زندگیِ دور و بر ما

کلبه جدید "پاییز و بهار"

عکس یادگاری سی روز

تصمیم گرفتم امسال مثل سه سال پیش، از هر روز ماه مبارکم یه عکس بگیرم. آخر ماه همشون و چاپ کنم یادگاری.

و دو روز گذشته و دو روزه هیچ عکسی نگرفتم :/

#تصمیمات_عمل_نشده

 

 

 

۱ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
پاییز

حلول:)

حلول ماه رمضانتون مبارک...

 

 

بعد مدتها توی سالنامه ای که برا سال جدیدم گرفتم، یه صفحه رو به برنامه ریزی و لیست نوشتن اختصاص دادم. به سبک بولت ژورنال قدیمیم...

شاید فقط صفحاتی که برام مفید بود توی فکر کنم 3 سال بولت داشتن رو، تو این سالنامه هم پیاده کنم.

۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
پاییز

برودت

خیلی سرده....خیلی...

اصلا دلم نمیخواد پامو از خونه بذارم بیرون حتی.

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
پاییز

یک روز بارونی

یا حبیب

 

 

چراغ ها خاموش است. قسمت زیادی از کف خانه لخت است. فرش ها را داده ایم قالیشویی . نور کوچه، از پشت پرده ها و پنجره، زردِ غروبی است. یک زردی که طلایی دارد توی دلش و چند قطره ای نارنجی هم قاطیش کرده اند. خمیازه میکشد و به خاطر واگیر بودنش تو را هم به خمیازه می اندازد.

دخترم خواب است. همسرم هم. بچه های خواهرم خانه ما هستند و آنها هم خوابند. تنهایی روی مبل سه نفره نشسته ام و به این فکر میکنم که "دلگرفتگی" نمیتواند صرفا یک حالت روحی باشد. چون یک جای قفسه سینه ام انگار گره افتاده.

یک ماهی میشود که یک آنلاین شاپ کوچک را شروع کرده ایم. خانوادگی. این ماه، با مشورت و تصمیم جمعی در یک ایونت شرکت کردیم که امروز روز سومش است . تجربه ناموفق و تاثر برانگیزی بود. در دو روز گذشته یک لباس هم نفروختیم! اواخر روز دوم، یکی از کسان دیگری که در این ایونت غرفه داشت آمد برای بچه اش لباس خرید. تنها فروشمان تا اینجا، همین بود! آن هم احتمالا برای این خرید که دلش سوخت که هیچ چیزی نفروختیم!

خانه مان با این اوضاع خانه تکانی، بهم ریخته است و ذهنم را آشفته میکند. از آن طرف مهمان هم دارم. سرمای شدیدی هم خورده ام. دخترم هم خورده بود و حالا بهتر است. ویروسی که گرفته بودم به چشمم زده و خون افتاده و قرمز و ملتهب شده. دکترم قطره داد و حالا از التهاب و دردش کم شده. ولی خوب نشد. اما حال روحی ام بهتر است.

یک عالمه چیز دیگر هم بود که میتوانستم تعریف کنم، یا خیلی کسالت بخش میشد یا چیزهایی بود که تعریف نکردنش بهتر است:)))

میروم ادامه داستان را، توی دفتر خاطراتم بنویسم!

 

 

 

پ.ن :

یک وقت ها فکر میکنم نباتِ مامان (دخترم) بعدها دوست خواهد داشت خاطرات روزمره من را بخواند؟ حتما خواهد داشت. اگر کسی به من بگوید مادرت روزانه خاطره نوشته از حوالی 25 سالگی اش، با سر میروم که بخوانمشان.

۵ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
پاییز

به سامدالری خوش آمدید + شهروند شجاع

یا کریم

 

بعد مدتها اومدم چون دوست داشتم در مورد فیلم و سریال هایی که اخیرا دیدم حرف بزنم!

اول در مورد سامدالری زیبا حرف بزنم.

