یا رقیب

ای دیده بان

 

به خاطر کلاس ها و اینکه هر دفعه سر کلاس های آنلاین 1 دقیقه روشن بودن صفحه گوشیم تموم میشد و خاموش میشد صفحه اش، سامانه منو از کلاس بیرون مینداخت، گذاشتمش روی همیشه روشن باش...

میرم تو آشپزخونه. برای سحری میخوام خورشت تره درست کنم. یه قسمتش رو یادم میره. میرم تو اس ام اس ها و یکی از پیام های مامانم که این غذا رو یه روزی برام توضیح داده بود پیدا میکنم. « آها... اینجا باید یه قاشق رب میریختم...» رب و از یخچال در میارم، با یه قاشق تمیز یه قاشق رب میریزم تو خورشت. بقیه کار ها رو انجام میدم. همینطور که دارم آشپزخونه رو طی میکنم تا به هال برسم، با خودم به سمت دوربین ذهنی حرف میزنم :« تره غذای ساده ایه :) امروز میخوایم باهم تره درست کنیم. با ما همراه باشید.» به دوربین فرضی لبخند میزنم. سبزی هایی که باید بریزن تا بپزه رو تو ذهنم مرور میکنم.

به هال رسیدم. روی مبل سه نفره مینشینم و فلش رو به لب تاب وصل میکنم. فایل های باز شده برای مقاله پایانی مو میفرستم پایین صفحه. یه قسمت از سریال کره ای ای که این روزها میبینم و باز میکنم . سرعت فیلمو زدم روی *3 صداهاشون هم تند تند شده. اما انقدر دیدم که میتونم کلمات ساده رو تشخیص بدم. و به طریق اولی خوندن زیرنویس با این سرعت برام کاری نداره. همزمان میفهمم فیلم هم چی میشه. یه جاهایی که نقش های فرعی میان جلوی دوربین یا قسمتاییه که خوشم نمیاد، حتی سرعت و به *8 میرسونم. تو اون حالت صدا قطع میشه و تصویر خیلی خیلی تند میره. زیرنویس رو دیگه کامل نمیتونم بخونم. فقط متوجه مضمون چیزایی که میگن میشم.

به آخر قسمت 13میرسم. توی آنچه خواهید دید کلی گریه نشون میده و شخصیت اصلی که تازه فهمیده این یارو که عاشقشه، یه جورایی به کسی که قاتل مامانشه ربط داره ( زیاد اسپویل محسوب نمیشه. چون تو خیلی از فیلمای کره ای همین آشه و همین کاسه! قدرتی خدا یه اتفاق تو بچگی اینا میفته حتما تو بزرگسالی یه جوری به اتفاقه مرتبط میشن و اتفاقه نه تنها فراموش نمیشه بلکه حتی تا 15 سال تو ذهن اینها همچنان تازه است)

چیز زیادی به انتهای فیلم نمونده ( البته با سرعتی که من میبینم) چون معمولا فیلم های کره ای 16 قسمتن. این فیلم هم همینطوره.

اما قسمت بعد رو پلی نمیکنم.

فلش رو اجکت میکنم و تو جای فلش میذارم. به ظرف های روی میز نگاه میکنم. موقع احضار دیدن شربت درست کرده بودم. نصف لیمو تو بشقابی روی میز وسطه. لیوان هایی که شربت خوردیم هم هنوز اون روعه. سینک پر از ظرفه پس اینا رو بهش اضافه نمیکنم. اول اونا رو میشورم جا برای ظرفای جدید باز شه ( در این حد پره... میدونم آدم نباید انقدر ظرفاشو دیر بشوره. لطفا به پست 25 فروردین اشاره نکنید:)) )

میرم تو آشپزخونه. گوشیم و روی یه ظرفی کنار گاز گذاشته بودم. از اونموقع که پیام مامانو خوندم هنوز روشنه. با رخوت خاموشش میکنم و در قابلمه مسی ای که تره داره توش میجوشه باز میکنم. اوکی. پخته. خاموشش میکنم و برمیگردم تو هال.

دوباره گوشیمو باز میکنم. میرم تو طاقچه. کتاب های نشون شده مو نگاه میکنم. دنبال یه کتاب هیجان انگیزم . چیزی پیدا نمیکنم. فکر میکنم شاید چون دلم میخواد یه کتاب جدید بخونم اینا به نظرم جذاب نمیان.

میرم تو قسمت طاقچه بی نهایت. کتاب ها رو نگاه میکنم. اینها هم چنگی به دل نمیزنه.

جلوی آینه چشمم به خودم میفته. موهام احتیاج دارن باز بشن و دوباره ببندمشون. عین خورشید دورم پخش شده و به هوا رفتن. اما بهشون دست نمیزنم.

حالا باید سفره سحری رو بذارم....

نزدیک ترین امید من، الان برنامه ماه منه و صحبت آقای کاشانی...

سفره میچینم.......

 

 

 

 

 

پی نوشت:

بهم بگو دلتنگی، بدون اینکه بگی....

 

 

پی نوشت 2 :

متنم موفق بود تو بیان دلتنگی، بدون گفتنش؟

 

پی نوشت 3:

یه چالش :)) 

بیاید حسی رو تو متن بگید، بدون اینکه بگید. تیتر رو هم همچین چیزی بنویسید. اما تو تیتر اشاره نکنید به این که چه حسی رو میخواید توصیف کنید. آخر متن بهمون بگید این چه حسی بود، بدون اینکه کلمه ای از اسم اون حس تو اصل متن گفته باشید

 

دعوت میکنم از 

مهناز، فاطمه، سین، پرتو، حسنا، نورا

 

لینک نوشته های بچه ها :

انتشارات دل: من وقتی میگم هم نمیتونم بگم چه برسه به وقتی که نمیگم

اعتکاف دل: یک شب

حریم دل: بهم بگو بدون اینکه بگی...