یا حبیب


ساعت 2:30 شب

هنوز بیدارم، خودم را با این جمله که "دیروز 4:20 خوابیدی، 2 خوابیدن پیشرفته" گول میزنم، اما "خودم"، گول نمیخورد.

تصمیم داشتم امشب زود بخوابم مثلا !


امروز مهمان داشتیم

اتفاقاتی که افتاده، فکر هایم، برنامه هایم در ذهنم ردیف میشود


توی ذهنم بوی قورمه سبزی شامِ دیشب پخش میشود، لبخندِ بچه ی مهمانمان، صدایِ آن بچه دیگر که داشت برایم از مشاهداتش زیر میکروسکوپ میگفت هم در یادم سرک میکشند

از آن طرف انقدر ماندالای جدیدم به دلم نشسته است که یادش می افتم یک نسیم شادی آور میپیچد توی دلم، کشیدنش البته بیش از دوتای دیگر طول کشیده و هنوز هم تمام نشده، این یکی را به پیشنهاد شما، میخواهم رنگی کنم


[به تو هم فکر میکنم آن گوشه کنار ها .... میدانم نباید و میدانم تو احتمالا حتی یادِ من هم نمی افتی]


همین!


پ. ن: میبینی عزیز؟ گاهی بعضی چیزها همینقدر ناگهانی تمام میشود 

و حتی فرصت نداشته ای درست با آنها خو بگیری 

که قیصر هم گفته است" تا نگاه میکنی، وقت رفتن است ..."



با صدای جیرجیرک، تیک و تاکِ ساعتِ دیواری اتاق ما

شب

2:44

پاییز