 

 

خلاصه داستان اینه که چو سامدال دختریه که اهل ججو عه به دلایلی که ما نمیدونیم، شهرش رو رها کرده و رفته سئول. حالا یه عکاس خفنه . توسط یکی از کارآموز هاش بهش یه تهمتی زده میشه. توسط رسانه ها و خبرگزاری ها طرد میشه و تحت فشار قرار میگیره تا اینکه نهایتا به خاطر جو بالایی که علیهشه، مجبور میشه با خواهر هاش برگرده به شهرشود یه مدتی تا آبها از آسیاب بیفته

حالا سامدال کیه؟ شین هه سان ! :) قشنگ :)

و از اونطرف، تو شهرشون یونگ پیل رو میبینیم که حواسش به مامان سامدال اینا هست. متوجه میشیم یه سابقه عاطفی بین این دو تا بوده ولی ما نمیدونیم چرا از هم جدا شدن. بازیگر یونگ پیل کیه؟ آفکورس! ووکی !

 

 

 

دوست داشتم ببینم این دوتا کنار هم چه شکلی میشن. اینکه سه تا خواهر بودن رو دوست داشتم. هرچند ترجیح میدادم روابط خانوادگی شون ( چه خواهر ها با هم چه دخترا با پدر و مادرشون) بهتر و صمیمی تر میبود و بیشتر با هم حرف میزدن و از زندگی هم باخبر میشدن.

 

 

+ ووکی تو این نقش، مثلِ 100 خودش نیست. خوبه ها. مهربونه. ولی مهربونیش میره رو مخ. یکم غرور داشته باش مرد! 

 

 

+از بابای یونگ پیل چقد بدم میومد. غیر منطقی و احمقانه بود تنفرش از مامان سامدال و کل اهل و عیالشون.

و و و

اینکه چرااااا واقعا این داره یه کار احمقانه و بی منطق میکنه، توسط جامعه انقدر پذیرفته شده است و کسی نمیگه کارش غیر منطقیه! چرا همه میرن تو لاک دفاعی و حتی مامان سامدال که مورد نفرت و هجوم روانی این مرد قرار گرفته اصلا از خودش دفاع نمیکنه! واقعا مسخره بود. یکی باید میبود زودتر از اینا بزنه تو گوشش! اونوقت جامعه اطرافشون و مادربزرگه و اینا هم همه تو سوت این بی منطقی میدمیدن و یه جوری برخورد میکردن انگار حرفش حقه!

 

 

+واقعا خوشحالم کره به دنیا نیومدم! از عمق جان!

بسیار با کسی که زمین خورده نامهربونن... و این فکتی نیست که از همین یه سریال بگم! چیزیه که تو سریال های مختلفشون دیدم.

مثلا یه اتهامی به یکی زده میشه، همه کامنتای واقعا وحشتناک و نامهربانانه ای میذارن که حال طرف و بدتر میکنن. در حدی که تو کامنت ها ازش میخوان خودکشی کنه! اتفاقات نامهربانانه ای که موجب شده جدی جدی چند نفر از جامعه هنری شون رو از دست بدن!!

 

 

+اوج داستان اون آخرشه و نمایشگاهی که سامدال میذاره. عالیه عالی. می ارزید دیدنش برای این پایان بندی قشنگ و حل شدن گره های زندگی هاشون به مرور....

 

+اعتماد به نفس و تخصص سامدال رو دلم میخواست ببوسم:)  خصوصا که از هوا نیومده بود و برای به دست آوردنش کلی تلاش کرده بود.

 

 

بعد از این سریال بریم سراغ یه مینی معرفی از فیلم سینمایی ای که دیدم.

بعد سامدالری، انقدر دلم مونده بود پیش ادا اطوار ها و بازی قشنگ شین هه سان که سرچ کردم ببینم حالا چی ازش ببینم. با سینمایی شهروند شجاع مواجه شدم.

 

ماجرا برمیگرده به قلدری ها و زورگویی های یه دبیرستان کره ای. یه معلم موقت که همون شین هه سانه وارد این مدرسه میشه و متوجه ظلم و زورگویی یه گروهی میشه که سرگروهشون پسریه که پسر مسئولین و کله گنده های ثروتمنده که وکیل های خفن دارن. هیچکس نمیتونه مدرک علیهش جور کنه یا شکایت کنه. ولی به حد جنون یه نفر رو هدف قرار میدن و آزارش میدن . حالا این معلم، یه بوکسور و رزمی کار خفنه.

