یا وکیل

 

من برگشتم :)

 

سفر بودیم. عروسی یکی از اقوام. خیلی خوش گذشت.

اما انقدر همه اتفاقا پشت سر هم افتاد که نمیدونم کجاش رو بنویسم!

کاش دفتر خاطراتمو برده بودم حداقل اونجا مینوشتمشون.

 

 

+روز آخر همه باهم رفتیم جنگل.

یه مسابقه تیر اندازی هم گذاشتیم.

 حدود22، 23نفر تو مسابقه مون شرکت کردیم.

7 تا تیر داشتیم هرکدوممون. خواهربزرگ هام و مامانم و یکی از دایی ها هر 7 تا رو زدن به هدف.

من فک کنم 3 تای اول و زدم به هدف، یه نفر از اونور هی به سمت سیبل سنگای بزرگ پرت میکرد. تمرکزم بهم ریخت چهارمیش نخورد.

پنجمی رو هم زدم به هدف، ششمی باز نخورد، هفتمی باز خورد

انقد دوس داشتم اون که با پرتاب سنگ هایی به اون گندگی تمرکز منو ریخت بهم بزنم :/

 

 

+برگشتنی بقیه ماشینا رفتن. فقط ماشین ما و یه ماشین دیگه یکم بیشتر موندیم.

بعدم رفتیم ازین جاها که تخت های سنتی دارن و چایی و اینا.

چند نفر دلستر خوردیم چند نفر چایی.

از قضا من دلستر خوردم.

و برگشتنی انقد سردم شده بود که داشتم فکر میکردم "چایی چه بدی داشت که اقبال نکردم؟" :)))

 

 

+باز پشه منو نیش زد. یه عالمه. اه اه اه

 

 

+کتابِ " پنج قدم فاصله" رو امروز شروع کردم.

خیلی قشنگه آقا:) تا اینجاش که خیلی دوس داشتمش.

 

 

+لحظاتتون پرازیاد خدا. علی علی

 

(8شهریور 98. پاییز.ن)