آقاشون، همون شهری بود که دختره تو صومعه اش درس میخوند.

به زحمت اجازه عمه ها رو میگیره با دختر خاله هه میره.

ماجراهای این وسط و فاکتور میگیرم میرم سر اصل ماجرا. یه مراسم باستانی داشتن به اسم "شب هفتمین بدر" اعتقادشون این بوده که در قدیم تو این شب همه بدی ها به خیابون میومدن بعد فک کنم پدر خوبی ها میاد این بدی ها رو شکست میده و به همه جا آرامش برمیگرده. حالا مردم این شب و جشن میگیرن.

جشنشون اما جشن خوبی نبوده. یه جشن پر از هرج و مرج و خرابی و فلان و بهمان بوده . از اون جشنا که نباید تا آخر شب بمونن تو خیابون. دختر خاله ی مامانِ هلنا (الیزه) به اصرار هلنا میاد برن میدون شهر، تا وقتی که هنوز دیروقت نشده و جشن شکل بدی نگرفته ، جشن و ببینن. از قضا تو این شلوغ پلوغی، هلنا الیزه رو گم میکنه. همونطور که بین جمعیت میگشته یکدفعههه زیگفرید رو میبینه! زیگفرید هم مسرور از دیدن لنشن اش، میگه آخ جون ما دوباره همو پیدا کردیم و فلان. دختره میگه البته الیزه داره دنبالم میگرده. منو برسون خونشون.( چون کفشش رو بین جمعیت گم میکنه و نمیتونه خودش برگرده)

زیگفرید هم اینو مینشونه سوار اسبش. اما به جای اینکه مستقیم ببردش دم خونه الیزه اینا، میخواد ببرتش جای دیگه. دختره هم عصبانی میشه میگه نههه ما بد میدونیم و فلان. زیگفرید هم میگه آها آره. تو صومعه هم درس خونده بودی :))

خلاصه راهو دوباره کج میکنه سمت خونه الیزه اینا

دختره که این همه سال یاد زیگفریدِ اندرون مه رو در خاطرش نگه داشته بود (!!) کلی غصه دار شب و خوابش میبره. نمیدونم فرداش یا چند روز بعدش، الیزه میاد میگه هلنا! مهمون داری!

حالا الیزه اینا هم سخت گیر بودن. هلنا تعجب میکنه که چطور الیزه داره اجازه میده تنها بره تو اتاق نشیمنی که مهمونش اونجا منتظرش بوده.

میره تو اتاق میبینه عهههه. اینکه زیگفریده!

زیگفرید هم میگه که آره! من اسم واقعیم ماکسیمیلیانه و دوک این سرزمینم و فلان. دیدم تو بانوی خیلی خوبی هستی، گفتم بیام باهات ازدواج کنم ( :دی)

دختره هم مسرور میشه و اینا ازدواج میکنن و ...

(یه سری اتفاقات دیگه هم فاکتور میگیریم میریم اصل مطلبِ بعدی) یه روز ماکسیمیلیان میگه من باید برم پایتخت. یه جا یه شورشی شده باید برم کمک بابام که امپراطور این منطقه محسوب میشه و اینا. اون که میره، الیزه اینا میان دنبال هلنا با خودشون میبرنش خونشون. میگن چون همسرت نیست بیا خونه ما تنها نباشی. ماکسیمیلیان گفت مواظبت باشیم.

هلنا میره خونه دختر خاله هه. شب میخوابه صب که پامیشه سرش درد میکنه. الیزه میاد تو اتاق میگه بالاخره بیدار شدی؟ 4 ،5 روزه خوابی. دقیقا از شب هفتمین بدر ..... یه ضربه روحی دیدی اون روز. یه سری اتفاق های ناخوشایند افتاده برات. حالت بد بود. ما یه دکتر آوردیم بهت یه قرصی داده که ذهنت برات یه سری خاطره دلنشین از این 5 روز بسازه!

 

 

خلاصه به اینجاش که رسیدیم سرم و آورده بودم از کتاب بالا، با دهان باز به خواهرم نگاه میکردم.

فک کن. کل ازدواجش و هش گفتن خواب دیدی....

دیگه بقیه داستان و نمیگم. اما سبک داستان، سبک رمان های کلاسیک انگلیسیه تا یه حدی

داشتم تو فایل اکسلی که اطلاعات همه کتابایی که خوندم و توش مینویسم واردش میکردم، اول موضوعش و نوشته بودم تخیلی. بعدا تغییر دادم نوشتم عاشقانه کلاسیک. و اینکه متوجه شدم انتشاراتش، همون ناشر چاپ کتابای هری پاتره :))

به نظرم بخونیدش. شاید شما هم مثل من از خوندنش لذت ببرید.

معماهایی که تو ذهن شکل میگیره که دونه دونه حلش میکنه، اون حالت وهم آلودش و ...

فکر میکنم حسی که به این کتاب داشتم هم، از اون حس های خوب به یادمودندنی میشه

 

 

+اگه دوست نداشتید اسپویل بشه براتون و توضیحات به نظرتون خیلی زیادی بود، معذرت میخوام :دی

 

+خیلی خوشحال میشم اگه خوندینش، بهم بگید. و این که چه حسی داشتید بهش.

 

 

 

+تصویر جلد کتاب:

 

 

+440 صفحه بود کلا. عکس روی جلد رو دوست نداشتم( عکس روی جلد کتابای هری رو هم دوست نداشتم :/ فکر کنم انتشارات خوش سلیقه ای از این لحاظ نیست :دی)  یعنی اگه قرار بود از روی جلد یه کتاب بخونم، این کتاب رو انتخاب نمیکردم :))

 

 

لحظاتتون پرازیاد خدا. علی علی

۵ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
پاییز

متمایز

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
پاییز

خودت باش دختر | ریچل هالیس

یا کاشف الکروب



سلااام :))


بچه ها. من این کتاب و که میدیدم یهو مشهور شد و اینها، همش فکر میکردم ازون کتاب های کلیشه ای روانشناسی و انگیزشیه

از اون ها که دائم میگه رمز موفقیت شما چیست!؟ بلهههه. همین که فکر کنید به هدفتان موفقید


ولییی، اینطور نبود

اولین کتابی که از کتابخونه همگانی طاقچه دانلود کردم و خوندم، همین کتاب بود.

اول تصمیم داشتم فقط شروع کنم و اگه خوشم نیومد ادامه ندم.

اما واقعا عالی بود.

یه نکته ای که وجود داره اینه که نویسنده توی مقدمه  کتاب، به طرز خوبی توضیح میده که از نوشتن کتاب چه قصدی داشته و باید انتظار چه چیزهایی رو داشته باشید

انقدر جذبم کرده بود که تا بیکار میشدم میرفتم ادامه اش. برای من از اون کتابها بود که زمین نذارم زیاد و فکر کنم کاش میخریدمش.

و واقعا بهم کمک کرد.

خیلی هم انگیزه ده بود.


نویسنده تجارب زندگی خودش رو هم نوشته. و این خودش کلی به جذابیتش اضافه کرده

چون لحن نوشتن پر انرژی و صمیمانه ای داره



از اون کتاب ها بود که آدم دوست داره برای بعضی عزیزانش هدیه بخره

البته که یه سری قسمت هاش، چیزهایی که نوشته بود خب از لحاظ فرهنگی با ما متفاوت بود. 

و من جای کتابی که یه خانم ایرانی موفق، به سبک ایرانی و اسلامی نوشته باشه رو خالی دیدم.



لحظاتتون پرازیاد خدا. علی علی

۹ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
پاییز