 

 

( دلیل دومی که خوشحالم تو کره زندگی نمیکنم! این قضیه زورگویی و خشونت تو مدارسشون پررنگه و مرسوم! به طرز ترسناکی)

 

 

فیلم قشنگی بود لذت بردم از دیدنش. سینمایی های کره نمیتونم بگم پرداخت خوبی دارن. انگار خامن یکم. سبکش با سریالاشون خیلی فرق داره. میتونست حرفه ای تر باشه ولی بازم از دیدنش کیف کردم. هرچند حل شدن اون مسائل با توجه به وکلا و کله گنده بودن خانواده پسره که اول داستان نشونمون داد یکم فانتزی میزد. ولی بازم ددنش خالی از لطف نیست.

 

 

تامام

۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
پاییز

یه لقمه از اتفاق ها و مشغولیت ها

یا عزیز

 

این مدت در حال شرکت تو یه دوره مجازی ام. چند فصله. فصل اولش زمستون بود که دخترکم تازه دنیا اومده بود. مجازی بود و صوت میدادن تو هفته دو روز.

یادمه دخترم کوچیک که بود، با صدای آقای نخعی ( استاد دوره) میخوابوندمش:)) صوت رو موقعی که بچه رو پام بود پخش میکردم . فصل اول رو به مناسبت پایان ترم سخت سوم ارشد برا خودم هدیه گرفتم. ترمی که توش باردار بودم و امتحان های پایان ترم رو در حالی که تازه زایمان کرده بودم و بچم کولیک داشت و حسابی گریه میکرد تا صبح، دادم. به مناسبت این ترم، به خودم این دوره رو جایزه دادم و چند تا هدیه کوچولوی دیگه ( یه نشان کتاب نهنگ، دو تا کاغذ کادوی خوشگل...من با همین چیزای ساده، خودمو خوشحال میکنم:)) )

حالا فصل دومش هستیم.

دوره « روایت انسان»

نمیدونم باهاش آشنایید یا نه. ولی خب یکی از بهترین کارهایی که من برای خودم کردم، گرفتن این دوره بود. واقعا واقعا ازش راضی بودم.

حالا الان قصد داشتم یکی دیگه از دوره های مدرسه مبنا رو شرکت کنم که تو روند پرداخت به مشکل خورد و هنوز درست نشده. ظرفیتش هم محدوده :/ امیدوارم تا کارم اوکی نشده، ظرفیت تموم نشه :(

 

 

+کتابی که این روزها میخونم: مثل نهنگ نفس تازه میکنم.

از نویسنده ای ایرانی.

اول به خاطر اینکه توی اسمش از کلمه « نهنگ» استفاده شده بود و عکس جلد صفحه خوشگلش توجهم جلب شد. بعد خلاصه کتابو خوندم و برام جذاب اومد. و بعد ترش، رفت تو تخفیف کتابای طاقچه، با 50 درصد تخفیف خریدمش و بعد از مدتها که حس درست و حسابی و پیوسته کتاب خوندن نداشتم، شروع کردم به خوندنش و به خاطر جذاب بودن قلم نویسنده و حس آشنا پنداری با شخصیت اصلی که یه « نو مامان» هستش، خیلی سریع تا 50 درصدشو خوندم حدودا. ولی یهویی به خاطر مشکلایی که مستوره با امیریل داشت و منو یاد مشکلات خودم یا اطرافیانم مینداخت، خیلی مزه تلخ گرفت ذهنم... انقدر که اعصابم خورد شد و موقتا کتاب رو رها کردم تا « مثل نهنگ، نفس تازه کنم.»

 

 

+سریالی که میبینم: ریپلای 1988

میدونم قبلا هم گفتم که این سریال رو شروع کردم. ولی واقعا واقعا عالیه و به خاطر مشغولیت های مختلفی که این مدت برا خودم درست کردم، مثل مورچه دارم میبینمش :)) یذره یذره :)) و البته آخراشم

اگر میخواید ببینید از یه فیلم کره ای خوشم اومده یا نه، ببینید اسم هاشون و حفظ کردم یا نه! همین که الان اسم 90 درصد شخصیت های فیلمو حفظم ینی خیلی خوشم اومده ازش.

