یا حکیم




امروز به شدت دلم میخواست با خاله اینا برم. شد؟ نشد. آره دیگه. اینجوریه دنیا بعضی وقتا

خیلی میخوای، ولی نمیشه. همون که میگفت "گاهی نمیشود که نمیشود که نمیشود"

حالا این نشدنه، چه چیذر رفتن باشه، چه همایش دختران انقلاب، چه یه پیام

تو بگو دلتنگ باشی و بخوای پیام بدی. اما عقلت نهیب بزنه حرف نزن! که اگه حرف بزنی و باز بشه همون چیزی که خیلی وقتا میشه، دیگه جمع کردنش سخت تره

آدم دلِ تنگ و باید خودش جمع و جورش کنه.



دلم خواست بسط نویس باشم.*

امروز وقتی پست اینستا گذاشته بودن، صدای ضبط شده سارآ بود و زینب.

چقدر مثل صدای ما بود.

چقدر مثل من و بهار....

{ خنده هامون}



آدم اینجوریه ناتانائیل.

یهو خسته میشه. بعد حس میکنه دلش گرفته. میره میگرده که دلش باز شه صدای خنده میشنوه

آخ !  وقتی اتفاقی خنده هاشون همون تناژ خنده شما رو داشته باشه

وقتی خوش ذوق باشن و زندگی تو صداشون جریان داشته باشه

و شب هم باشه!

اینطوری تو حق داری گریه کنی ناتانائیل....


بعدش؟

بعد شب شد.

دهنم ته مزه شیرین داشت.

گرم بود. {با اینکه کولر روشنه اما گرمه }

و من نهایتا تصمیم میگیرم لبخند بزنم و برای بهار، که نیست، نامه بنویسم.

چون دلم میخواد برای کسی نامه بنویسم که بعدا بدم بخونه.

نه مثل نامه هایی که برای چند نفر دیگه مینویسم و تو یاد داشت های خصوصیم پره!

اونا رو هرگز نمیخوام بدم بخونن!

خب به هر حال طرف نشون داده که چه برخورد احتمالی خواهد داشت

و این احتمالات، این موقع ها خیلی مهمه.

چون اگه احتمال بدی نامه ات رو بخونه و لبخند بزنه، ولی اون بخونه وبگه" وای. ولم کن. اینا چیه مینویسی " خودتی که خسته میشی و میفهمی هرکسی درک نمیکنه لذت نامه های نوشته شده با خودکار رو

و حس های خودتو مجبوری بخوری.... چون خوشمزه است. اما همه طعمشو دوست ندارن :))