 

 

+آخرین فیلمی که دیدم: yes day

امتیاز IMBD پایینی داشت ولی به خاطر ایده داستانش دیدمش. و خب به نظرم واقعا بدم نبود. نمیدونم چرا امتیازش انقدر پایینه.

روز « بله» گفتن روزیه که پدر و مادر هایی که خیلی سخت گیر هستند، توی اون روز در چارچوب یه سری قوانین، به همه درخواست های بچه ها بله میگن.

قانون ها چیزاییه مثل این که نباید درخواستشون خلاف قانون باشه

یا نباید خطر جانی داشته باشه و...

یه پدر و مادر سخت گیر رو داریم که 3 تا بچه دارن و تصمیم میگیرن یه روز بله گفتن بهشون بدن. و روزشون خوب و خاطره انگیز سپری میشه.

جالب بود.

یه جاهایی واقعا کیف کردم باهاشون. ولی خب یه جاییش که دیگه ترررر خورده بود به خونه زندگیشون بعد مامانه میگفت مشتاق روز بله گفتن بعدی ام، حس میکردم مخ مامانه پاره سنگ برداشته :))) اونجا من فقط خدارو شکر میکردم که دیگه داره این روز تموم میشه! :)))

البته بعید میدونم بچه من خیلی احتیاجی به یس دی داشته باشه. چون آدم خیلی « no no» گویی نیستم :)))

نمیدونم البته. چون بچم خیلی کوچیکه. ولی حداقل با خواهرزاده هام که اوکی بودیم و انقد سخت گیر نبودم. حالا بچه خود آدم متفاوته و همش پیشته و ممکنه بره رو مخت و فلان:)))

 

 

+ کتاب چاپی ای که دارم میخونم : ایکیگای

دو قرنه دارم میخونمش و مثل حلزون آروم پیش میره. واقعا ازش خوشم نیومده و صرفا چون پول دادم و خریدمش دارم ادامه میدم خوندنش رو :)))

نمایشگاه پارسال من این کتابو فک کنم حدودای 65 خریدم. تموم کنم خوندنش رو دوس دارم 10 تومن بفروشمش :)))) قد 10 یا 20 تومن مفید بود فقط:))) حداقل تا اینجاش :)))

 

 

+ مشغولیت این روزهام تو مجازی: گروه صمیمیا و کانالی که به تازگی ادمینش شدم.

گروه صمیمیا یه گروه از ماماناییم که 1401 مامان شدیم و اونجا باهم حرف میزنیم. تو این مدت که گروه و تشکیل دادیم جوری همش حرف زدیم و عکس دادیم و فلان، که الان همه حدودی همو میشناسیم :))

 

و ادمینی رو هم دوس داشتم تابستون امسال امتحان کنم. فعلا آزمایشی ادمین کانال یکی از فامیل شدم ببینم چجوره.

 

تمام

 

لحظاتتون پر از یاد خدا.علی علی

۶ نظر موافقین ۸ مخالفین ۰
پاییز

لوث شدن ماجرا

یا محبوب

 

یه وقتایی بعضی افراد سلطان لوث کردن چیزهای زیبا ان :))

و مطلبی که امروز میخوام در موردش حرف بزنم، یکی از همونا بود که تو ذهنم کلی باهاتون در موردش حرف زدم ( حتی تو یادداشت هام براتون یه تیکه هایی نوشتم. ولی چون به دلم ننشست پستش نکرده بودم ! )

 

بذارید توضیح بدم براتون

من عاااشق هری پاترم.

ولی از بعضی پاتر هد ها متنفرم :)))

در عین حال حرف زدن در مورد هری پاتر، با بعضیا برام شیرین و دلچسبه.

حالا اونایی که بدم میاد چه ویژگی ای دارن ؟

تو جای نامناسب، و با افراد و مخاطبین نامناسب، قسمتای خیلی طلایی و ویژه فیلمی که یه قسمت از قلب منه رو میان بیان میکنن. انگار ارزش اون سکانس، با این نوع گفتن، لگد مال میشه.

کاَنَّهُ نقطه اوج یه جاده رو، قبل اینکه بقیه حرکت تو مسیر رو آغاز کرده باشن یکدفعه بذاری پیش پاشون ! بدون اینکه برای کسب اون لذت، مقدمات لازم فراهم شده باشه!

 

 

برگردیم به مثالم: فک کن با کسی که هیچ آشنایی ای با دنیای جادویی هری پاتر نداره، یهو بیای از نبرد نهایی و ورد « آوداکداورا» حرف بزنی و دوئل هری و لرد ولد مرت. خب اون فرد، نه میدونه که لی لی و جیمز پاتر با همین ورد کشته شدن، نه میدونه اون علامت روی پیشونی هری تو همون واقعه به وجود اومده، نه از تاثیر این ورد تو کل داستان مطلعه. هدر دادی داستانو . نقطه اوج رو لوث کردی ...

 

یا اینکه بیای بدون اینکه طرف مقابلت علاقه خاصی به دنیای نهنگ ها داشته باشه، بدون اینکه قسمت به قسمت و دقیقه به دقیقه با وکیل وو خارق العاده آشنا بشه، یهو بزنی رو میز و بگی « اییییسی میدا» و بعد برای توضیح حرکتت، بگی یه فیلمه بود، چنین و چنان، یه تیکه اش وکیله این کارو میکنه...

کیوت بودن وکیل وو چی؟ ارزش شکوهمند اون لحظه که با دوستش داشت ایسی میدا رو تمرین میکرد چی؟ اینکه یه دختر اوتیسمی تونست یه جا تو دادگاه حسی رو ابراز کنه و خشمگینانه حرف بزنه چی؟! رسما از جذابیت داستان کم کردی اینجوری :((

 

و برای همین، آدم هایی که انقدر راحت در مورد نقاط اوج حرف میزنن و با دادار و دودور عکس لحظات خاص این فیلم ها رو پخش میکنن و کلیپ های حساس دقیقا تو اوووج داستان میسازن و به شکل بی سلیقه ای، هرجا هر نقطه ای از داستان رو که خواستن تعریف میکنن، نارحتم میکنه.

خوشم نمیاد با اینا علاقه مشترک داشته باشم! چون خرابش میکنن...

 

سر همین، یه دختره که تو اینستا داشتمش و معرفی فیلم و کتاب میکرد، خیلی نارحت شدم که در مورد وکیل وو به شکل غیر ویژه و غیر ظریفی، مجموعه استوری گذاشت و از فیلم تعریف کرد. حس کردم یه قسمت از درهای قلبم، روی افرادی که شاید شایسته نبودن باز شده و حالا تعداد افرادی که با هم تو این فیلم شریکیم بیشتره...

 

منظورم انحصار طلبی تو آثاری که دوستشون دارم نیست.

فقط حس میکنم هر اثر، مخاطب خاص خودش رو داره! اگر شکوهمنده و اون مخاطب شکوهش رو درک نمیکنه یا باهاش همراه نشده، نبینتش برام راحت تره!

مثلا من به هر کسی، دو سه تا کتاب تخیلی خفنی که خوندم رو معرفی نمیکنم! چون حس میکنم توی وصف نمیگنجه که چقدر زیبا و نفس گیرن! و اون افراد، آدمایی هستن که به اندازه کافی به اون کتاب اجازه نمیدن از خودش دفاع کنه، و جرعه ای ننوشیده میگن این کتاب ما رو سیراب نمیکنه و علیه یکی از زیباترین کتاب هایی که خوندم، صحبت میکنن که ناراحت کننده است!

 

 

البته در مورد پروسه معرفی کتاب / فیلم/ سریال/ آهنگ حرف های بیشتری دارم.

برای این پست کافیه و حتی شاید زیاد نوشتم :)) ولی حس میکنم تا یه جایی، منظورم رو رسوندم.

 

لحظاتتون پر از یاد خدا. علی علی

۶ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
پاییز

چشم هایش شروع واقعه بود:))

یا نور

 

تازگی ها، توی شروع متن هام، به مشکل بر میخورم. منظورم یه حسن شروع و یه جرقه ابتدایی خفنه. وگرنه که میشه با « سلام، خوبید؟ یه مدته دارم به فلان چیز فکر میکنم» متن های متعدد و زیادی رو شروع کرد.

نوشتن وسط متن و اختتامیه خفنش برام راحت تره. منظورم از خفن رو هم که باید بگم :« جوری که خودم از نتیجه کار راضی باشم، یا حداقل حین نوشتنش حس کنم اوکی، این همونیه که میخواستم بگم!» یه وقتا آدم حین نوشتن از متنش راضیه. ولی تموم که میشه و دوباره باخوانی میکنه با خودش میگه این چی چیه نوشتم واقعا! :))) مثل نگاه کردن یه کل منسجم، از دور... تو کارهای مختلفم همینه. گلدوزی، آشپزی ، درس خوندن و....

 

مثلا تو تصور کن، شروع میکنی به درس خوندن. به هر بخشی که میرسی میگی اوکی، اینو فهمیدم. میری سراغ بعدیا. ولی نهایتا کل منسجم رو اگر نگاه نکرده باشی، باختی :)) باید بعد خوندنشون به شکل منسجم کل مطالب رو نگاه کنی و در کنار هم بسنجی و شباهت های مطالب برات آشکار بشه و بتونی تفاوت ها رو در بیاری و سر امتحان به اون حضور ذهنی برسی که با دیدن هر سوال، متوجه بشی این واسه کدوم بخشه.

و مثال های متفاوت دیگه :))

 

خلاصه این مدت هی مطالب مختلف میاد تو ذهنم، تو ذهنم باهاتون در موردش حرف میزنم، ولی نقطه شروع نداره حرفام :)) وسطشم همش:))

 

 

همین باشه فعلا تا من برم نقطه شروع برای گفتنی های توی کله ام پیدا کنم :)

یا اگه نشد با « میدونی؟ داشتم به این فکر میکردم که...» شروع کنم :)))))

 

علی علی

 

 

عیدتون حساااابی مبارک :))

 

پ.ن: عنوان رو فقط به خاطر لفظ « شروع» انتخاب کردم:)))

 

۲ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰
پاییز

جین در فانوس تپه + تمامی حقوق محفوظ است

یا من لا یبعد عن قلوب العارفین

ای که دور نیستی از قلوب عارف ها

 

 

حس میکنم بعد از دو قرن، رسیدم این چند روز درست و حسابی کتاب بخونم:))

فیلم رو راستش همچین هم رها نکرده بودم . ولی حس مطالعه ام ، یه جایی در پستو های ذهنم قایم شده بود و هرچی کتاب ها رو میذاشتم جلوی چشمم، پیدا نمیشد :))

تااا اینکه رفتم نمایشگاه کتاب!

دو تا از کتابای مونتگمری که نخونده بودم و خریدم. ( فقط همین دو تا و دوتا کتاب کودک! همین!)

و با « جین در فانوس تپه» تونستم حب مطالعه رو « دالی» کنم :)))

 

کتاب عالی ای بود. توصیفات مونتگری ، من رو عاشق جزیره پرنس ادوارد کرده:) بدون اینکه ببینمش:) حال و هوا و پوشش گیاهیش منو یادِ شهرِ شمالیِ زیبام میندازه و آنچنان دلتنگ میشم که حس تنگی نفس میکنم تو خونه های بی درخت و کم جای تهران خودمون :(

 

 

کتاب بعدی، « تمامی حقوق محفوظ است» بود. یک کتاب آخر الزمانی که انقدر در موردش حرف تو سرم زیاده نمیدونم از کجاش بگم!

 

ماجرا از این قراره که نظام سرمایه داری تا حدی پیش رفته که بالای شهر، گنبد درست کرده تا هوا و فضا ایزوله باشه و از آسیب آفتاب مستقیم به دور باشن

و

توی این جهان، بعد از 15 سالگی، همه افراد دستبندی به دستشون بسته میشه که موظفه تماااام کلمات و حرکاتشون رو محاسبه کنه و به ازای هر کلمه مجبور باشن پول پرداخت کنن.

وای  فای و تبلیغات و زندگی مجازی، تمام زندگی مردم رو گرفته، غذا ها و خوراکی ها در حقیقت چیزهاییه که ببا پرینتر های سه بعدی پرینت گرفته شده و با جوهر خوراکی خاصی، قابل مصرف شده.

 

حین خوندنش همش حس میکردم باید حواسم به کلماتی که به کار میبرم باشه تا بهای سنگینی مجبور نباشم بدم :))

 

حالا داستان ما، درمورد اسپت عه. که تصمیم میگیره تو تولد 15 سالگی که تازه دستبند به دستش بسته میشه، دیگه صحبت نکنه. هیچ قانونی رو نمیپذیره و سکوت میکنه. این تبدیل میشه به یه جنبش اعتراضی که دونه دونه نوجوون های 15 ساله بهش ملحق میشن و در نهایت همه مقابل این سیستم ضد آزادی بیان می ایستن.

جالب بود ولی انتقاد هایی داشتم بهش.

کل داستان توی دو فصل آخر به یک باره و با سرعت خیلی زیادی جمع میشه

یه جاهایی ارزش سکوت اسپت رو درک نمیکردم واقعا! آدم باید سبک و سنگین کنه! باید ببینه اولویتش چیه! واقعا سم اولویتش نبود؟؟ همونجا که برای سم حرف نزد ، قلبم انقدر شکست که دیگه نتونستم از این کتاب به عنوان یکی از بهترین کتاب های امسال نام ببرم.

 

+ این روزها ریپلای 1988 رو میبینم و واقعااا عالیه.

 

علی علی

۴ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
پاییز

بعد از دو قرن و اندی...

در مدتی که نبودم:

 

دخترکم به دنیا اومد و حالا نزدیک 5 ماهشه!

چالش ها، بالا ها، پایین های زیادی رو پشت سر گذاشتم. 

و نوشتنم نمیومد!

 

حقیقت میدونید چیه؟

اینکه وقتی آدم یه مدت یه جایی نمینویسه، برگشتنش به نوشتن سخت میشه. 

 

قبلا گفته بودم که من علاوه بر اینجا، یه کانال عمومی تو بله دارم و یه کانال خصوصی. یه دفترچه هم دارم که یادداشت و خاطرات روزمره مینویسم توش. حس کردم اینکه تو همشون دارم مینویسم، از کیفیت نوشته ها کم میکنه. سعی کردم یه مدت، نوشته ها و مطالبم رو توی سر خودم نگه دارم. سر ریز کردن زیادی احساسات موجب بی کیفیت و دم دستی کردنشون میشه و من نمیخواستم تمام تجربه ها و خاطرات این روزها، دستمالی تعریف کردن های زیادی و روده درازی های بی خود بشه. و به جاش از اون طرف بوم افتادم! وقتایی که مطالب فاخری هم به ذهنم میرسید، انقدر که ننوشته بودم دیگه وبلاگم باهام قهر کرده بود و نوشتنم نمیومد!

 

در حقیقت محیط هر کدوم از این جاهایی که مینویسم باهم فرق داره و هر کدوم الزامات خودش رو داره 

کانال خصوصی بله، مخصوص خواهر هام و دو تا از دوستامه، کانال عمومی مخصوص مطالب فاخر و گاهی یه جمله ای و کار فرهنگی طوره و مخاطب عمومی داره(البته اکثرا آشناهای خودمن) دفترچه یادداشتم، خاطراتیه که حس میکنم باید حتما با جزئیات بگم تا فراموش نشده... قسمت هایی از جزئیات هر روز که بهش چنگ میزنم تا تو روزمرگی فراموش نشه... و اینجا جاییه که تقریبا اکثر مخاطبین(احتمالا بجز خواهرم) منو نمیشناسن و میتونم از این آپشن ناشناس بودن استفاده کنم و فارغ از چیزهای مختلف، تریبون حرف هایی که دلم میخواد زده بشه رو داشته باشم.

هرچند برای من زیاد تریبون محسوب نمیشه:)) چون اونقدر فرصت نکردم براش وقت بذارم و مخاطب به دست بیارم. بیشتر یه جمع صمیمی و جمع و جور از رفقای مجازیه:))

 

و همین!

فقط اومده بودم بگم دوباره سعی میکنم به وبلاگ برگردم:))

 

۷ نظر موافقین ۸ مخالفین ۰
پاییز